تفسیر بیان السعادة- النساء

ترجمه بیان السعاده فى مقامات العباده سلطان محمد گنابادی«سلطانعلیشاه» سوره النساء ۴۱ تا ۶۰

[سوره النساء (۴): آیه ۴۱]

فَکَیْفَ إِذا جِئْنا مِنْ کُلِّ أُمَّهٍ بِشَهِیدٍ وَ جِئْنا بِکَ عَلى‏ هؤُلاءِ شَهِیداً (۴۱)

ترجمه:

چگونه است حال؟ آنگاه که از هر طایفه‏ اى گواهى آوریم و ترا اى پیامبر بر این امّت گواه آوریم.

تفسیر:

«فکیف» چگونه مى‏شود حال این تکبّرکنندگان از شدّت ترس و عقوبت که موصوف به اوصاف سابق هستند.

إِذا جِئْنا مِنْ کُلِّ أُمَّهٍ از امّت‏هاى پیامبران گذشته «بشهید» یعنى گواهى بیاوریم که همان پیامبرشان است، یا از هر فرقه از فرقه‏ هاى امّت تو گواهى آوریم که آن نبىّ یا وصىّ نبىّ و امامشان است. و به همه این‏ها در اخبار اشاره شده است ولى چون مقصود از آن برحذر داشت منافقین از امّت مرحومه (امّت اسلام که مورد رحمت خدا باشند) است از مخالفت با على (ع) و اوصیاى بعد از اوست. لذا از امام صادق (ع) وارد شده که آن آیه بطریق حصر در خصوص امّت محمّد نازل شده است.

وَ جِئْنا بِکَ‏ اى محمّد ترا مى‏آوریم که‏ عَلى‏ هؤُلاءِ بر این امّت‏ها و گروهها، یا بر این شاهدها یا بر این امّت‏ها و گروهها و شاهدها.

شَهِیداً به نفع و یا به ضرر آنها شهادت دهى، یا بنفع بعضى، و آنان انبیا و اوصیا و کسانى هستند که اقرار به آنها کرده‏اند، و به ضرر بعضى دیگر، و آنها کسانى هستند که منکر انبیا و اوصیا بوده و به آنها اقرار و اعتراف نکرده‏ اند.

[سوره النساء (۴): آیه ۴۲]

یَوْمَئِذٍ یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ عَصَوُا الرَّسُولَ لَوْ تُسَوَّى بِهِمُ الْأَرْضُ وَ لا یَکْتُمُونَ اللَّهَ حَدِیثاً (۴۲)

ترجمه:

در آن روز آنان که براه کفر رفته و نافرمانى رسول کردند از سختى عذاب آرزو کنند که اى کاش با خاک زمین یکسان بودند و از خدا چیزى از اعمالشان را پنهان نتوانند کرد.

تفسیر:

یَوْمَئِذٍ یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا یعنى آنها که به خدا یا به رسولان و اوصیا و ولایت اوصیاى آنان کافر شدند، ولى چون مقصود برحذر داشتن منافقین امّت است یعنى آنان که به على (ع) و ولایت على (ع) کافر شدند.

وَ عَصَوُا الرَّسُولَ‏ و نافرمانى رسول کردند در امر او به ولایت على (ع) در غدیر خم و غیر آن.

لَوْ تُسَوَّى بِهِمُ الْأَرْضُ‏ با فتح تاء و تخفیف سین از باب تفعّل خوانده شده ماضى‏[۱] یا مضارع‏[۲] است که تاء آن محذوف است، و با فتح تاء و سین مشدّد از باب تفعّل که تاء در سین ادغام شده باشد[۳]، و با ضمّ تاء از باب تفعیل بصیغه مجهول‏ نیز خوانده شده است‏[۴]، و استوت به الارض و تسوّت و سویت بصورت مجهول یعنى هلاک شد. و لفظ «لو» مصدریّه است یا براى تمنّى و باء براى تعدیه است‏[۵].

و معنى آیه این است که دوست دارند در آن روز با زمین مساوى شوند بدین گونه که در آن روز دفن شوند یا در روز غصب خلافت، یا اینکه اصلا برانگیخته نمى‏شدند یا خاک بودند و آفریده نمى‏شدند، یا اصلا قابلیّت محض بودند و به فعلیّت در نمى‏ آمدند.

وَ لا یَکْتُمُونَ اللَّهَ حَدِیثاً عطف بر «یودّ» است و معنى آن این است که در آن روز حدیثى را از خدا کتمان نمى‏کنند چنانکه از خلفاى خدا در دنیا کتمان مى‏کردند. یا عطف بر «تسوّى» است یعنى آرزو مى‏کردند که کاش در دنیا حدیثى را از خدا کتمان نمى‏کردند.

بنا بر آنچه که ما بیان کردیم مقصود منافقین امّت است که آرزو مى‏کنند که اى کاش زمین، آنها را در روز غصب خلافت مى‏ بلعید و حدیث رسول در حقّ على را کتمان نمى‏کردند، و به هر یک از دو معنى در اخبار اشاره شده است و چون قبلا لزوم ایمان به خدا و لزوم طاعت رسول و لزوم پیروى شهدا در هر زمان و براى هر گروه را ذکر کرد، اکنون خواست تا چگونگى معاشرت با رسول و شهدا را با خودش در عبادات بیان کند، مخصوصا بزرگترین عبادت‏ها که عبارت از نماز و ارکان و اذکار و سایر اقسام نماز است که سنّت رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله مى‏باشد. و آنان را از باب لطف مورد ندا قرار داد و سختى نهى را با لذّت نداء جبران نمود، پس فرمود:

[سوره النساء (۴): آیه ۴۳]

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاهَ وَ أَنْتُمْ سُکارى‏ حَتَّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ وَ لا جُنُباً إِلاَّ عابِرِی سَبِیلٍ حَتَّى‏ تَغْتَسِلُوا وَ إِنْ کُنْتُمْ مَرْضى‏ أَوْ عَلى‏ سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْکُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ إِنَّ اللَّهَ کانَ عَفُوًّا غَفُوراً (۴۳)

ترجمه:

اى اهل ایمان هرگز با حال مستى به نماز نزدیک نشوید، تا بدانید چه مى‏گوئید، و نه در حال جنابت، مگر آنکه مسافر باشید تا وقتى که غسل کنید و اگر بیمار بودید و نتوانستید غسل کنید یا آنکه در سفر باشید، یا قضاى حاجتى دست داده باشد، یا با زنان مباشرت کرده و آب براى تطهیر و غسل نیافته‏ اید، یا از استعمال آب معذور بودید؛ در این صورت به خاک پاک تیمّم کنید آنگاه صورت و دستها را بدان مسح کنید که خدا بخشنده و آمرزنده است.

تفسیر:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا خطاب به آنهایى است که به خدا و محمّد صلّى اللّه علیه و آله اذعان کردند، یا اینکه خواستند به دست محمّد صلّى اللّه علیه و آله ایمان بیاورند با بیعت عامّ نبوى و قبول دعوت ظاهرى، یا ایمان آوردند یا بیعت خاصّ ولوى و قبول دعوت باطنى، ایمان خود را استوار سازند.

لا تَقْرَبُوا الصَّلاهَ صلاه در لغت اطلاق مى‏شود بر دعا و رحمت و استغفار و در شرع بر افعال و اذکار که در شریعت وضع شده، و حقیقه یا مجازا اطلاق مى‏شود بر مواضعى که براى نماز شرعى مقرّر شده، و اطلاق مى‏شود بر ذکر قلبى که از صاحب اجازه الهى گرفته شده باشد، و بر صاحب اجازه الهى، و بر صورت مثالى که از طرف صاحب اجازه در قلب سالک حضور دارد[۶]، و بر هر یک از مراتب بشرى و مثالى و قلبى و روحى با مراتب مختلف روحى نماز اطلاق مى‏شود. و این بدان جهت است که اسماء براى مسمّى وضع شده است، بدون اینکه خصوصیّتى از خصوصیّات مراتب در آن معتبر باشد. بنا بر این «صلاه» به چیزى اطلاق مى‏شود که به سبب آن توجّه به خدا پیدا باشد و سلوک به سوى خدا حاصل مى‏گردد که منوط به وضع و اجازه از جانب خداى تعالى باشد، چنانکه زکات اسم چیزى است که به وسیله آن از غیر خدا انصراف حاصل مى‏شود البتّه با وضع و اجازه از خدا.

این تعریف بیانگر آن است، که نماز در هر شریعتى بوده است ولى نه به این هیئت مخصوص و قول خدا: الَّذِینَ هُمْ عَلى‏ صَلاتِهِمْ دائِمُونَ‏[۷] دلالت بر عمومیّت مى‏کند، چون ادامه صلاه قالبى امکان ندارد، و همچنین قول خداى تعالى: رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَهٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ وَ إِقامِ الصَّلاهِ[۸] و همچنین قول على (ع) در ضمن مطالبى که فرموده: من نماز هستم.

پس قلب علىّ (ع) و ولایتش، همان نماز است که عمود دین است و اگر قبول شود سایر عبادت‏ها قبول مى‏شود، و آن معراج مؤمن است، و آن خانه خداست که مجاز به رفعت است، و آن کعبه است، و آن مسجد است که خداى تعالى فرموده است: خُذُوا زِینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ[۹] و فرموده است: أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً[۱۰] و نماز آن چیزى است که از نفخه: علىّ (ع) در قلب داخل مى‏شود و آن ایمان است که داخل در قلب است، و چیزى است که از صاحب اجازه الهى گرفته مى‏شود از قبیل ذکر جلىّ و خفىّ، و از قبیل نمازهاى قالبى، همه این معانى، نماز است. و آنچه که صاحب قلب آن را بیان مى‏کند که قلبش متّصف به نماز شده است که از حیث آن اتّصاف، مانند مساجد است و آن نیز نماز است چنانکه آن دل خانه خدا نیز هست.

پس کسى که نماز قالبى را از امثال و اقران خودش یا از پدران و معلّمینش اخذ بکند بدون اینکه از عالم مجاز تقلید کرده باشد عملش مقبول نیست اگر چه موافق واقع باشد.

همچنین است حال کسى که در اذکار و اوراد و یا نسبت به ذکر قلبى شتاب نماید بدون اینکه از شیخ مجاز اجازه بگیرد که در این صورت هیچ بهره‏ اى از آن نخواهد برد، و نمازش، نماز حقیقى نیست و عبادتش عبادت حقیقى نخواهد بود.

و اخبار زیادى وارد شده است در اینکه عبادت بدون ولایت قبول نیست و مردود است، و ولایت و قبول آن، عبارت از چیزى است که به سبب آن اجازه در عبادت حاصل مى‏شود، و گویا که خداوند، از نماز، جمیع معانى آن را اراده نموده است به مثل عموم مجاز و اشتراک‏[۱۱] و لذا فرمود: لا تَقْرَبُوا و نفرمود: «لا تدخلوا» تا با همه معانى مناسبت داشته باشد و توهّم نشود که بعضى از معانى پائین‏تر از آن اراده شده است، و نهى اعمّ از حرمت و کراهت و نزاهت‏[۱۲] بوده منحصرا به یکى از آنها اطلاق نمى‏شود و استعمال آن در موارد مخصوص، بر حسب قرائن در حرمت یا کراهت منافاتى با مفهوم عمومى آن ندارد.

وَ أَنْتُمْ سُکارى‏ «سکارى یا سکارى» با ضمّ سین و فتح آن خوانده شده است که جمع باشد، و مانند «هلکى» است از نظر جمع و مفرد بودن بنا بر این که صفت باشد از براى «جماعت» که در تقدیر گرفته شده است، و مانند «جبلى» در حال مفرد بودن است.

و «السّکر» از «سکر» است به معنى بستن و آن حالتى را که از استعمال مسکرات حاصل مى‏شود «سکر» نامیده اند، چون راههاى تصرّف عقل در قوا و راههاى اطاعت قوا از عقل را مى‏ بندد.

و سکر اختصاص به خمر معروف که از انگور مى‏گیرند ندارد. بلکه هر چیزى است که از آن، حالت مستى معروف حاصل شود، چه نوشیدنى یا خوردنى و یا کشیدنى باشد. پس آن خمر نفس است، خواه مستى معروف از آن حاصل شود، مانند فقّاع و عصیرهائى که از غیر انگور گرفته مى‏شود مانند بنگ و زهر و افیون و خواه مستى حاصل نشود مانند حرص و آرزو و حبّ و شهوت و غضب و حسد و بخل و غم و شادى که باعث غلبه کسالت شود؛ به نحوى که که به اقتضاى آن، کسالت بر مقتضاى عقل، غلبه کند.

به طور کلّى، هر حالتى که به انسان دست بدهد و مانع از تنفیذ حکم عقل و تدبیر آن گردد همان مستى نفس است از هر چیز که ناشى شود و از هر سببى که حاصل گردد.

و در اخبار به تعمیم مستى اشاره شده است، پس در خبرى در بیان آیه آمده است: نماز را اقامه نکن در حالى که تو خسته و خواب‏آلود و سنگین هستى که آن نماز از میل به نفاق است.

و در خبر دیگرى است که از جمله مستى‏ها، مستى خواب و مستى شهوت است، که مست خواب جز براى گذراندن شهوت که خود مستى دیگرى است از خواب برنمى‏خیزد.

و آن حالتى را که بعد از قضاى شهوت حاصل مى‏شود از قبیل آلودگى و ناپاکى نفس به سبب پلیدى شهوت و کدر شدن آن به کدورات حیوانى و فرو رفتن آن در صفات چهار پایان … جنابت نامیده‏ اند. و آن اختصاص به آن حالت یا شهوت مخصوص ندارد. بلکه هر چیزى که انسان را آلوده ساخته و او را در حیوانیّت بهیمى یا سبعى فروبرد جنابت نفس است.

