حکایت ابراهیم خواص کشف الأسرار و عده الأبرار
وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَهَ لِلَّهِ الآیه …- حج عوام دیگرست، و حج خواص دیگر، حجّ عوام قصد کوى دوست است، و حج خواص قصد روى دوست، آن رفتن بسراى دوست، و این رفتن براى دوست!
در دم نه ز کعبه بود کز روى تو بود
مستى نه ز باده بود کز بوى تو بود.
عوام بنفس رفتند در و دیوار دیدند، خواص بجان رفتند گفتار و دیدار یافتند، روش خاصگیان درین راه چنانست که آن جوانمرد گفته:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست
او که بنفس رود رنج یابد و بار کشد، تا گرد کعبه بر آید، و این که بجان رود بیارامد و بیاساید، و کعبه خود گرد سرایش برآید. و اندرین معنى حکایت ابراهیم خواص است قدس اللَّه روحه، گفتا:- «وقتى از سر محرومى خود بروم افتادم، گردان گردان، چنانک افتادهاند بهر جاى مردان، متحیر و سرگشته، بیچارهوار گم کرده سر رشته!
مردان جهان شدند سرگشته تو
مىباز نیابند سر رشته تو
خبر در روم افتاد که ملک روم را دخترى دیوانه گشته، و پدر مر آن دختر را به بند دیوانگان بسته، و اطباء بجملگى از علاج آن بیمار درمانده، زمان تا زمان نفس سرد مىآرد، و اشک گرم مىبارد، گهى گرید و گهى خندد! بجاى آوردم که آنجا تعبیه ایست، رفتم بدر سراى ملک و گفتم- بعلاج بیمار آمدم.
چون دیده ملک بر من افتاد گفت- «مانا که بعلاج دخترم آمده؟ و گمان برم که طبیبى؟» گفتم- آرى خداوندى دارم طبیب، من آمدهام تا دخترت را علاج کنم- گفتا- بر کنگرههاى قصر ما نگر تا چه بینى؟ گفت- بر نگرستم سرها دیدم بریده، و بر آن کنگرهها نهاده! گفت- هر که او را علاج نکند مکافاتش اینست که مىبینى! گفتم باکى نیست!.
گویند مرا که خویشتن کرد هلاک
عاشق ز هلاک خویش کى دارد باک
ملک چون دید که من آن سرها بر آن کنگره دیدم و ناندیشیدم، خانه باشارت بمن نمود، و دختر در آن خانه بود. گفتا- در رفتم، هنوز قدم در خانه ننهاده که این آواز شنیدم- قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ همانجا بماندم، سر سیمه وقت وى گشتم، و متحیر حال وى شدم، دیگر باره آواز آمد که- اى پسر خواص- شراب لا یزید الّا العطش، و طعام لا یزید الّا الدهش!-
از پس پرده گفتم- یا امه اللَّه! این چه حال است و این چه وجه؟ گفت- «اى شیخ وقتى در میان ناز و نعمت نشسته بودم با کنیزکان و خاصگیان خویش، ناگاه دردى بدلم فرو آمد، و اندوهى بجانم رسید، از خود فانى گشتم و واله شدم. هنوز بخانه فرو ناآمده تمام که آن درد مستحکم شد و آن کار تمام!
اى راه ترا دلیل دردى
فردى تو و آشنات فردى
از جام تو دانه و عصرى
وز جام تو قطره و مردى!
گفتا:- چون از آن وجد و وله آسوده تر شدم، خود را در بند و زنجیر یافتم، حکمش را پسند کردم، و بقضاش رضا دادم، دانستم که وى دوستان خود را بد نخواهد تا خود سرانجام این کار بچه رسد. گفتم- چه گویى اگر تدبیر کنیم و حیلت سازیم تا بدار الاسلام شویم؟ و اسلام را تربیت کنیم که دریغ آید مرا چون تو عزیزى را بدار الکفر بگذاشتن!
گفت- یا ابن الخواص چه مردى بود بدار الاسلام اسلام را پرورش دادن، مرد آنست که بدار الکفر اسلام را در بر گیرد! و بجان و دل به پرورد، و در دار الاسلام چیست که اینجا نیست؟ گفتم کعبه مشرف معظم مکرم که مقصد زائرانست و مشهد مشتاقان! گفت کعبه را زیارت کرده؟ گفتم زیارت کردهام آن را هفتاد بار. گفت بر نگر! برنگرستم، کعبه را دیدم بر سر سراى وى ایستاده! آن گه گفت- اى پسر خواص!
هر که بپاى رود کعبه را زیارت کند، و هر که بدل رود کعبه بزیارت وى شود! گفتم- بآن خداى که ترا بعز اسلام عزیز گردانید. که سرّ این با من بگوى! این منزلت بچه یافتى؟ گفت- نکرده ام کارى که آن حضرت را بشاید، اما حکمش را پسند کردم و بقضاء وى رضا دادم!
گفتم اکنون مرا تدبیر چیست که ازینجا بیرون شوم گفت چنانک ایستاده روى فرا راه کن و مىرو تا بمقصد خود رسى! گفتا- بکرامت وى راهى پدید آمد که در آن هیچ حجاب و منع نبود و کس را بر من اطلاع نه، تا از سراى وى بیرون آمدم و از دار الکفر بدار السلام باز آمدم.»
کشف الأسرار و عده الأبرار، ج۱، ص: ۵۳۹