النصر --ترجمه مجمع البيان

ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره النصر ۱ الی ۳

سوره نصر

مدنى و باتّفاق سه آیه است.

 

فضیلت آن:

در حدیث ابى بن کعب است که هر کس آن را قرائت کند پس مانند آنست که با رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله در فتح مکّه شرکت داشته است.

و کرام خثعمى از حضرت ابى عبد اللَّه علیه السلام روایت کرده که فرمود هر که اذا جاء نصر اللَّه و الفتح را قرائت کند در نماز نافله یا فریضه خدا او را بر تمام دشمنانش یارى کند و روز قیامت بیاید در حالى که با او کتابى است که سخن میگوید، خدا او را از دل قبرش بیرون آورد در آن امانست از حرارت دوزخ و از آتش و از زفیر جهنّم هر دو گوشش آن را مى‏شنود نمیگذرد روز قیامت بر چیزى مگر اینکه او را بشارت داده و خبر میدهد باو بهر خیرى تا داخل بهشت گردد.

 

 

توضیح و وجه ارتباط این سوره با سوره قبل:

خداوند سبحان آن سوره را بذکر دین پایان داد و این سوره را بظهور دین شروع نمود و فرمود:

 

 

[سوره النصر (۱۱۰): آیات ۱ تا ۳]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ (۱)

وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً (۲)

فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کانَ تَوَّاباً (۳)

ترجمه:

بنام خداوند بخشاینده مهربان

(۱) آن گاه که یارى خدا و فتح آمد

(۲) و دیدى که مردم را گروه گروه داخل دین خدا میشوند

(۳) پس براى شکر پروردگارت تسبیح بگو و استغفار و طلب آمرزش کن از او که او قبول کننده توبه است.

 

 

اعراب:

مفعول جاء محذوف است و تقدیرش این است آن گه که آمد تو را نصر و یارى خدا و جواب اذا محذوف است و تقدیرش اذا جاء نصر اللَّه حضر اجلک آن گه که یارى خدا آمد اجل تو حاضر شود، و بعضى گفته ‏اند جوابش فاء در قول خدا، فسبّح است، و افواجا منصوب بر حالیت است.

 

 

 

تفسیر:

(إِذا جاءَ) آن گه که اى محمد آمد (نَصْرُ اللَّهِ) یارى خدا بر کسى که دشمنى کند با تو و ایشان قریش بودند.

(وَ الْفَتْحُ) که فتح مکه باشد، و این بشارتى بود از خداى سبحان به پیامبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله بنصر و فتح قبل از وقوع امر.

(وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً) و دیدى که مردم جماعتى بعد از جماعت دیگر و گروهى بعد از گروه دیگر داخل دین خدا شدند، و مقصود بدین اسلام و التزام باحکام آن و اعتقاد بصحّت آن و قرار نفس بر عمل کردن بآن.

حسن گوید: چون رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله مکّه را فتح نمود عرب گفت امّا در این وقت محمد صلّى اللَّه علیه و آله باهل حرم غالب شد و حال آنکه خدا ایشان را از اصحاب فیل پناه داد، پس براى شما دستى بر آن حضرت نیست یعنى نیرو و طاقتى نیست، پس مردم گروه گروه یعنى جمعیت فراوانى داخل دین خدا شدند بعد از آنکه یکى یکى یا دو تا دو تا داخل میشدند و گاهى بود که قبیله ‏اى از عرب بتمامى وارد اسلام میشدند.

و بعضى گفته ‏اند: در دین خدا یعنى در طاعت خدا و طاعت تو داخل میشوند، و اصل و ریشه دین جزاء و پاداش است سپس تعبیر مى شود بآن طاعتى را که بسبب آن مستحق پاداش میشود چنانچه خداوند سبحان فرمود، فِی دِینِ الْمَلِکِ‏ یعنى در طاعت پادشاه.

(فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَ اسْتَغْفِرْهُ) پس بشکرانه پروردگارت تسبیح بگو و استغفار نما، این امریست از خداى سبحان به اینکه تنزیه کند او را از آنچه لایق و شایسته مقام ربوبى او نیست از صفات سلبیّه و نقص و اینکه از او طلب آمرزش نموده و استغفار کند، و دلیل وجوب تسبیح و استغفار به سبب نصر و فتح اینست که نعمت اقتضا میکند که باید قیام بحق آن نعمت نمود و آن شکر منعم و بزرگداشت و امتثال کردن اوامر و خوددارى نمودن از گناه و عصیان اوست، پس مثل آنکه گفته است امرى پیش آمده که اقتضا مى‏کند شکر و استغفار را اگر چه در اینجا گناهى هم نباشد، بجهت اینکه استغفار گاهى در موقع یاد معصیت و گناه است بآنچه منافى اصرار بآن است و گاهى بر صورت تسبیح و انقطاع بسوى خداى عزّ و جل است.

(إِنَّهُ کانَ تَوَّاباً) قبول میکند توبه کسى که مانده است چنانچه قبول نمود توبه گذشتگان را (مانند توبه آدم و داود و ساحران فرعون و قوم یونس و غیر آنها را).

مقاتل گوید: چون این سوره نازل شد پیغمبر (ص) بر اصحابش خواند و آنها خوشحال شده و بهم بشارت دادند، و عباس عموى پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله شنید گریه کرد، پس پیغمبر (ص) فرمود اى عمو چرا گریه میکنى، گفت اى رسول خدا (ص) گمان میکنم که باین سوره خبر رحلت شما را داده است.

فرمود، آرى همانطور است که شما مى‏ گویى، پس دو سال بعد از آن زنده ماند و کسى آن حضرت را در آن دو سال خندان و خوشحال ندید.

گوید: و این سوره را سوره تودیع (خدا حافظى) نامیده ‏اند.

ابن عبّاس گوید: چون اذا جاء نصر اللَّه نازل شد آن حضرت فرمود، خبر مرگ و رحلت مرا دادند که در این سال رحلت خواهم نمود.

دانشمندان اختلاف کرده‏ اند در اینکه از چه صورت دانستند که این سوره اخبار از مرگ آن حضرت است و حال آنکه در ظاهر آن خبر مرگى نیست، گفته ‏اند، تقدیرش اینست، فسبّح بحمد ربّک فانّک حینئذ لا حق باللّه و ذائق الموت، پس بشکرانه پروردگارت تسبیح بگو که تو در این هنگام و اصل بحق و چشنده مرگى، چنانچه پیامبران قبل از تو هم مرگ را چشیده اند و در موقع کمال انتظار زوال و نابودى است (فوّاره چون بلند شود سر نگون شود) چنانچه گفته شده:

اذا تمّ امر بد القصه‏ توقّع زوالا اذا قیل تمّ‏

هر گاه کارى بکمال و تمامش رسید نقص آن ظاهر شود منتظر زوال و نابودى آن باش آن گه که گفته شد تمام شد.[۱]

 و بعضى گفته ‏اند: براى اینکه خداوند سبحان امر کرد او را بتجدید توحید و استدراک آنچه فوت شده باستغفار و این از چیزهایى است که لازم میشود در موقع انتقال از این عالم فنا بعالم بقاء و خانه نیکان.

عبد اللَّه بن مسعود گوید: چون این سوره نازل شد پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله زیاد میگفت‏

سبحانک اللّهمّ و بحمدک اللّهمّ اغفر لى انّک انت التواب الرحیم.

و از ام سلمه روایت شده که گوید پیغمبر (ص) در اواخر بلند نمى‏ شد و نمى ‏نشست و نمیآمد و نمیرفت مگر اینکه در تمام آنها میگفت‏

سبحان اللَّه و بحمده استغفر اللَّه و اتوب الیه‏

، پس سؤال کردیم از آن حضرت از سرّ این مطلب، پس فرمود من مأمورم باین عمل و این ذکر آن گاه قرائت نمود إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ.

و در روایت عایشه است که آن جناب میگفت‏ سبحانک اللّهمّ و بحمدک استغفرت و اتوب الیک.