لذا فرموده است: در حال سکر نماز بر پا ندارید تا اینکه از مستى خود، هشیار شوید حَتَّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ‏ تا بدانید که چه مى‏گوئید، لفظ «ما» استفهامیّه، یا موصوله، یا موصوفه است یعنى تا بدانید آنچه را که مى‏گوئید و کلمه‏ ها را از مواضع خودش تحریف نکنید و از آن صورتى که بر آن نازل شده است تغییرش ندهید چنانکه بعضى گفته‏ اند، آیه در وقتى نازل شده است که یکى از صحابه در حالت مستى در نماز، عبارت‏ أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ‏[۱۳] را خواند.

چون از بیان مستى، مستى خمر به خاطر مى‏آید، لذا از این آیه جواز این مستى در غیر نماز مستفاد مى‏شود، که تنها نماز خواندن با آن جائز نیست. ازاین‏رو در خبر وارد شده است: این آیه از جهت این جواز که از آن استفاده مى‏شود، نسخ گردیده است.

از آنجا که به مجرّد بیدار شدن از مستى نفس، بدون اینکه اثر آلودگى و پلیدى آن از بین برود نمى‏توان نماز خواند و موجب مباح بودن نزدیکى به نماز نمى‏ شود، پس اضافه نمود: وَ لا جُنُباً و وقتى که جنب هستید به مسجدها نزدیک نشوید، زیرا داخل شدن در آنها حرام یا مکروه مى‏باشد. و باید که در نماز قالبى هم داخل نشوید و آن بدین معنى‏ است که در این صورت نماز شما خالص نمى‏شود، و نیز منظور این است که به نماز حقیقى که اذکار قلبى و اذکار مثالى مى‏باشد مانند مشایخ نزدیک نشوید، و نیز به قلوب و عقولتان که همان نزدیک‏کننده شما به خدا و نماز شماست نزدیک نشوید، اگر براى شما قلب و عقلى هست که این موضوع را درک کند. و در حالى که جنب هستید به نمازهاى حقیقى که جانشینان خدا در روى زمین هستند نزدیک نشوید، یعنى در حالى که شما آلوده به پلیدى‏هاى شهوات و غضب‏هاى نفوس هستید و در حالتى که در تبعات و عقبات آن شهوت‏ها فرورفته ‏اید. این نزدیک نشدن‏ها براى این است که نمازها را با آلودگى و پلیدى نفوستان آلوده نکنید.

إِلَّا عابِرِی سَبِیلٍ‏ (به مسجدها نزدیک نشوید) مگر آنکه مسافر باشید، بطور مطلق در مسجد صورى، یا به شرط تیمّم جهت دخول در نماز قالبى یا به شرط تیمّم معنوى (از وساوس و پلیدهاى نفس) براى دخول در نمازهاى معنوى.

حَتَّى‏ تَغْتَسِلُوا مگر اینکه غسل کنید، بدین گونه که بدنهایتان را در آب فروبرید تا پلیدى و نجاست‏هاى ظاهر بدنهایتان را از بخارهاى پست گندیده غلیظ که در پوست شما حاصل شده است زائل کنید، تا منفذهاى بدن که موجب راحتى ارواح حیوانى شما است و بسته شده است، باز شود. زیرا اگر آن نجاست‏ها و بخارها بر بدن‏هاى شما باقى بماند احتمال این است که به مرض‏هاى متعدّد مبتلا شوید، پس غسل براى آن است که تا اینکه شما از این شستشوى ظاهرى متنبّه شوید و به لزوم شستشوى نفس‏هایتان از پلیدى‏هاى رذائل با آب توبه و بازگشت به پروردگارتان منتقل شوید، پس نفس‏هایتان را در آب طهور فروبرید، آبى که از چشمه ولایت تکوینى و تکلیفى بر شما جارى مى‏شود.

وَ إِنْ کُنْتُمْ مَرْضى‏ پس از آنکه تعمیم مستى از اخبار دانسته شد، تعمیم جنابت آسان مى‏شود، و پس از تعمیم جنابت، تعمیم‏ فقره‏ هاى دیگر آیه آسان مى‏گردد.

و جمله شرط و جزاء معطوف است به اعتبار معنى، زیرا که معنى آن این است: اى اهل ایمان اگر مست بودید به نماز نزدیک نشوید تا بدانید چه مى‏گوئید، و اگر جنب بودید نزدیک نماز نروید تا غسل کنید، و اگر مریض بودید یعنى در وقت اراده نزدیکى به نماز یا در وقت جنابت و اراده اغتسال که از سیاق عبارت، این معنى اخیر متبادر است، و این تبادر دلالت بر قصد عموم از فقره‏هاى آیه مى‏کند، چنانکه عدم تقیید به هر یک از دو معنى نیز دلیل قصد عمومیّت داشتن مطلب است. و اینکه مقصود این است که اگر مبتلا به امراض بدنى هستید که مانع از استعمال آب صورى یا مانع از طلب و تحصیل آن است و یا مبتلا به امراض نفسانى هستید که مانع از غسل کردن با آب ولایت یا مانع از طلب و تحصیل آن است در این صورت تیمّم کنید. یعنى در مقابل خداوند به خاک مذلّت و مسکنت، که آن بعد از آب ولایت پاکیزه‏تر از هر پاکیزه‏اى مى‏باشد روى آورید و به خاک پاک روى زمین تیمّم کنید و با این عمل اثر خاک ذلّت را بر صورت‏هاى معنوى خود ظاهر و تضرّع و خشوع و پریشان حالى را در نزد پروردگارتان نمایان سازید و اثر خاک زمین صورى را بر مقادیم (پیشانیها) بدنهایتان (پیشانى و دست که هر دو تحت عنوان پیشانیها که اعضاى پیش نمایان شونده هستند) نمودار کنید.

أَوْ عَلى‏ سَفَرٍ یا اگر در سفرى هستید که استعمال یا تحصیل آب بر شما متعذّر باشد اعمّ از اینکه سفر شما در زمین صورى یا سفر در راههاى نفس براى خروج از دیار شرک باشد، که همان دیار نفس است، زیرا شما مادام که در راههاى نفس متحیّر هستید یا از باب اینکه متذکّر آب ولایت نمى‏شوید و توانائى تحصیل آن را پیدا نمى‏کنید یا اینکه هنوز لیاقت اغتسال به آن را پیدا نکرده‏اید، جز زیان بهره‏اى نخواهید یافت.

أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْکُمْ مِنَ الْغائِطِ غائط جاهاى پست و گود از زمین است که مردم براى قضاى حاجت به آن مکانها رو مى‏آوردند، پس غائط که نام محلّ است کنایه از مدفوع انسان مى‏باشد. و نگفت: «أو على الغائط» تا اینکه با سابقش موافق‏تر و مختصرتر باشد، زیرا کسى که بر غائط باشد «على الغائط» اصلا نمازى از او صحیح نیست و نگفت: «أو على المجى‏ء من الغائط» زیرا این معنى به لحاظ تأویل داخل در «على السفر» است و نگفت: «أو جئتم من الغائط» تا سابق و لا حق، در مرفوع بودن توافق کنند و بتوان از لفظ «احد»، بدل اشتمال را اراده کرد تا اینکه حکم بر حسب تنزیل صحیح باشد.

و نیز اشاره به این است که هر یک از شما درحالى‏که در جماعت نمازگزاران هستید و هرگاه یکى از شما یا از قواى شما و سربازان شما در پستى و گودال نفس افتاده باشید مادام که در آن گودال باقى مانده ‏اید حال شما حال آدم مستى است که اصلا لایق نزدیک شدن به نماز نیست.

و هرگاه از جهنّم نفس منصرف شدید، حال شما حال جنبى است که از شهوت فرج افاقه پیدا کرده ولى هنوز لیاقت استعمال آب ولایت را پیدا نکرده است. یا به آن نمى‏رسد.

و اگر خواسته شود که ظاهر تنزیل تصحیح شود «او» در اینجا به معنى «واو» قرار داده مى‏شود تا اینکه لازم نیاید جزء شرط قسیم آن قرار گیرد (یکى از موارد شرط باشد).

أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ کنایه از مجامعت است یعنى اگر با زنان جماع کردید و به سبب پیروى از مقتضیات نفس با آنان آمیختید، فَلَمْ تَجِدُوا ماءً و آب براى استعمال پیدا نکردید، یا آب پیدا کردید ولى از استعمال آن متمکّن نبودید، تیمّم کنید. یا اینکه مقصود، عدم وجدان آب است و تعذّر استعمال آب مانند سایر مجملات قرآن، در آیه ذکر نشده است.

فَتَیَمَّمُوا «یمّ» و «أمّ» به معنى قصد است یعنى پس قصد کنید.

صَعِیداً به خاک یا روى زمین، بنا بر اختلافى که در معنى لغوى آن است.

طَیِّباً یعنى طاهر یا مباح، و چون در تفسیر «صعید» اختلاف هست در جواز تیمّم بر سنگ و گل نیز اختلاف واقع شده است. اگر مقصود از صعید مطلق روى زمین باشد پس آیه آینده در سوره مائده دلالت مى‏کند بر عدم جواز تیمّم بر چیزى که در آن غبار وجود ندارد مانند سنگ سخت و گل. چون خداى تعالى در آنجا فرموده: «صورتها و دستهایتان را با آن مسح نمائید».

و اخبار دلالت مى‏کند بر جواز تیمّم به خاک، سپس به چیزى که در آن غبار وجود دارد مانند پشم و ریسمان و اسب و غیر آن دو، سپس به گل، سپس به سنگ، و لکن اخبار دلالت مى‏کند بر اینکه تیمّم به غیر خاک از باب اضطرار است.

فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ‏ یعنى مسح کنید قسمتى از صورت را، و موضوع مسح از مجملات بوده است که در این آیه براى ما روشن و واضح بیان شده است.

وَ أَیْدِیکُمْ‏ عطف بر «وجوهکم» است یعنى قسمتى از دستهایتان و براى ما مقصود را بیان کرده‏اند و ما را متحیّر و سرگردان رها نکرده‏اند که ندانیم کجا را باید مسح کنیم. و احتیاجى نیست که هر یک از ما نظر خاصى ابراز کنیم و هواى نفسمان را خداى خود قرار دهیم و الحمد للّه ربّ العالمین، (و سپاس مخصوص پروردگار جهانیان است).

إِنَّ اللَّهَ کانَ عَفُوًّا یعنى خداوند به شما اجازه نزدیک شدن به نماز را با وجود آلوده شدن به پلیدى‏ها و نجاسات طبیعت و نفوس، حتّى بدون اینکه بدنتان را با آب صورى بشوئید، و بدون اینکه نفسهایتان را با آب معنوى بشوئید داده است مشروط بر اینکه، خاک ذلّت و مسکنت بر مقادیم بدنها و نفوس شما ظاهر شود، زیرا که خداوند نسبت به تقصیرات و قصورات بندگان بخشنده است، پس شما را به سبب آلوده شدن به پلیدى نفس و طبع و هوا مؤاخذه نمى‏ کند.

غَفُوراً مى‏پوشاند بر شما آنچه که از اثر پلیدى و ناپاکى هواى نفس باقى مانده است و شما را به سبب گناهانتان از حضورش نمى‏راند.

[سوره النساء (۴): آیه ۴۴]

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ یَشْتَرُونَ الضَّلالَهَ وَ یُرِیدُونَ أَنْ تَضِلُّوا السَّبِیلَ (۴۴)

ترجمه:

ندیدى حال آنان که اندک بهره ‏اى از علم کتاب یافتند (یعنى علماء یهود و نصارى) که خریدار ضلالت هستند و مى‏خواهند که شما اهل ایمان را به ضلالت اندازند.

تفسیر:

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً آیا ندیدى آنهایى را که بهره اندکى‏ مِنَ الْکِتابِ‏ از کتاب نبوّت بردند، بدین گونه که در شریعتى داخل شدند و دعوت ظاهرى پیامبرى را قبول کردند مانند یهود و نصارى، و مسلمین که با محمّد صلّى اللّه علیه و آله به بیعت عامّ نبوى بیعت کردند بدین نحو که قول او را مخالفت نکنند و امر و نهى او را اطاعت نمایند. نزول آیه اگر چه در مورد علماى یهود است ولى کنایه از منافقین امّت است، آنان که از طریق ولایت منحرف شدند و دیگران را نیز از آن منع کردند و آیه، تعجّب از حال آنهاست که بر آن حال بودند، زیرا بهره‏ اى از کتاب داشتن اقتضا مى‏کند که به صاحبان کتاب و بیعت با آنها و قبول ولایت آنها راه یابند، زیرا که اسلام طریق به سوى ایمان است و با اسلام به ایمان هدایت مى‏یابند، و لذا خداوند فرمود:

یَشْتَرُونَ الضَّلالَهَ یعنى گمراهى و خروج از طریق ولایت و طریق قلب را در مقابل هدایتى که براى آنها از ظاهر اسلامشان حاصل شده‏ است مى‏خرند، چون همان بضاعت آنهاست که از اسلامشان کسب کرده‏اند، و «بالهدى» یعنى به هدایتى که فطرت آنهاست و به آن قانع نمى‏شوند.

وَ یُرِیدُونَ أَنْ تَضِلُّوا السَّبِیلَ‏ یعنى اى مؤمنین آنها مى‏خواهند که شما از راه گمراه شوید و راهى را که بر آن هستید (ولایت علىّ (ع)) گم کنید.

[سوره النساء (۴): آیه ۴۵]

وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدائِکُمْ وَ کَفى‏ بِاللَّهِ وَلِیًّا وَ کَفى‏ بِاللَّهِ نَصِیراً (۴۵)

ترجمه:

و خداوند به دشمنان شما آگاه‏تر است و دوستى خدا و یارى او شما را بس است.

تفسیر:

وَ اللَّهُ أَعْلَمُ‏ خدا داناتر از شما است‏ بِأَعْدائِکُمْ‏ به دشمنان شما پس هر کس که با زبانش محبّت و دوستى شما را اظهار کرد او را به دوستى نگیرید بلکه به ولایت خدا در مظاهر اولیاى خدا اکتفا کنید و کسانى را که خداوند امر کرده است، دوستى و ولىّ خود قرار دهید.

وَ کَفى‏ بِاللَّهِ‏ و خدا در مظاهرش کافیست‏ وَلِیًّا وَ کَفى‏ بِاللَّهِ نَصِیراً که دوست و یار شما باشد، پس دوستى و یارى از غیر کسى که خدا و رسولش امر به قبول ولایت او کردند طلب نکنید و آن علىّ (ع) است بلکه روى دلهایتان را از کسى که خداوند نهى کرده است، برتابید.

[سوره النساء (۴): آیه ۴۶]

مِنَ الَّذِینَ هادُوا یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ وَ یَقُولُونَ سَمِعْنا وَ عَصَیْنا وَ اسْمَعْ غَیْرَ مُسْمَعٍ وَ راعِنا لَیًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ طَعْناً فِی الدِّینِ وَ لَوْ أَنَّهُمْ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ اسْمَعْ وَ انْظُرْنا لَکانَ خَیْراً لَهُمْ وَ أَقْوَمَ وَ لکِنْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِکُفْرِهِمْ فَلا یُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَلِیلاً (۴۶)

ترجمه:

گروهى از یهود، کلمات خدا را از جاى خود تغییر داده و گویند: فرمان خدا را شنیده از آن سر مى‏پیچیم و (به زبان جسارت با تو خطاب کنند) گویند بشنو و اى کاش شنوا نباشى! و گویند ما را رعایت کن و گفتارشان زبان‏بازى و تمسخر به دین است و اگر به احترام مى‏گفتند که ما فرمان حقّ را شنیده، ترا اطاعت کنیم و تو سخن ما را بشنو و به حال ما بنگر، آنان را نیکوتر و به صواب نزدیکتر بود. خدا آنها را چون کافر شدند، لعنت کرد که به جز اندکى از آنها (لایق رحمت خدا نیستند). ایمان نمى‏آورند.

تفسیر:

مِنَ الَّذِینَ هادُوا گروهى از یهود، «من» بیانیّه است و ظرف حال است‏ الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ‏ یا «من» تبعیضیّه است و خود ظرف مبتداست براى قوى بودن معنى بعضیّت در «من» تبعیضیّه خواه اسم قرار داده شود یا حرف. یا اینکه ظرف جانشین موصوف محذوف است که آن مبتداست.

یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ‏ کلمه ‏اى را با کلمه دیگر تبدیل مى‏کنند، یا بعضى از کلمه ‏ها را حذف مى‏کنند، یا به غیر مصادیق خود برمى‏گردانند و آنها را با فریب، مصادیق آن جلوه مى‏دهند، یا از مقاصدى که مراد است، برمى‏ گردانند و غیر مقصود را، مقصود جلوه مى‏دهند؛ اعمّ از اینکه این کار از علم به مصداق و مقصود صورت بگیرد یا از جهل به آن، و این کنایه از منافقین امّت و از کارى است که آنها نسبت به کلمه‏هاى کتاب و سنّت انجام داده‏اند آنجا که بعضى را کتمان نموده و بعضى را تبدیل کرده‏اند و بعضى را از مصداق و بعضى را از مقصود برگردانده ‏اند. و این مطلب در مورد کسى که خودش را جاى بیان کلمه‏ها بگذارد و از جهت جهلى که به آن دارد آن را از مصداق و مقصود حقیقى برگرداند صادق است مثل بیشتر عامّه مردم که چنین مى‏باشند.

«و» بیان تحریف این است که‏ یَقُولُونَ سَمِعْنا با زبانشان مى‏گویند شنیدیم، وَ عَصَیْنا و در دلشان مى‏گویند نافرمانى کردیم. چون تصریح‏ به عصیان نمى‏کنند «و» و مى‏گویند اسْمَعْ غَیْرَ مُسْمَعٍ‏ معنى «غیر مسمع» را از مقصود اصلى که نشنیدن با کراهت است به نشنیدن در حالت ناشنوائى یا مرگ تبدیل مى‏کنند «و» و مى‏گویند «راعنا» ما را رعایت کن که «راعنا» را از معنى و مفهوم عربى آن به معنى ناسزا که در زبان خودشان است برمى‏گردانند.

لَیًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ‏ یعنى حروف را با زبانهایشان مى‏چرخانند بدون اینکه معنى معروف آن را قصد کنند، یا اینکه کلمه‏ ها را از معنى معروف مدحى به معنى معروف ناسزا که در لغت خودشان است، مى‏ چرخانند.

وَ طَعْناً فِی الدِّینِ‏ به سبب آنچه که از خلاف معروف در دل دارند، دین را به مسخره مى‏گیرند. طعنا مفعول مطلق است جانشین فعل خودش یا مفعول له است یا حال، و همچنین است «لیّا».

وَ لَوْ أَنَّهُمْ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ اسْمَعْ وَ انْظُرْنا اگر آنها که «راعنا» را به این سخن که «شنیدیم و فرمان بردیم» تبدیل کنند، یا همین امر را تصدیق کنند.

لَکانَ خَیْراً لَهُمْ وَ أَقْوَمَ‏ براى آنان بهتر و معتدل‏تر است‏[۱۴].

وَ لکِنْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ‏ و لیکن خدا آنها را از خیر و صلاح دور ساخت.

بِکُفْرِهِمْ‏ به سبب کفرشان نسبت به تو فَلا یُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِیلًا پس از آنها تنها تعداد کمى ایمان مى‏آورند و آن ایمان آوردن به بعضى چیزهائى است که باید به آن از آیات کتاب و رسولان ایمان آورد. یا اینکه‏ إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ‏ یعنى جز اندکى از آنان بنا بر اینکه مستثنى در کلام منفى تامّ منصوب باشد (یعنى اندکى از کلّ‏ آنها).

[سوره النساء (۴): آیه ۴۷]

یا أَیُّهَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا مُصَدِّقاً لِما مَعَکُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلى‏ أَدْبارِها أَوْ نَلْعَنَهُمْ کَما لَعَنَّا أَصْحابَ السَّبْتِ وَ کانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولاً (۴۷)

ترجمه:

اى کسانى که براى شما کتاب آسمانى فرستاده شد به قرآنى که فرستادیم ایمان آورید که مصدّق تورات و انجیل شماست پیش از آنکه مستحقّ عذاب شوید و برویتان از اثر ضلالت خطّ محو و خذلان کشیم، یا گونه ‏ها را واژگون کنیم (و روح انسانى شما را مسخ کنیم) یا آنکه بر شما به مانند اصحاب سبت (شنبه) لعنت و عذاب فرستیم و بترسید که قضاى خدا البتّه واقع شدنى است.

تفسیر:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ‏ خطاب به اهل کتاب از یهود و نصارى و کنایه از امّت محمّد صلّى اللّه علیه و آله و تهدید آنهاست، یا اینکه مقصود از اهل کتاب امّت محمّد صلّى اللّه علیه و آله است بنا بر اینکه خطاب ابتداء براى آنها باشد، و احتمال اوّل ظاهرتر است (که یهود و نصارى و امّت محمّد صلّى اللّه علیه و آله باشد).

آمِنُوا بِما نَزَّلْنا به آنچه از قرآن و از ولایت علىّ (ع) بر شما نازل کردیم، ایمان آورید.

مُصَدِّقاً که تصدیق‏ کننده و ثابت ‏کننده‏ لِما مَعَکُمْ‏ صدق و راستى تورات و انجیل است. ممکن است معنى آیه این باشد که آنچه را که با شماست از احکام نبوّت و قبول طاعت نبىّ صلّى اللّه علیه و آله که شما را از انحنا و کجى خارج مى‏سازد، ایمان بیاورید. اگر چه مقصود از ظاهر لفظ یهود و نصارى است ولى از باب کنایه مقصود امّت محمّد صلّى اللّه علیه و آله است.

مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً پیش از اینکه زیبائى‏ها و شکلهاى فطرى و کسبى صورت‏ها را محو کنیم.

فَنَرُدَّها عَلى‏ أَدْبارِها و صورت تمام اعضاى بدن آنها را تغییر دهیم.

أَوْ نَلْعَنَهُمْ‏ کَما لَعَنَّا و آنها را مسخ کنیم چنانکه مسخ کردیم‏ أَصْحابَ السَّبْتِ‏ اصحاب شنبه را.

بدان که باطن انسان مانند ظاهرش با قامت راست و در بهترین هیئت آفریده شده است که انتقال و جابه‏ جائى براى او ممکن است و دو پایش از زمین جداست و مانند نباتات نیست که در زمین فرورفته باشد و انتقال از جایش براى آن ممکن نباشد، و قامت و سر انسان مستقیم است و پوستش صاف، و صورتش با انواع زیبائى‏هاى فطرى زیباست و قابلیّت انواع زیبائى‏هاى کسبى را دارد، پس هر اندازه که تصفیه و تزیین آن را بیشتر بکند حسن و جمالش افزون مى‏شود، و زیبائى صورت و بدنش به سبب خطوط و اشکال آن و قرار دادن محلّ هر یک از قوا در جاى مناسب خودش مى‏باشد. و درخشندگى و زیبایى طراوت و شادابى و تزیین آن به این است که از چرکى و آلودگى که به آن ملحق شده است صاف شود، و نیز چیزهایى که آن را زینت مى‏دهد به آن بیفزاید.

و زیبائى صورت باطن به این است که آن را به نور اسلام سفید نماید و با نور ایمان روشن سازد و آن را به عالم نور توجّه داده و از عالم ظلمت و باطل منفصل کند.

و تزیین صورت باطن به این است که آن را تصفیه کرده و علمش را زیاد کند. و اخلاقش را به وسیله متابعت از کسى که اخلاقش، اخلاق روحانیان است، نیکو سازد.

پس اگر انسان از روى غفلت یا جهل از ولایت رو گردان شود تزیین صورت باطن حاصل نگردد، و اگر اعراض او از روى علم باشد مانند کسى مى‏شود که به پشتش توجّه کرده است. و آنگاه که در این اعراض متمکّن و توانمند شد صورت او که پیش روى او بود به پشتش‏ برمى‏گردد، انگار که همان‏طور آفریده شده است، و اگر در این تمکّن مستحکم شد به سبب ملکوتى مسخ مى‏شود، و چون این مسخ ملکوتى، مستحکم شود تا جائى مى‏رسد که بر صورت ملکى (این جهانى و مادّى) چیره گردد، و صورت ملکى او نیز مسخ مى‏شود، بعضى از فلاسفه مسخ ملکى (صورت ظاهر به شکل حیوانات مسخ شود) را از محالات شمرده‏اند، لذا تأویل آنچه که از آن ظواهر شرع واقع شده است (مانند اینکه یهود در صورت جسمانى تبدیل به میمون شدند) بجا و درست نیست.

وَ کانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا قضا و امر خدا شدنى است و مانعى از نفوذ آن نمى‏باشد پس بترسید از آنچه که در برابر این تمرّد، به شما وعده داده شده است.

و چون مقصود از آیه سابق کنایه یا اصاله امّت محمّد صلّى اللّه علیه و آله است و خداوند آنها را امر کرده که به آنچه که بر محمّد صلّى اللّه علیه و آله نازل شده است ایمان بیاورند، و مقصود از چیزى که به محمّد صلّى اللّه علیه و آله نازل شده ولایت على (ع) است … خداوند آن را تعلیل نمود و فرمود:

[سوره النساء (۴): آیه ۴۸]

إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُشْرِکْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرى‏ إِثْماً عَظِیماً (۴۸)

ترجمه:

محقّق است که خدا هر کس را که به او شرک آورد نخواهد بخشید و سواى مشرک هر که را خواهد مى‏بخشد و آن‏کس که به خدا شرک آورد به دروغى که بافته گناه بزرگى را مرتکب شده است.

تفسیر:

إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ‏ به اعتبار تمام‏ترین مظهر خدا که عبارت از علىّ (ع) است، آیه، به کفر و شرک به ولایت علىّ (ع) تفسیر شده است. زیرا خداوند شناخته و درک نمى‏شود مگر در مظاهرش، پس‏ شرک به مظاهر خدا شرک به خداست.، پس گویا که گفته است: اى امّت محمّد صلّى اللّه علیه و آله به ولایت علىّ (ع) ایمان بیاورید که ما آن ولایت را نازل کردیم در حالى که تصدیق ‏کننده احکام اسلام است که با شماست، و در مخالفت با آن از عقوبت من بترسید، زیرا من نمى‏ بخشم کسى را که به ولایت علىّ (ع) شرک بورزد تا چه برسد به اینکه به ولایت على کافر شود.

وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ‏ یعنى کمتر از شرک را هر چه باشد چه بزرگ باشد و چه کوچک، خداى تعالى مى‏ بخشاید. لِمَنْ یَشاءُ هر که را بخواهد از شیعیان علىّ (ع). و آنچه از تفسیر آیات ذکر شد راجع به منافقین امّت به ولایت علىّ (ع) است و در اخبار به آن تصریح شده است با وجود اینکه بیشتر اخبار و اشارات خود براى اثبات این امر کافى است، لذا سزاوار است تا این آیه را این چنین تفسیر کنیم (که خداى تعالى از شیعیان علىّ مى‏گذرد).

امام صادق (ع)[۱۵] در تفسیر ما دُونَ ذلِکَ‏ فرموده است: مقصود گناهان کبیره و ما سواى آنهاست.

و در حدیثى از رسول خدا[۱۶] آمده است: اگر مؤمن از دنیا خارج شود و بر او، مثل گناهان اهل زمین باشد؛ مرگ کفّاره آن گناهان مى‏شود.

و مراد از مؤمن کسى است که ولایت را قبول کرده باشد.

و در آخر این حدیث آمده است: خداوند شرک به او را نمى ‏بخشد و کمتر از آن را براى هر کس از شیعیان و دوستداران تو یا علىّ (ع) که بخواهد، مى‏بخشد.

و از امام باقر (ع)[۱۷] است که خداوند نمى‏ بخشد کسى را که به ولایت علىّ (ع) کافر شود و کمتر از آن براى کسى که دوستدار علىّ (ع) باشد، مى‏بخشد.

و از علىّ (ع) است که هیچ آیه ‏اى براى من از این آیه محبوب‏تر نیست.

وَ مَنْ یُشْرِکْ بِاللَّهِ‏ و کسى که به خدا به اعتبار اینکه به اتمّ مظاهر او شرک ورزید.

فَقَدِ افْتَرى‏ إِثْماً عَظِیماً بر خود گناهى بزرگ بسته است، این عبارت عطف است در معنى تعلیل و افتراء و محقّق مى‏شود به فعل و قول‏[۱۸].

[سوره النساء (۴): آیه ۴۹]

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ یُزَکُّونَ أَنْفُسَهُمْ بَلِ اللَّهُ یُزَکِّی مَنْ یَشاءُ وَ لا یُظْلَمُونَ فَتِیلاً (۴۹)

ترجمه:

نمى‏ بینى آنان که (تظاهر به) پاکدلى و نیک نفسى کنند (در موقع عمل چقدر ناپاکند) خداست که هر که را بخواهد از رذائل پاک و منزّه دارد، و به قدر فتیلى (رشته خرمائى) در قضاى الهى، به کسى ستم نشود.

تفسیر:

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ یُزَکُّونَ أَنْفُسَهُمْ‏ تعجّب در اینست که خود را پاک مى‏دانند با وجود آنکه حال آنها در گذشته معلوم شد و نیز تهدید آنهاست. و تزکیه یا به معنى نسبت طهارت است به نفس‏ها و آن نفس‏ها را پاک و طاهر شمردن است. یا به معنى زائل کردن چرک از دلها، با اذکار و افعال قلبى است. و هر یک یا به قول و گفتار است- مثل اینکه بگوید من گناه نکرده ‏ام، روزه مى‏گیرم، و چنین نماز مى‏خوانم، و چنان انفاق مى‏کنم، و غیر آن، یا مثل اینکه خودش بدون اذن و اجازه بر ذکر زبانى مداومت نماید- و قصدش تحصیل کمال نفس و تطهیر آن از نقایص و عیب‏ها باشد بدون اینکه ریا در بین باشد. و یا به سبب عمل و فعل است مثل اینکه کارهاى نیکو را با ریاکارى انجام دهد تا به مردم اظهار کند که او زاهد است و به آخرت راغب، یا مثل اینکه کارهاى خوب و ریاضت‏ها را از جانب خودش بدون ریا انجام دهد و مقصودش تحصیل کمال نفس و پاکیزه کردن آن باشد به گمان اینکه افعال او نفسش را تزکیه مى‏کند در حالى که همه این‏ها خیال باطل است زیرا ریا کردن با عمل باشد یا گفتار از بزرگترین گناهان است، و عمل کردن از جانب خود براى تزکیه نفس و لو بدون ریا باشد، جز بر شقاوت نمى‏افزاید.

بَلِ اللَّهُ یُزَکِّی مَنْ یَشاءُ پاکیزگى کسى را که خدا بخواهد خود به خود ظاهر مى‏شود بدون اینکه احتیاج به اظهار آن باشد، یا اینکه خداوند هر که را بخواهد از پلیدى‏ها و رذالت‏ها پاک مى‏گرداند. نه اینکه هر کسى بخواهد مى‏تواند خود را با عمل خویش پاک کند، زیرا که تزکیه، فضلى است از جانب خداوند که اکتساب آن با عمل ممکن نیست، بلکه اگر عمل بنا به امر جانشینان خدا باشد، نفس آماده قبول آن فضل الهى مى‏شود.

این آیه اگر چه در مورد یهود و نصارى نازل شده است که گفتند:

نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ‏[۱۹] و لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّهَ إِلَّا مَنْ کانَ هُوداً أَوْ نَصارى‏[۲۰] ولى کنایه از

منافقین امّت است، که در اقوال و افعالشان ریا مى‏کنند و طهارت و پاکى را با گفتار به خودشان نسبت مى‏دهند، و ریاضت‏ها و اعمال طاقت فرسا را از جانب خود انجام مى‏دهند و بدین‏وسیله مى‏خواهند بر اقرانشان در کمال، تفوّق و برترى پیدا کنند.

از این گفتار، چون این توهّم پیش مى‏آید که عمل فایده و اثرى در پاکیزه کردن نفس ندارد و هر کس را که خدا بخواهد تزکیه مى‏کند و هر که را که نخواهد تزکیه نمى‏کند. این توهّم را چنین رفع نمود که فرمود:

وَ لا یُظْلَمُونَ فَتِیلًا یعنى اجر عمل ‏کننده را کم نمى‏کند و هرگاه عمل طبق وجه خودش واقع شود او را عقوبت نمى‏کند، و عقوبت عاصى را زیادتر از اندازه نمى‏کند.

[سوره النساء (۴): آیه ۵۰]

انْظُرْ کَیْفَ یَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْکَذِبَ وَ کَفى‏ بِهِ إِثْماً مُبِیناً (۵۰)

ترجمه:

بنگر چگونه بر خدا دروغ مى‏بندند، همین افتراى به خدا گناهى آشکار (بر پلیدى نفس و هلاک آنان) است.

تفسیر:

انْظُرْ کَیْفَ یَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْکَذِبَ‏ در اینکه نسبت طهارت را به خودشان مى‏دهند، یا با فعل خود تحصیل طهارت مى‏کنند به گمان اینکه در فعل آنان رضایت و اذن خداست. و چون افتراى بر خداى تعالى، که در تزکیه نمائى نفسهایشان مندرج است براى هر بیننده و درک کننده‏ اى؛ ظاهر و واضح نیست لفظ «انظر» آورد که بر تأمّل و چگونگى عمل و سختى در ادراک دلالت دارد به خلاف زهد نمائى و ایمان آنها به بت و طاغوت که آن را هر بیننده مى‏بیند.

وَ کَفى‏ بِهِ إِثْماً مُبِیناً و همین، خود، کافى است که گناهى آشکار باشد.

[سوره النساء (۴): آیه ۵۱]

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ یُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ یَقُولُونَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدى‏ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا سَبِیلاً (۵۱)

ترجمه:

آیا ندیدى و عجب نداشتى از حال آنان که بهره ‏اى از کتاب آسمانى هم داشتند باز چگونه به بتان جبت و طاغوت گرویدند و به کافران مشرک مى‏گویند که راه شما به صواب نزدیکتر از طریقه اهل ایمان است.

تفسیر:

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ‏ آیا آنهائى که مانند منافقین امّت تو، اندکى از کتاب بهره‏مند شدند. اگر چه نزول آیه در مورد اهل کتاب است ولى کنایه از منافقین نیز مى‏باشد که وصىّ تو را ترک مى‏کنند.

یُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ‏ «جبت» اسم بت است و سپس به هر چیزى که جز خدا عبادت شود، اطلاق گردیده است.

وَ الطَّاغُوتِ‏ مقلوب «طیغوت» است از باب مبالغه در «طاغى»، و شیطان به این نام نامیده شده است و سپس درباره هر کس که در سرکشى و طغیان به آخرین درجه برسد، به کار رفته است.

وَ یَقُولُونَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا یعنى در حقّ آنها مى‏گویند:

هؤُلاءِ أَهْدى‏ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا سَبِیلًا اصل کسانى که ایمان آورده ‏اند علىّ (ع) سپس ائمّه بعد از او و شیعیانشان مى‏باشند.

[سوره النساء (۴): آیه ۵۲]

أُولئِکَ الَّذِینَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ مَنْ یَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِیراً (۵۲)

ترجمه:

آن گروهند که خدا آنان را لعنت کرد و هر که را خدا لعنت کند دیگر هرگز کسى مدد و یارى او نتواند کرد.

تفسیر:

أُولئِکَ الَّذِینَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ‏ خداوند آنان را از درگاه خود طرد کرده و از ولایت و از پیروى کسى که به منزله نماینده خداوند است، برگردانیده‏ است.

وَ مَنْ یَلْعَنِ اللَّهُ‏ کسى که راه خدا را از باب ولایت طرد کند فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِیراً یاورى نخواهد یافت زیرا یارى و نصرت عبارت است از کمک کردن به یارى شده است در جلب منفعت و دفع ضرر بر سبیل ترحّم بر او، و آن موقوف بر شناخت منفعت‏ها و ضررها و شناخت رحمت و محلّ آن است. پس کسى که به مردى کمک مى‏کند، تا محبوبش را بکشد، یا سمّ بیاشامد و در این مورد به او رحم مى‏کند یارى به حساب نمى‏آید، و ترحّم او ترحّم نیست، بلکه دشمنى و غضب است اگر چه آنها که از ادراک واقعى اشیاى محجوب هستند آن را نصرت به حساب مى‏آورند.

و آنان که حقایق اشیاى را مى‏دانند همان انبیاى و اولیاى هستند، و کسى که از آنها رانده شود براى او یار و مددکارى در زمین و آسمان نیست، و یارى‏کنندگان او از این جهت در حقیقت دشمنان او هستند، و لذا در روز قیامت ظاهر مى‏شود که بعضى از دوستان در دنیا، دشمن بوده‏اند مگر آن کسانى که ایمان آورده‏ اند که دوستى و یارى آنها از جهت ایمانشان موجب قرب آنان به باب ولایت مى‏شود.

سپس گفتار را از تابعین به متبوعین برگردانید و فرمود:

[سوره النساء (۴): آیه ۵۳]

أَمْ لَهُمْ نَصِیبٌ مِنَ الْمُلْکِ فَإِذاً لا یُؤْتُونَ النَّاسَ نَقِیراً (۵۳)

ترجمه:

آیا آنان که از احسان به خلق خدا به هسته خرمائى بخل مى‏ورزند، بهره ‏اى از ملک و سلطنت خواهند یافت؟

تفسیر:

أَمْ لَهُمْ‏ یعنى آیا براى متبوعین‏ نَصِیبٌ مِنَ الْمُلْکِ‏ بهره ‏اى از ملک است تا اینکه بدان وسیله مستحقّ پیروى باشند، و اگر فرض شود که نصیبى و بهره اى از ملک را دارند فَإِذاً لا یُؤْتُونَ النَّاسَ‏ آنها از شدّت‏ بخل به مردم چیزى نمى‏دهند یعنى به مردمى که انسانیّت را تحقّق بخشیده ‏اند که اولیاى الهى باشند- که اصل آنان علىّ (ع) است، حقّى نمى‏ پردازند تا چه رسد به اشباه مردم و نسناس‏ها.

نَقِیراً نفیر نقطه‏ اى است که در وسط هسته خرماست و آن را در کوچکى و حقارت مثال مى‏زنند، و معنى آیه این است که آنان بهره‏ اى از ملک و سلطنت ندارند تا مردم در آن طمع کنند، و پیرو آنها باشند، و حال آنها چنین است که حتّى اگر بهره‏ اى از ملک را نیز دارا بودند به مردم آن چیز پست و حقیر را هم نمى‏دادند تا چه برسد به آنها که نسناس هستند. پس نه ملک و سلطنت آنان سزاوار پیروى از آنهاست و نه حال آنها. سپس کلام را به اتباع و متبوعین جمیعا برگردانید و فرمود:

[سوره النساء (۴): آیه ۵۴]

أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى‏ ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهِیمَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَهَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً (۵۴)

ترجمه:

آیا حسد مى‏ورزند (یهود) با مردم (مسلمانان) چون آنها را خدا به فضل خود برخوردار فرمود که البتّه ما بر آل ابراهیم (حضرت محمّد صلّى اللّه علیه و آله) کتاب و حکمت فرستادیم و به آنها ملک و سلطنتى بزرگ عطا کردیم.

تفسیر:

أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ‏ یعنى این پیروان به علّت حسادت، از غیر ناس (غیر مردم) یعنى رؤساى گمراهى و ضلالت پیروى کرده‏اند، و متبوع حقیقى را که اولیاى خدایند و اصل آنها علىّ (ع) است، ترک کردند و متبوعیّت را براى نفس خودشان ادّعا کرده‏اند، همه این‏ها مى‏خواهند، فضل خدا از مردم زائل شود. مقصود از این مطلب، بیان کردن حسد آنان است. و منظور از «ناس» بعد از محمّد صلّى اللّه علیه و آله، علىّ (ع) و جانشینان او هستند.

عَلى‏ ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ‏ آنچه خدا از فضل خود که همان امامت و خلافت باشد به آنها داد فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهِیمَ‏ به کورى چشم دشمنان آنها، به آل ابراهیم که محمّد صلّى اللّه علیه و آله و علىّ (ع) و جانشینان او هستند، کتاب و حکمت بخشیدیم. و آنها را به ابراهیم اضافه کرد تا اشاره به فضیلت دیگرى براى آنها باشد و غیظ و کینه دشمنان آنها زیاد شود.

الْکِتابَ‏ یعنى نبوّت، زیرا که مرتبه نبوّت از آن جهت که قابلیّت نقش‏پذیرى احکام الهى از مرتبه ولایت را دارد، از آن تعبیر به کتاب مى‏شود، چنانکه رسالت نیز همین‏طور است، و به زودى خواهم گفت که مقصود از ملک عظیم همان کتاب است، و در اوّل این تفسیر تعمیم اطلاق لغت «کتاب» گذشت. پس در هر جائى بر حسب اقتضاى مقام، یک معنا از آن اراده مى‏شود.

تحقیق معنى حکمت‏

وَ الْحِکْمَهَ حکمت عبارت است از قدرت و نیرویى که به سبب آن، انسان بر ادراک دقایق امور و خفایاى مصنوع قدرت پیدا مى‏کند. و همچنین مى‏تواند مصنوعاتى را بیافریند که مشتمل بر دقایق صنع باشد.

پس حکمت به اعتبار متعلّقش مرکّب از دو جزء است، یک جزء علمى که حکمت نظرى نامیده مى‏شود و یک جزء عملى که حکمت عملى نامیده مى‏شود، و در زبان فارسى از آن دو، به «خرده‏بینى و خرده‏کارى» تعبیر مى‏شود.

گاهى از حکمت به اتقان (دقّت و درستى) در عمل تعبیر مى‏شود.

تا اشاره به یکى از دو جزء حکمت باشد، و گاهى به کمال و اتقان در علم تعبیر مى‏شود و آن اشاره به جزء دیگر است، و گاهى به اتقان در علم و عمل تفسیر مى‏شود که اشاره بهر دو جزء باشد و حکمت که در مقابل‏ جربزه (بى ‏باکى) ذکر مى‏شود عبارت از آن است که در تدبیر معیشت از جهت علم و عمل قوام و اساس باشد و جربزه افراط آن است.

و این حکمت از نتایج مرتبه ولایت است، زیرا که ولىّ با تجرّدش مى‏تواند دقایق اشیاء را بشناسد، و اگر بخواهد بشناسد چیزى از او پوشیده نمى‏ماند، و همچنین مى‏تواند دقایق مصنوعات را خودش بسازد و خلق کند، زیرا چیزى از او ممتنع نیست و از ایجاد آن خوددارى نمى‏کند.

و حکیم مطلق نخست خداى تعالى است، سپس انبیاء و رسولان از جهت ولایتشان، سپس خلفا و جانشینان آنها و سپس آنها که به آن بزرگواران شباهت دارند. و اولین مرتبه حکمت این است که دقایق صنع خدا را در خودت و بدنت درک کنى، و بفهمى که تو در برزخ بین عالم سفلى و علیا آفریده شده ‏اى و اینکه نفس جهت تصرّف در ملکوت در حالت قابلیّت محض آفریده شده است. زیرا که نفس آبائى از تصرّف بر آن دو (ملکوت علیا و سفلى) ندارد، و اینکه تصرّف در ملکوت سفلى نفس را به سوى سجن و سجّین، و تصرّف علیا، آن را به تصرّف ملأ اعلى مى‏ کشاند. همه این‏ها بر سبیل معرفت و شناخت است نه بر طریق علم و دانستن و گمان که طریق حکماى اخلاق است، زیرا اینان به علم کلّى قناعت مى‏کنند، در حالى که از نفوس جزئى خود غافل هستند، پس از علمشان بهره ‏اى نمى‏برند. امّا اهل معرفت، بر دقایق عمل قدرت مى‏یابند تا راههاى تصرّف ملکوت سفلى را ببندند. و راههاى تصرّف ملکوت علیا را باز کنند، مانند قدرت علىّ (ع) در جنگ، بر ترک حمله به دشمن، در حینى که به دشمن ظفر یافت و شمشیر را بر روى دشمن بلند کرد، و دشمن بر روى علىّ (ع) آب دهن انداخت، که علىّ (ع) شمشیر زدن را رها کرد، زیرا که نفس او براى شمشیر زدن به هیجان آمده بود.

پس انسان وقتى آنچه را که ذکر شد شناخت و قدرت پیدا کرد و عمل نمود، حتما به عبودیّت ارتقا پیدا مى‏کند، و آن مقام فنا و مقام ولایت است.

سپس وقتى که خداوند دانست که در او استعداد اصلاح غیر وجود دارد او را به بشریّتش برمى‏گرداند و به او خلعت نبوّت و رسالت یا خلافت مى‏دهد، و او را به دقایق صنع در ملک و ملکوت آگاه مى‏سازد، و او را بر دقایق تصرّف در اشیا قادر مى‏سازد و جمیع موجودات را در خدمت او قرار مى‏دهد و آن آخرین مرتبه حکمت است.

مقصود از حکمت در اینجا، ولایت است چون ولایت از نتایج حکمت است و این بیان حکمت و تحقیق آن است، و تفسیرات مختلف که در سخنان آنها آمده است به همین معنى برمى‏گردد. مانند اینکه گفته شود: حکمت شناختن حقایق اشیاء است آن چنان که هست، یا حکمت عبارت از علم به نیکى‏ها و عمل صالح است، یا انجام دادن فعلى است که سر انجام پسندیده‏اى دارد، یا اقتدا کردن به خالق است به قدر طاقت بشر، یا تشبّه به اله است در علم و عمل به قدر طاقت بشرى.

وَ آتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً ملک، اسم مصدر است به معنى چیزى که ملک انسان مى‏شود، و بر هر مملوکى اطلاق مى‏شود، مخصوصا بر عالم طبع. چون هیچ جهتى جز مملوکیّت در آن نیست بر خلاف ملکوت که آن مبالغه در مالکیّت است.

زیرا که ملکوت اگر چه از وجهى مملوک است ولى یک نوع مالکیت ملک براى آن ثابت است، مانند مالکیّت جبروت نسبت به پائین‏تر از خودش و مالکیت لاهوت نسبت به ما سواى خودش.

مقصود از ملک عظیم، در اینجا که مقابل کتاب و حکمت است عبارت از رسالت و جانشینى رسالت است که آن رسالت از جهت اینکه جامع بین وحدت و کثرت کامل است، ملکى است که بزرگتر از آن وجود ندارد. در خبر، به طاعت واجب که لازمه رسالت است، و به طاعت‏ تکوینى جمیع موجودات که لازمه ولایت است، و نیز به ملک دلها تفسیر شده است. تکرار «آتینا» براى اشاره به این است که ملک عظیم، خود مستقلا مورد امتنان و انعام است.

[سوره النساء (۴): آیه ۵۵]

فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ کَفى‏ بِجَهَنَّمَ سَعِیراً (۵۵)

ترجمه:

آنگاه برخى کسان، بدو گرویدند، و برخى کسان، راهزن دین و مانع ایمان به او شدند و آتش افروخته دوزخ براى کیفر کفر آنان بس است.

تفسیر:

فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ‏ عطف است به اعتبار معنى، گویا که خداى تعالى بعد از آنکه از ناس که مورد حسد قرار گرفته‏ اند علىّ (ع) را اراده کرد، و بعد از ذکر صریح اینکه او را از فضلش عطا نموده است و ذکر تلویحى و با کلمات کتاب و حکمت و ملک عظیم فرموده باشد: شایسته است که مردم به او ایمان بیاورند، و از طاعت او خارج نشوند، ولى آنها پراکنده و مختلف گشتند.

ممکن است عطف بر محذوف باشد که جواب سؤال مقدّر است، گویا که گفته شده است که: نسبت به علىّ (ع) چه کردند؟ پس فرمود:

درباره حقانیّت او اختلاف پدید آوردند. بعضى هم، مانند سلمان و اقرانش به او ایمان آوردند.

وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ‏ و بعضى از او اعراض کردند، و یا غیر خودشان را نیز از گرویدن به او منع کردند.

وَ کَفى‏ بِجَهَنَّمَ سَعِیراً یعنى اگر در دنیا عقابشان نکنیم جهنّم آخرت، آنها را کافى است. و جمله عطف است بر مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ‏ از قبیل عطف انشاء بر خبر، یا به اعتبار لازم معنى آن، گویا که گفته است:

بعضى از آنها از گرویدن به علىّ (ع) جلوگیرى کردند و آتش جزاى‏ آنهاست.

[سوره النساء (۴): آیه ۵۶]

إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِنا سَوْفَ نُصْلِیهِمْ ناراً کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ إِنَّ اللَّهَ کانَ عَزِیزاً حَکِیماً (۵۶)

ترجمه:

آنان که به آیات خدا کافر شدند بزودى در آتش دوزخشان در افکنیم که هر چه پوست تن آنها بسوزد، به پوست دیگر مبدّلش سازیم تا سختى عذاب را بچشند که همانا خدا مقتدر و کارش از روى حکمت است.

تفسیر:

إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِنا سَوْفَ نُصْلِیهِمْ ناراً تفصیل حال ایمان‏ آورندگان به علىّ (ع) و اعراض‏ کنندگان از اوست، و حال اعراض‏ کنندگان را مقدّم داشت تا افتتاح و اختتام بحال مؤمنین باشد، گویا که گفته است: «امّا کسانى که اعراض کردند از او … و امّا کسانى که ایمان آوردند به او …» ولى عبارت را این چنین ادا نمود تا اشاره به تعلیل قول خدا کَفى‏ بِجَهَنَّمَ سَعِیراً باشد، و نیز اشاره به این باشد که آنها کافر هستند و اینکه علىّ (ع) بزرگترین آیات است، و اینکه کافر به على، کافر به جمیع آیات است.

کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ‏ کلمات حکما و صوفیّه در کیفیّت خلود اهل آتش و عذاب دائمى آنها مختلف است. و اصحاب شرایع همگى اتّفاق بر خلود آنها دارند و کسى که محکوم به اهل سجّین است از آن مکان (خانه‏ اش) نجات پیدا نمى‏کند، و اینکه براى هر خانه‏ اى آبادکنندگانى است، که آنها اهل آن خانه هستند که هرگز از آنجا خارج نمى‏شوند. و تبدیل پوستهایشان بر حسب ملکات پست و اخلاق و عقائد باطل و فاسد آنها صورت مى‏گیرد، زیرا آن ملکات پست از فروع و شاخه‏ هاى درخت خبیث است‏ که از روى زمین بریده شده باشد و استقرار و قرارى براى آن نباشد و مقصود، از پوستها، یا پوستهاى بدن‏هاى است یا پوست‏هاى ارواح و بدنهاى خبیث آنهاست. و سؤال اینکه معاقب غیر از کسى است که گناه کرده است، از اصل ساقط است و جواب ندارد.

إِنَّ اللَّهَ کانَ عَزِیزاً هیچ مانعى از حکم و عقوبت کردن او نیست، حَکِیماً بدون استحقاق عقاب نمى‏کند.

[سوره النساء (۴): آیه ۵۷]

وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها أَبَداً لَهُمْ فِیها أَزْواجٌ مُطَهَّرَهٌ وَ نُدْخِلُهُمْ ظِلاًّ ظَلِیلاً (۵۷)

ترجمه:

و آنان که ایمان آوردند و نیکوکار شدند، به زودى در بهشتى در آوریم که از زیر درختان آن نهرها جارى است، و در آن زندگانى جاوید کنند؛ و در بهشت براى آنها جفتهائى پاکیزه است و آنان را به سایه رحمت ابدى خود در آوریم.

تفسیر:

وَ الَّذِینَ آمَنُوا کسانى که به علىّ (ع) ایمان آوردند وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ‏ و اینکه در ایمانشان خیر و خوبى کسب کردند. این عبارت تا آخر آیه براى امیدوارى و پاداش چنین مؤمنینى است.

سپس گفتار را به مردمى که مورد حسد قرار گرفته‏ اند برگردانید و آنها را مورد خطاب قرار داد و فرمود:

[سوره النساء (۴): آیه ۵۸]

إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى‏ أَهْلِها وَ إِذا حَکَمْتُمْ بَیْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا یَعِظُکُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ کانَ سَمِیعاً بَصِیراً (۵۸)

ترجمه:

خدا به شما امر مى‏کند که البتّه امانت‏ها را به صاحبان آن باز دهید و چون میان مردم حکم کنید به عدالت داورى کنید همانا خدا شما را پند نیکو مى‏دهد و خدا به هر چیز آگاه و بصیر است.

تفسیر:

إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ‏ اى مردمى که مورد حسد قرار گرفتید و خداوند به شما از فضل خود عطا کرد و به شما کتاب و حکمت و ملک عظیم داد.

أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى‏ أَهْلِها امانت‏ها را به صاحبانش برگردانید تا شکر نعمتى را که خدا به شما داده بجا آورده باشید، و امانت را به غیر صاحبانش ندهید که به امانت ستم روا داشته‏ اید؛ و از صاحبانش منع نکنید که به آنها ظلم کرده ‏اید.

با وجودى که خطاب مخصوص آنان است ولى مطلب عمومیّت دارد و غیر آنها را نیز شامل مى‏شود، چون دیگران مأمور به تأسّى به آنها هستند لذا آیه را در اخبار نیز تعمیم داده ‏اند.

تحقیق معنى امانات‏

امانت چیزى است که نزد امین گذاشته مى‏شود به قصد حفظ و نما (نمو و زیاد کردن) ى آن اگر قابل نما باشد. و امانتهاى خدا نزد انسان بسیار است، که از آن جمله امانتى است که خداوند آن را بر آسمان و زمین عرضه داشت و آن امانت اصل و اساس و اشرف و بانموّترین امانتها است، و آن لطیفه سیّاره انسانى است که گوهرى شریف‏تر از آن در خزائن خداى تعالى نیست.

آنگاه که خداوند خواست، آن امانت را از خزائن خود بیرون بیاورد، چون امانت گرانبهائى بود، دشمنان زیادى داشت. براى آن از سماوات ارواح محلّ امنى طلب کرد. پس هیچ محلّ امنى براى ودیعه گذاردن آن نبود، سپس آن را بر زمینهاى اشباح از دو ملکوت (علیا و سفلى) و جمله عالم طبع عرضه نمود و باز محلّ امین پیدا نکرد.

سپس آن را بر موالید جماد و نبات و حیوان عرضه نمود آنها نیز اهلیّت اخذ و حفظ آن امانت را نداشتند، سپس آن را بر عالم انسان عرضه‏ کرد که او را اهل یافت و امانت را نزد او به ودیعت گذاشت و انسان آن را قبول کرد. و آنگاه که انسان پذیراى امانت شد به علّت گرانبها بودن و شرافت امانت، موجب مى‏شد که حاسدان و دزدان آن، از اهل عالم سفلى فراوان باشد و بدون امداد از صاحب امانت دفاع براى انسان ممکن نباشد … لذا خداوند براى انسان لشکریانى از عالم علوى قرار داد و آنها را امر به حفظ امانت و رشد و بالندگى کرد تا هر وقت که خدا آن امانت را بخواهد سالم و بالنده به او برگردانده شود.

پس هر کس که امر خدا را فرمان برد، با طالبین بدون استحقاق و دزدهاى امانت جهاد کند، و آن را از دست دزدان حفظ نماید و به آن رشد و نموّ و فزونى ببخشد، مستحقّ خلعت فاخر گرانبها و منصب عالى ولایت و نبوّت و رسالت و خلافت و جلوس در جایگاه صدق و راستى، در جوار رحمت فرمانرواى مقتدر[۲۱] مى‏شود.

و هر کسى که در مراعات آن امانت اهمال ورزد تا دزدان آن را بربایند مستحقّ زندان و عقوبات مى‏شود.

سپس بعد از آن امانت، امانتهاى دیگرى نیز هست که خداوند آنها را در انسان به ودیعت گذاشته است، تا آن امانت اصلى را حفظ کند، و آنها غیر از سربازان علوى هستند که خدا آنها را آماده کرده است، که در حفظ امانت اصلى به انسان کمک کنند. و آن امانتهاى بعدى، عبارت از قواى مدرکه و اعضاى ظاهرى و باطنى است که خداوند، امر به حفظ آنها کرده است. چه آنها نیز طالبان و دزدانى از عالم سفلى دارند، و امر کرده است، که آنها را نیز به صاحبش که عقل است برگردانیم.

سپس قوّه قبول تکالیف است که خداوند امر کرده است که آن را نیز به صاحبش که عقل در مظاهر بشرى است برگردانده شود، بدین نحو که‏ آن را بر عقل عرضه کرده، و تسلیم امر و نهى او ساخته است.

سپس تکالیف قالبى نبوى است که با بیعت عامّه حاصل مى‏شود و امر کرده است که بعد از حفظ و افزودن و نموّ آنها به صاحبش که صاحب تکالیف قلبى است برگردانده شود بدین گونه که امانت در حال سلامت و نموّ به او عرضه شود.

سپس تکالیف قلبى باطنى است که از صاحب دعوت باطنى با بیعت خاصّ ولوى و قبول دعوت خاصّ گرفته است، و امر کرده است امانت را به اهلش برگرداند که آن صاحب دعوت تامّ و ولایت مطلق، على (ع) است.

و وقتى که این امانت‏ها براى او کامل شد و آنها را حفظ کرد و فزونى بخشید و به صاحبانش برگردانید و آنها نیز از پذیرش آن خشنود شدند، و او نیز راضى گشت خداوند امانات شریف و گرانبهاى دیگرى، نزدشان به ودیعت مى‏گذارد که همان ودیعه‏ هاى خلافت الهى در عالم کبیر است، که در لباس نبوّت، یا رسالت یا خلافت یا امامت است که آن بعد از امانت اوّل، شریف‏ترین امانتها است. و آن امانت‏ها نیز مختلف، هستند، یک قسم از آنها از قبیل تکالیفند که اهل آنها کسانى هستند که آماده قبول و عمل به آن تکالیف مى‏باشند.

قسم دیگر آن امانت که همان خلافت است، صاحبان مخصوصى دارد و آنها کسانى هستند که قابلیّت اصلاح خلق و تبلیغ را دارند. مانند مشایخ و نوّاب که جانشینان انبیا و اولیا بوده‏اند. و قسم دیگر امانت عبارت از اصل خلافت الهى است که اهل آن کسانى هستند که بعد از رحلت انبیا و اولیا، جانشین آنها مى‏باشند. و بر امانت‏هاى مردم که از اعراض دنیوى است، نیز امانت صادق است و آنها نیز اهلى دارند که همان صاحبان امانت‏ها مى‏باشند.

وَ إِذا حَکَمْتُمْ بَیْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ‏ یعنى حکومت بین‏ مردم براى شما حتمى نیست و شما در این مطلب مختار هستید ولى اگر حکومت و داورى کردید، خداوند به شما امر مى‏کند که به عدل داورى کنید، یعنى به سبب عدل که در دست شماست از سیاست‏هائى که بر محمّد صلّى اللّه علیه و آله نازل شده است، یا با آلت عدل حکم کنید، که همان سیاست‏هاى الهى است، یا در حالى که متلبّس به عدل و تسویه بین دو خصم هستید، یا متلبّس به عدل و استقامت بوده از اعوجاج و کجى که از دخالت شیطان ناشى مى‏شود خارج هستید. و یا در حالى که حکم شما متلبّس به عدل و مساوات است، داورى کنید.

و عدل بین دو خصم عبارت است از مساوات بین آن دو، در جاى نشستن و در گفت و شنود و شروع در خطاب و توجّه و خوشروئى بلکه در میل قلبى است، زیرا که مساوات در این امور خروج از کثرى است در صورتى که هر دو مسلمان باشند، چون اگر هر دو مسلمان بودند و تو بین آن دو، مساوات برقرار نکردى ستمکار به حساب مى‏آیى، و همچنین اگر در میل قلبى و باطنى از جهت حکومت بین آن دو فرق گذاشتى تو با تصرّف شیطان کج شده و از عدل خارج شده ‏اى.

إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا یَعِظُکُمْ بِهِ‏ پس موعظه خدا را قبول کنید، که بهترین امرى است که خدا به شما توصیه و موعظه مى‏کند، این جمله معترضه است.

إِنَّ اللَّهَ کانَ سَمِیعاً بَصِیراً تعلیل اداى امانت به اهلش و حکم به عدل است و برحذر داشتن از مخالفت است.

[سوره النساء (۴): آیه ۵۹]

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِی شَیْ‏ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ ذلِکَ خَیْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِیلاً (۵۹)

ترجمه:

اى اهل ایمان، خدا و رسول و صاحبان فرمان از طرف‏ خدا و رسول را، اطاعت کنید و چون در امرى کارتان به گفتگو و نزاع کشد به حکم خدا و رسول باز گردید، اگر به خدا و روز قیامت ایمان دارید. این کار براى شما از هر چه تصوّر کنید بهتر و خوش‏عاقبت‏تر خواهد بود.

تفسیر:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ‏ خدا را اطاعت کنید در آنچه که نازل شده، و مخصوصا عمده آنچه که نازل شده و آن چیزى است که صلاح شما و رفع نزاع و ردّ خلاف شما به آن بسته است، و آن امر عبارت است از تعیین کسى است که در همه امور دنیوى و اخروى خود، و همچنین در هر چیزى که بر شما مشتبه شود به او مراجعه مى‏کنید. و آن قول خداى تعالى است «إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا … تا آخر» خلافى بین مسلمانان نیست که آن در مورد على (ع) است.

وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ‏ اطاعت رسول بکنید در چیزى که براى شما آورده است و در چیزى که شما را از آن نهى کرده است. وَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا آنچه پیغمبر براى شما آورده است بگیرید و از آنچه نهى کرده است دور باشید» و مخصوصا عمده و مهمّ آن چیزى که براى شما آورده است و آن قول رسول صلّى اللّه علیه و آله است بعد از آنکه گفت:

(ا لست اولى بکم من انفسکم) آیا من نسبت به شما از خودتان برتر نیستم؟، فرمود: «ألا و من کنت مولاه فهذا على (ع) مولاه» و بین مردم اختلافى نیست که این کلام از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله است.

تحقیق معنى اولوالأمر

وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ‏ لفظ أَطِیعُوا را تکرار نکرد تا اشاره به تعیین اولوالأمر باشد و اینکه اولوالأمر، کسى است که شأنش شأن رسول، و امر او امر رسول و طاعت او طاعت رسول باشد. تا اینکه براى هر یک، طاعت‏ غیر از طاعت دیگرى نباشد. و تفسیر اولی‏الامر به فرماندهان لشگرها و پادشاهان صورى اسلامى نقض صدر آیه یا التزام نسخ آن و یا التزام تقیّه، نزاعى نیست، نزاع در این است که در امر دین، بدون تقیّه، اطاعت از آنها بکنیم و از آن لازم مى‏آید آنچه که ذکر شد، زیرا که واو عطف براى جمع است و بعضى از سلاطین فاسق هستند که امر آنها گاهى بر خلاف امر خدا و رسولش است و جمع بین اطاعت‏هاى سه‏ گانه ممکن نیست، پس وجوب اطاعت از سلاطین یا باید ناقض وجوب اطاعت رسول باشد یا ملتزم به اجتماع نقیضین باشیم. زیرا که سلاطین جور وقتى که به قتل نفس محترمى امر مى‏کنند، امر آنها متناقض با نهى خداى تعالى است، و همچنین است حال آنها در امر به ندیمانشان در مورد شرب خمر با اینکه خداى تعالى از آن نهى کرده است.

و تقریر مطلب این است که اگر مقصود از اولی‏الامر، سلاطین باشد به زعم آنان، لازم مى‏آید که طبق صریح آیه، که طاعت اختصاص به آنها ندارد فقط پیروى در چیزهایى که امر و نهى مى‏کنند و خلاف شرع نباشد، واجب است.

ایراد نشود که اطاعت مخصوص عبارت از صدر آیه است، زیرا امر به طاعت خدا و رسول قبل از طاعت سلطان مفید این است که طاعت سلطان در جایى که با طاعت خدا و رسول منافات نداشته باشد، واجب است. در جواب مى‏گوئیم: که در این هنگام امر به طاعت سلطان، لغو مى‏شود زیرا اگر امر سلطان مطابق امر خدا و رسول باشد که امر به اطاعت خدا و رسول کافى است و احتیاج به طاعت سلطان نیست و اگر امر سلطان منافى امر خدا و رسول باشد وجوب طاعت خدا و رسول مفید عدم وجوب طاعت سلطان است.

و اگر مطابقت امر سلطان با امر خدا و رسول و عدم مطابقت آن معلوم نباشد در این صورت، یا ما مأمور به تشخیص مطابقت و یا عدم آن‏ هستیم و بعد از تشخیص، طاعت و یا عدم طاعت واجب مى‏شود که بعد از تشخیص همان دو حالت قبلى پیش مى‏آید. و اگر ما مأمور به تشخیص مطابقت نباشیم، در این صورت یا ملتزم به این هستیم که امر سلطان مبیّن امر خدا و رسول و مطابق با آن است که این خلاف فرض و التزام مذهب خصم است، یا اینکه ملتزم نیستیم که امر سلطان مبیّن و مطابق امر خدا و رسول باشد. و در این صورت لازمه اطاعت از سلطان تشویق و تحریک به حرام از جانب خداست، و همه این‏ها از لوازم و توالى باطل است.

و هرجا که اطاعت سلاطین در جمیع آنچه که امر و نهى مى‏کنند، واجب شود، لازم مى‏آید که طاعت آنها واجب باشد در جائى که مخالف امر و نهى خدا و مناقض آن دو است، در این صورت یا این است که وجوب طاعت سلاطین مقدّم بر وجود طاعت خداست و وجوب طاعت خدا هم به حال خود باقى است که نقض لازم مى‏آید، یا اینکه رافع وجوب طاعت خدا و بیان پایان پذیرفتن وجوب طاعت خداست که در این صورت نسخ لازم مى‏آید. یا ملتزم به بقاى هر دو وجوب طاعت مى‏شویم که لازم مى‏آید اجتماع نقیضین جائز باشد، زیرا که تعلّق امر و نهى به یک قضیّه در زمان واحد مستلزم این است که ایجاب و سلب آن قضیّه جائز باشد و آن تناقض است.

حاصل مطلب این است که اگر منظور از اولی‏الامر سلاطین باشند متناقض با صدر آیه است. به خلاف وقتى که مقصود از اولی‏الامر کسى باشد که شأنش شأن نبىّ صلّى اللّه علیه و آله و امرش امر او و عملش، عمل او باشد و خودش از خطا و لغزش معصوم باشد که در این صورت امر او، موافق و مبیّن امر رسول مى‏شود.

و اگر چیزى جز این آیه در اثبات مدّعاى شیعه نبود همین آیه کافى بود و احتیاج به غیر آن نبود. با اینکه دلیلهاى متعدّد عقلى و نقلى بر مدّعاى شیعه وجود دارد که قوم، آن را در کتابهایشان تدوین کرده‏ اند.

و توسّل عامّه به اجماع و حدیث: «امّت من بر خطا اجتماع نمى‏کند» را، آیه خیره‏[۲۲] و حدیث غدیر که پیامبر خدا در حضور جمع کثیرى ایراد فرمود و کثرت اخبار به نحوى است که انکار آن بر ایشان ممکن نیست.

از سوى دیگر اجماع، تنها یک ادّعا و افترا است چون بعضى از صحابه از بیعت خارج شدند و خیلى‏ها نیز در سقیفه حاضر نشدند، و جمعى خلافت ابى بکر را رد کردند. از طرفى متوسّل شدن آنان به امام جماعت شدن ابى بکر در حال حیات رسول خدا براى نماز، خود دلیلى علیه آنهاست، زیرا پیامبر صلّى اللّه علیه و آله بعد از اینکه خوب شد و بهبود یافت و فهمید که ابا بکر براى مردم امام شده است با اینکه هنوز ضعیف بود، از خانه بیرون آمد و ابا بکر را قبل از اتمام صلاه از جاى خود بر کنار کرد و خود امامت مردم را به عهده گرفت، و این مطلب دلیل این است که ابا بکر به امر پیامبر امام نشده بود و امامت سزاوار او نبود، وگرنه تقریر رسول خدا بر امامت ابى بکر در حال حیات خودش واجب مى‏شد.

و حدیث اینکه آن دو نفر آقاى پیر مردان بهشت هستند از جهت عقل و نقل مورد قبول نیست، زیرا اهل بهشت بر حالت جوانى، که شریف‏ترین حالات است، مى‏باشند. چنانکه وارد شده است که اهل بهشت در سن نوجوانان تازه ‏سال هستند.

و حدیث: «اگر من مبعوث نمى‏ شدم عمر مبعوث مى‏شد» قول نبىّ صلّى اللّه علیه و آله در حقّ متخلّفین از لشکر اسامه را تکذیب مى‏کند، که پیامبر فرمود،

خدا لعنت کند کسى را که از پیوستن به لشکر اسامه تخلف کند). به احضار قلم و دوات براى رفع نزاع و قول عمر درباره پیامبر: که این مرد، هذیان مى‏گوید، حدیث بالا را تکذیب مى‏کند.

از سوى دیگر حتّى به زعم و گمان خودشان ابو بکر خلیفه بلافصل است، و پیامبر با علىّ (ع) عقد برادرى بسته نه با عمر، و در وصیّت به اداى دیونش علىّ (ع) را وصىّ قرار داده است، و انجاز وعده‏هایش را به علىّ (ع) محوّل کرده است، و به او گفته است: تو نسبت به من به منزله هارون به موسى هستى و اینکه علىّ (ع) در زیر کساء به منزله خود پیامبر است همه این‏ها مى‏رساند که عمر، مستحقّ بعثت نبود، و حدیث بالا صحیح نیست، زیرا اگر مستحقّ بعثت بود، به همه اصحاب کساء سزاوارتر از دیگران بود، که در زیر کساء قرار گیرد.

و حدیث تأسّى و اقتداى جبرئیل به ابو بکر در پوشیدن پشم و رضایت خواست خدا از او نیز صحیح نیست، و این مطلب که تأسّى به پیامبر بهتر و طلب رضایت پیامبر سزاوارتر است آن را تکذیب مى‏کند. با اینکه خداوند راضى ساختن پیامبر را به آینده موکول مى‏کند که مى‏فرماید: وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى‏ و حدیث فرار شیطان از هیبت عمر را تکذیب مى‏کند، و فرار کردن عمر در جنگ احد و آیه‏ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّیْطانُ بِبَعْضِ ما کَسَبُوا در مورد فرارکنندگان جنگ احد نازل شده است.

حاصل مطلب اینکه مقدّماتى که آنها تنظیم کردند خود آگاه یا ناخودآگاه مختلّ است. زیرا که آنها با زبان حال و قال مى‏گویند که:

ابو بکر معصوم نبود، و هر کس که معصوم نباشد، اشکالى ندارد که خلیفه رسول باشد، پس ابو بکر ممکن است که خلیفه رسول باشد، و هر کس که خلیفه بودن او ممکن باشد و امّت اجماع بر خلافت او کرده باشند او خلیفه رسول است، پس ابو بکر خلیفه است‏

در جواب مى‏گوئیم: صغرى در قیاس دوّم که مى‏گفت ابو بکر ممکن است خلیفه باشد و امّت بر آن اجماع کرده‏اند باطل است، و هم امکان خلافت ابى بکر باطل است چنانکه مى‏آید، و هم اجماع امّت، چنانکه دانستى. و کبراى آن نیز باطل است به سبب آیه خیره که معصوم به غیر معصوم برترى دارد. بلى، صغرى در قیاس اوّل مسلّم است، بلکه مى‏گوئیم: ابا بکر نیز مانند عمر از جیش اسامه تخلّف کرد تا چه برسد به معصوم بودنش.

امّا کبراى قیاس اوّل نیز فاسد است، زیرا که رسول صلّى اللّه علیه و آله داراى رسالت و خلافت الهى بود و این معنى اقتضا مى‏کند که صاحب رسالت و خلافت مانند خداوند به هر یک، در مقام خودش نگاه کند و حقّ هر چیزى را بر حسب استعداد و زبان استحقاقش، بدهد، و هر چیزى را با اسباب حفظش، حفظ کند، وگرنه خلیفه خدا نمى‏تواند باشد و فقط سلطنت مى‏تواند داشته باشد که صاحب سلطه نسبت به هر کسى باشد که داخل در زیر دست او بشود، و این سلطنت اقتضا مى‏کند که بر حسب امور دنیوى، بر مردم مسلّط بوده و به هر نحو که بخواهد بر آنها تصرّف داشته باشد.

پس اگر مقصود از خلیفه بودن و امکان عدم عصمت او، خلیفه بودن و سلطنت و غلبه در دنیا باشد، مسلّم است که در چنین حالى عصمت لازم نیست، بلکه فسق او جائز است، ولى بحث و کلام در خلافت رسالت و سیاست الهى است و این وصف اقتضا مى‏کند که صاحبش مانند رسول بینا و ناقد و عالم به مرتبه هر یک و استعداد و خواستگاه وجودى آن باشد، و برزخ و واسطه بین خلق و حقّ بوده و هر یک را به کمال و غایتش برساند وگرنه مفسد در زمین و نابودکننده حرث و نسل مى‏شود.

از سوى دیگر، اگر خلق تصدیق نکند که او از جانب خدا بصیر است، و به خفیّات موجودات و آشکاریهاى آنها آگاه است، و بر حفظ هر یک در مرتبه خودش تواناست، و توان این را دارد که حقّ هر کسى را بدهد، اطاعت خلق از او، از صمیم قلب واقع نمى‏شود. و باطنا مردم تسلیم او نمى‏گردند. و در نتیجه، از او نفع اخروى نمى‏برند.

پس اگر بدانند که او معصوم نیست و در آنچه که به آنها القا مى‏کند ممکن است خطا کند، چگونه تسلیم او مى‏شوند.

و مسأله عصمت چیزى است که نصّ در حقّ او اقتضا کرده است، چون عصمت و بصیرت و علم به باطن امور، چیزى نیست که از ظاهر بشرى معلوم باشد و با دیدن درک شود تا براى مردم شناختن آن ممکن باشد، بلکه عصمت امر خفى است که آن را درک نمى‏کند مگر کسى که احاطه به آن داشته و عالم به سرائر و خفیّات او باشد. بنا بر این کسى که نصّى بر او نباشد خلافت او ممکن نیست. و در آیات، موقوف بودن شفاعت به اذن خدا، اشاره به این توقّف هست. لذا صوفیّه گفته‏اند:

موکول بودن ریاست الهى بر اذن و اجازه، از ضروریّات مذهب یا نزدیک به ضرورى بودن آن است، و سلسله اجازه آنها منضبط است و دست به دست و نفس به نفس به معصوم مى‏رسد.

و فقها، نیز قائل به آن هستند و سلسله اجازه ایشان مضبوط است، بلکه در صدر اوّل چنین بودند که اگر براى یکى اجازه سخن گفتن با دشمنان و روایت از معصوم حاصل نمى‏شد با احدى در امر دین حرف نمى‏زد و حدیثى از احادیث معصومین را روایت نمى‏کرد. و اجازه مشایخ روایت نیز معروف است، پس اکنون هم مانند صدر اسلام هر کس ادّعاى خلافت و نیابت رسالت بدون اذن و اجازه بکند از عذاب رهائى ندارد و چون رسول صلّى اللّه علیه و آله مؤسّس احکام سیاسى و عبادات قالبى است و از مردم از این جهت بیعت گرفته است لذا اخذ این بیعت را از این جهت اسلام نامند، و نیز پیامبر از جهت قلب، هدایت‏کننده و اصلاح‏ کننده‏ احوال باطن و بیان‏کننده آداب قلبى است و از این جهت نیز از مردم بیعت گرفته است، و این بیعت، ایمان نامیده مى‏شود، …. لذا خلیفه پیامبر یا باید از هر دو جهت جانشین او باشد مانند علىّ (ع) و اولاد معصومین او و هر کسى که جامع هر دو طرف باشد حافظ و نگهبان هر دو جانب مى‏شود. و یا اینکه از جهت اوّل جانشین پیامبر مى‏شود مانند فقها و علماى شریعت که متصدّى احکام ظاهرى و آداب سیاست هستند، و یا اینکه از جهت دوّم جانشین او هستند مانند صوفیّه صافى صاحب راز از شیعه که تمام اهتمامشان به احوال باطن و احکام قلب است. و نزاع بین جهّال دو گروه که هر یک دیگرى را انکار مى‏کند، ناشى از جهل به حقیقت رسالت و غفلت از کیفیّت نیابت است، زیرا هر یک از آنها اگر اذن و اجازه براى او حاصل شود در مرتبه خودش نایب بوده و در کارش مأجور و طاعتش واجب است، و مردم محکوم به رجوع به او و اخذ از او هستند.

و هر یک از آن دو گروه اگر براى او اجازه حاصل نشود نسناس مى‏شود، بلکه خنّاس و شیطان بوده و مردود مى‏شود. پس نزاع در محلّش واقع نشده (و بى‏مورد است) بلکه حقّ این است که نفاق به وفاق تبدیل شود، و هر گروه به گروه مقابل برگردد و چیزى را که در شأن او است از دیگرى اخذ کند و با همدیگر صلح کنند، زیرا که ظاهر بى‏نیاز از باطن نیست و باطن بدون ظاهر کامل نمى‏شود.

و داستان پیروى موسى از خضر با اینکه موسى (در احکام ظاهر) به مراتب افضل و بالاتر از خضر است دلیل این است که جائز است کسى که در جهتى برتر است به کسى که در جهت دیگرى برتر از اوست مراجعه کند پس باید صاحب باطن در احکام ظاهرى به عالم شرع رجوع کند، و صاحب شرع در احکام باطنى به عالم طریقت مراجعه کند. پس هرگاه مصالحه کردند و توافق نمودند، بهتر این است که به کمک هم‏ ادّعاى هر منافق دروغگو را که ادّعاى فتوا و سلوک مى‏کند دفع نمایند. و بطلان آن ادّعا را ظاهر سازند و دین را از غائله‏هاى شیاطین و دروغ‏گویان حفظ نمایند.

و تلبّس بعضى از زنادقه به لباس صوفیّه، و همچنین تلبّس کسانى از عوام که خود را به صوفیّه بسته، به لباس آنها در آمده ‏اند، و صدور اعمال منافى شریعت از آنها از جهت قول و عمل، موجب نمى‏شود که صوفى شیعه را سرزنش کرد، زیرا آنان کاملا مراقب هستند که چیزى مخالف شریعت چه از نظر قول و چه فعل انجام ندهند، بلکه مى‏گویند ترک قید این است که انسان مقیّد به شریعت شود و مراقب هستند که بر زبانشان جز آنچه که بر زبان شریعت جارى شده است، جارى نشود تا چه برسد به فعل و اعتقاد آنان.

فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِی شَیْ‏ءٍ اگر در چیز کوچک تا چه برسد به چیز بزرگ و مخصوصا نبأ عظیم (خبر بزرگ) که عبارت از خلافت باشد، با هم نزاع داشتید فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ‏ به خدا و رسول مراجعه کنید، نفرمود: «و الى اولى الامر» زیرا مقصود اصلى این است که هرگاه بین شما تنازع در تعیین ولىّ امر واقع شد، پس آن را به خدا و رسول ردّ کنید، و اگر براى شما ولىّ امر را تعیین نمودند جمیع امورتان را به او برگردانید و در بعض اخبار است که آیه چنین بوده: فان تنازعتم فى شی‏ء فردوه الى الله و الى الرسول و الى اولى الأمر منکم یعنى جمیع آن چیزهائى که ترسیدید در آنها نزاع کنید به قول خدا و رسول مراجعه کنید؟ چون خدا و رسول همه آنچه را که به آن احتیاج دارید بیان کرده‏اند، به اینکه آن را در کتاب و سنّت بیان نموده‏اند، و کسى را که علم کتاب نزد اوست تعیین نموده‏اند، زیرا قول خدا أَطِیعُوا اللَّهَ‏ … تا آخر» و قول خدا إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ‏ … تا آخر آیه» درباره علىّ (ع) است، و قول محمّد صلّى اللّه علیه و آله: «من کنت مولاه .. تا آخر حدیث» را بیان کردیم که کسى که به رجوع کردن به او و اخذ از او و تسلیم به او از خود شما به شما سزاوارتر و از همه لایق‏تر است همان علىّ (ع) است.

پس اگر در هر چیزى که ترسیدید نزاع در آن واقع شود به علىّ (ع) برگردانید بعد از آنکه نزاع کلّى را به کتاب و رسول ردّ کردید، و درباره علىّ (ع) نیز به قول کتاب و سنّت رجوع کردید دیگر براى شما هیچ شکّ و تردید و نزاعى در هیچ موردى نمى‏ماند. و اگر مردم را بدون در نظر گرفتن کتاب و گفتار رسول صلّى اللّه علیه و آله داور قرار دهید از طریق رشد و شیوه درست به سوى شکّ و حیرت خارج مى‏شوید و این حکم در عالم کبیر است.

و امّا در عالم صغیر، پس اگر نفس با هوایش و طبیعت با قوایش در شیئى از اشیاء با شما تنازع کردند آن را بر روح و عقل عرضه کنید، پس هر چیزى را که عقل به آن راضى شد و روح آن را تصدیق کرد بگیرید، و هر چیزى را که عقل تصدیق نکرد اگر چه نفس به آن راضى باشد آن را ترک کنید.

إِنْ کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یعنى ایمان به خدا و قیامت اقتضا مى‏کند که هر چه را که بر شما مشتبه شود به کتاب و سنّت و به کسى که علم کتاب و سنّت نزد اوست رجوع کنید، و ترک رجوع به کتاب و سنّت، بیان‏کننده آن است که ایمان به آن دو ندارید.

ذلِکَ خَیْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِیلًا یعنى این که گفته شد، بهتر از آن است که اولی‏الامر را به سلاطین، و «ولیّکم» را به محبّ و «مولاه» را به محبّ و دوست‏دارنده تحریف کنید و رأى باطل خود را درست جلوه دهید.

[سوره النساء (۴): آیه ۶۰]

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ یَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ یُرِیدُونَ أَنْ یَتَحاکَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ یَکْفُرُوا بِهِ وَ یُرِیدُ الشَّیْطانُ أَنْ یُضِلَّهُمْ ضَلالاً بَعِیداً (۶۰)

ترجمه:

آیا ننگرى و عجب ندارى از حال آنان که به گمان و دعوى خود به قرآن و کتبى که پیش از تو فرستاده شد ایمان آورده ‏اند چگونه باز مى‏خواهند که در اختلافات به طاغوت رجوع کنند در صورتى که مأمور بودند که به طاغوت کافر شوند و شیطان خواهد که گمراهشان کند، گمراهى‏ اى که از هر سعادت و آسایش دور باشند.

تفسیر:

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ یَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ یُرِیدُونَ أَنْ یَتَحاکَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ‏ طاغوت یعنى خارج از حکومت عقل و چون حکومت عقل، علىّ (ع) است پس طاغوت کسى است که بر علىّ (ع) نهایت سرکشى و طغیان را روا داشته است.

وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ یَکْفُرُوا بِهِ‏ در صورتى که به آنها امر شده است که نسبت به کسى که از حکومت عقل و خدا خارج شده است، کافر شوند.

وَ یُرِیدُ الشَّیْطانُ أَنْ یُضِلَّهُمْ ضَلالًا بَعِیداً بعد از آنکه وجوب طاعت خدا را در آنچه که نازل کرده و طاعت رسول را در آنچه که حکم نموده است، و طاعت ولىّ امر را یعنى صاحب امارت باطنى و صاحب عالم امر را در مقابل عالم خلق بیان نمود، حال گمراهان را بیان داشت و شأن نزول آن این بود که، زبیر با یک مرد یهودى درباره باغچه‏اى نزاع کردند. زبیر گفت: به داورى ابن شیبه یهودى راضى مى‏شویم، و یهودى گفت: به داورى محمّد صلّى اللّه علیه و آله راضى مى‏شویم ازاین‏رو در مورد حرمت محاکمه و داورى بردن به طاغوت و سلاطین جور و قضاوت آنان آیه نازل شد و مقرّر شد که هر چه که طبق حکم آنها گرفته شود حرام است‏[۲۳].

با وجودى که این آیه در مورد خاصّى نازل شده ولى از ائمّه معصومین (ع)، از جمله از امام صادق (ع) درباره تعمیم آیه وارد شده است‏[۲۴]: اگر بین کسى یا برادر مسلمانش در مورد حقّى گفتگو و جدالى واقع شود، و طرف دعوى از او بخواهد که یکى از برادرانش داور باشد و او از این امر خوددارى ورزد و بگوید حتما به یکى از اینان (اهل طاغوت) داورى برند، به منزله کسانى مى‏شود که خداوند در حقّ آنان فرموده است: أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ یَزْعُمُونَ …

و از امام صادق (ع) است‏[۲۵] وقتى سؤال شد که بین دو نفر از اصحاب ما در دین یا میراث نزاع واقع مى‏شود پس داورى به سلطان یا به قاضى‏هاى سلطان مى‏برند آیا این حلال است؟ فرمود: هر کس داورى به طاغوت برد و به نفع او حکم صادر شود هر چه مى‏گیرد حرام است اگر چه آن مال، حقّ ثابت او باشد، زیرا آن را به حکم طاغوت گرفته است در حالى که خداوند امر کرده است، که به طاغوت کفر بورزد.

گفته شد: پس آن دو نفر نزاع‏ کننده چه کار کنند؟ فرمود: «انظروا الى من کان منکم قد روى حدیثنا …» نظر کنید به کسى از شما که حدیث ما را روایت کند و در حرام و حلال ما نظر نماید و احکام ما را بشناسد، پس به داورى او راضى باشید که من او را حاکم قرار داده‏ ام، پس آنگاه که داور به حکم ما حکم کرد، هر کس حکم او را قبول نکرد حکم خدا را سبک شمرده و بر ما ردّ کرده است که ردکننده بر ما ردکننده بر خداست، و آن در حدّ شرک به خداست.

تحقیق حدیث «انظروا الى من کان منکم»[۲۶]

این حدیث در کافى با تغییر اندک روایت شده است. امّا مقصود از قول امام «الى من کان منکم» کسى است که داخل در این امر باشد و ولایت ما را شناخته باشد و دعوت باطنى را پذیرفته و با ما به بیعت خاصّ ولوى بیعت کرده باشد، نه اینکه کسى که اسلام را به خود بسته باشد مانند اکثر عامّه، یا با دست کسى که بیعت بر دست او جائز نیست مانند خلفاى جور، بیعت کرده باشد.

مقصود از قول امام «قد روى حدیثنا» این است که عارف به این امر، خودش را مجاز و مأمور به روایت حدیث نمى‏کند مگر اینکه بر حسب استعداد و استحقاقش به او اجازه داده شود.

منظور از این قول امام: «نظر فى حلالنا و حرامنا» یعنى کسى در این امر (امر حلال و حرام ما) داخل مى‏شود که مستعدّ نظر در حلال و حرام ما به سبب خروج از حکومت نفس و شیطان به سبب اصلاح نفسش به مقدار استعدادش از خالى شدن از رذائل و متّصف شدن به فضائل …

باشد و به او اجازه داده نمى‏شود که به خارج از نفسش نظر کند بلکه فقط آنچه که تکلیف اوست به او القا مى‏شود و مأمور به عمل کردن به همان تکلیف است، تا اینکه از غائله‏هاى نفسش رهائى یابد، پس آنگاه که رهائى یافت، اجازه نظر به خارج نفسش داده مى‏شود.

هدف از این گفتار امام: «عرف احکامنا» یعنى با جزئیّات احکام را از ما شنیده باشد، یا کلیّات را شنیده و بر جزئیّات منطبق کند، زیرا که معرف، در علوم جزئى که از مدارک جزئى حاصل مى‏شود به کار مى‏رود.

علّت این بیان امام: «فارضوا به حکما» این است که اوصاف ذکر شده‏ دلالت مى‏کند بر اینکه صاحب آن اوصاف از طرف ما منصوب بوده و از جانب ما مأذون است، و هر کس که از جانب ما منصوب باشد باید به حکومت او راضى بود، زیرا که حکومت او با اجازه ما و در حقیقت همان حکومت ما مى‏باشد.

امّا این فرمایش امام: «فانّى قد جعلته علیکم حاکما» که به «انّ» تأکید شده و جمله اسمیّه است، و نسبت به سبب تقدیم مسند الیه تکرار شده، و مقرون بودن آن به لفظ «قد» و ماضى بودن مسند همانند جمله سابق دلالت مى‏کند بر اینکه، جعل و نصب قبلا از طرف امام صورت گرفته است.

پس حدیث، دلیل بر اذن خاصّ است که براى موصوف به این اوصاف حاصل مى‏گردد و دلیل بر این است که این اوصاف علامتهاى این اذن است. و این امر در عالم کبیر است، و امّا در عالم صغیر، مقصود از داورى بردن به طاغوت داورى بردن به خیال و قبول حکومت خیال است، که به سبب گمراه شدن به وسیله شیطان، وهم و حیله او محقّق مى‏شود، و آن دو، مظهر طاغوت و شیطان در عالم صغیر هستند پس هر کس که به سبب حکومت خیال، بخورد و بپوشد و نکاح کند و مال جمع نماید او خورنده حرام است، و شارِکْهُمْ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ اشاره به آن است.

وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ یَکْفُرُوا بِهِ‏ در حالى که به آنان محقّقا فرمان داده شده که به حکومت خیال کافر باشند و به کتاب قلب و رسول عقل و علىّ روح مراجعه کنند، پس کسى که به حکومت علىّ روح که بر لسان رسول عقل جارى و در کتاب قلب ثابت است، رجوع نماید هر کارى که انجام دهد حلال است اگر چه در صورت ظاهر خلاف دیده شود، و هر کارى که با حکومت خیال انجام دهد حرام است اگر چه به صورت موافق نمایان شود. پس نماز و روزه و حجّ و جهاد از پیروان شیطان حرام و

عصیان است، و خواب و نکاح و خوردن و مزاح از پیروان علىّ (ع) طاعت و احسان است.

و چه خوب گفته است مولوى (ره):

مشورت با نفس خود گر مى‏کنى‏ هر چه گوید، کن خلاف آن دنى‏
گر نماز و روزه مى‏فرمایدت‏ نفس مکّار است مکرى زایدت‏

و قول خداى تعالى: وَ لا تَأْکُلُوا مِمَّا لَمْ یُذْکَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ‏، و ما لَکُمْ أَلَّا تَأْکُلُوا مِمَّا ذُکِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ‏[۲۷] اشاره به همین معنى است. و مولوى (ره) گفته است:

هر چه گرد علّتى علّت شود کفر گیرد کاملى ملّت شود
از سموم نفس چون با علّتى‏ هر چه گیرى تو مرض را آلتى‏
 

__________________________________

[۱] تسوّى: در حالت ماضى یعنى اى کاش با زمین مساوى بودند و خلق نمى‏شدند.

[۲] تسوّى یا تسوّى، حذف« تاء» در مضارع باب تفعّل: یعنى اى کاش با زمین مساوى بشوند.

[۳] تتسوّى:« تاء» به سین ابدال و در سین ادغام شده به صورت تسوّى در آمده است:

یعنى و اوست دارند که با زمین مساوى شوند.

[۴] تسوّى: به صیغه مجهول مضارع: یعنى با زمین مساوى شده گردند و دفن شده باشند.

[۵] اگر« لو» مصدریه باشد یعنى مساوى شدن با خاک را دوست دارند- اگر« لو» تمنّى باشد یعنى اى کاش با خاک یکسان شوند. و اگر به معنى تعدیه باشد یعنى باید که آنان را خاک فرا گیرد و با خاک یکسان شوند.

[۶] این ابیات بر همان معانى دلالت دارد: در نمازم خم ابروى تو با یاد آمد حالتى رفت که محراب به فریاد آمد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشى‏ تو صنم نمى‏گذارى که مرا نماز باشد
وگرنه روى تو را در برابرم دارم‏ من این نماز حساب نماز نگذارم‏

[۷] المعارج: ۲۳

[۸] نور: ۳۷

[۹] اعراف: ۳۱

[۱۰] جنّ: ۱۸

[۱۱] اصطلاحى است در معانى و بیان.

[۱۲] نزاهت: راستى، درستى، امانت، اصلاح.

[۱۳] به جاى آیه دوّم سوره مبارکه، الکافرون لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ.

[۱۴] … هم چنین در کلمه( اسمع) سزاوار بود بگویند« اسمع اسمعک اللّه» نه اینکه بگویند« اسمع غیر مسمع و راعنا» که در لغت یهود معنى« اسمع غیر مسمع- یعنى بشنو و کاش نشنوى» را دارد- تفسیر المیزان ذیل این آیه.

[۱۵] تفسیر الصّافى: ۱/ ص ۴۵۷ و الکافى: ۲/ ح ۱۸.

[۱۶] تفسیر الصّافى: ۱/ ص ۴۵۸ و تفسیر البرهان: ۱/ ص ۳۷۴/ ح ۴ و الفقیه: ۴/ ص ۴۱۱/ ح ۵۸۹۶

[۱۷] تفسیر الصّافى: ۱/ ص ۴۵۸ و تفسیر العیاشى: ۱/ ص ۲۴۵/ ح ۱۴۹ و تفسیر البرهان: ۱/ ص ۳۷۵/ ح ۵

[۱۸] تفسیر الصّافى: ۱/ ص ۴۵۸، و تفسیر البرهان: ۱/ ص ۳۷۴/ ج ۳ و التوحید: ص ۴۰۹/ ح ۸

[۱۹] مائده: ۱۸: ما فرزندان خدا هستیم.

[۲۰] بقره: ۱۱۱: داخل بهشت نمى‏شود مگر کسى که یهود و یا نصرانى باشد.

[۲۱] اشاره به آیه ۵۵ سوره« القمر» که مى‏فرماید: فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ

[۲۲] اشاره به آیه ۶۸ سوره قصص است که مى‏فرماید: وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَهُ. یعنى پروردگارت آنچه بخواهد مى‏آفریند و آنچه را که بهتر باشد براى آنها برمى‏گزیند و نیز آیه ۳۶ سوره احزاب.

[۲۳] تفسیر الصّافى: ۱/ ص ۴۶۶، تفسیر القمى: ۱ ص ۱۴۱

[۲۴] تفسیر الصّافى: ۱/ ص ۴۶۶، تفسیر البرهان: ۱/ ص ۳۸۷/ ح ۳، الکافى: ۷/ ص ۴۱/ ح ۲

[۲۵] تفسیر الصّافى: ۱/ ص ۴۶۶، الکافى: ۷/ ص ۴۱۲/ ح ۵

[۲۶] همان حدیث فوق

[۲۷] از آنچه که نام خدا بر آن برده نشده است نخورید»، و« و شما را چه مى‏شود که از آنچه نام خدا بر آن برده شده است نخورید» انعام: ۱۱۸ و ۱۱۹.

ترجمه تفسیر بیان السعاده فى مقامات العباده، ج‏۴،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=