 

 

داستان فتح مکّه‏

چون رسول خدا (ص) در سال حدیبیه با قریش مصالحه نمود شرط کرد با ایشان که هر کس دوست داشت که داخل شود در پیمان و ضمان رسول خدا (ص) داخل شود، پس قبیله خزاعه در پیمان رسول خدا (ص) داخل و بنو بکر در پیمان قریش وارد شد و میان این دو طایفه از قدیم نزاع و خصومت بود، سپس در میان آن دو قبیله بعد از پیمان و قرار صلح جنگى واقع شد و قریش به بنو بکر مساعدت و کمک سلاحى نمود و شبانه مخفیانه قریش با کمک بنو بکر با خزاعه جنگید و از کسانى که بشخصه بنى بکر را اعانت کردند بر علیه خزاعه عکرمه پسر ابى جهل و سهیل بن عمرو بودند، پس عمرو بن سالم خزاعى سوار شد و بسوى مدینه حرکت نمود تا بر پیامبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله در مدینه وارد، و این از چیزهایى بود که تحریک کرد فتح مکه را، پس ایستاد در برابر آن حضرت و آن بزرگوار میان مردم بود و گفت:

لا هم انّى نا شد محمدا حلف ابینا و ابیه الا تلدا
انّ قریشا اخلفوک الموعدا و نقضوا میثاقک المؤکدا
و قتلونا رکّعا و سجّدا

بار پروردگارا که من اراده نموده ‏ام محمد (ص) هم پیمان و هم عهد پدرمان و پدر بزرگوارش را که قریش خلف موعد نموده و پیمان مؤکد خود را شکستند و ما را در حالى که در رکوع و سجده بودیم کشتند، پس رسول خدا صلّى اللَّه‏ علیه و آله فرمود، اى عمرو بس است سپس داخل منزل همسرش میمونه شد و فرمودند، براى من آبى حاضر کن، پس شروع کرد بغسل کردن و میگفت لا نصرت ان لم انصر بنى کعب، من یارى نشوم و منصور نباشم اگر بنى کعب را که قبیله عمرو بن سالم است یارى نکنم سپس بدیل بن ورقاء خزاعى با عده‏اى از مردم خزاعه از مکّه حرکت کردند بسوى مدینه تا وارد بر رسول خدا (ص) شدند و خبر دادند بآن حضرت آنچه از قریش بایشان رسیده بود و مساعدتى که قریش بنى بکر را بر علیه خزاعه نموده بود، سپس بر گشته بسوى مکه پیغمبر (ص) بمردم فرموده بود که شما ابو سفیان را میبینید که آمده تا پیمان صلح را محکم و مدّتش را زیادتر کند، و بزودى بدیل بن ورقاء را ملاقات میکند.

پس در عسفان (که نام محلّى است) ابو سفیان که از طرف قریش براى تشدید پیمان آمده بود بدیل را ملاقات و گفت از کجا میآیى گفت، رفته بودم در کنار این ساحل دریا و میان این بیابان گفت از نزد محمد نیامدى گفت نه پس چون بدیل بسوى مکه روانه شد، ابو سفیان گفت اگر بدیل از مدینه آمده باشد شترش را هسته خرما داده (چون مردم مدینه بشترانشان هسته خرما میدهند) پس آمد در جایى که شتر بدیل خوابیده بود و پشکل انداخته بود، و از پشکل شتر بدیل برداشت و باز کرد پس در آن هسته خرما یافت گفت بخداى تعالى قسم که بدیل از نزد محمد (ص) آمده آن گاه حرکت کرد آمد تا بر رسول خدا (ص) وارد شد و عرض کرد اى محمد خون خویشانت حفظ کن و قریش را پناه بده و مدّتش را زیاد فرما.

پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: اى ابو سفیان مکر و حیله نمودید گفت نه فرمود پس ما بر همان عهد و پیمان هستیم، پس بیرون رفت و ابو بکر را ملاقات کرد و گفت پناه بده قریش را، گفت واى بر تو آیا کسى جرئت مى کند که پناه دهد کسى را بر علیه رسول خدا (ص) سپس عمر بن خطاب را دید و باو نیز همین سخن را گفت و عمر هم او را مانند ابو بکر جواب داد، پس رفت و بر دخترش ام حبیبه که زوجه رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله بود وارد شد و خواست بر فرش رسول خدا (ص) بنشیند، پس امّ حبیبه فرش را کشید و جمع کرد، پس گفت دخترم آیا این فرش را از من دریغ میکنى گفت آرى، این فراش رسول خدا (ص) است نباید تو که پلید و مشرک و نجس هستى بر روى آن بنشینى، سپس بیرون رفت و بر حضرت فاطمه (ع) وارد شد و گفت اى دختر آقاى عرب آیا پناه میدهى قریش را و در مدّت صلح و پناهندگى زیاد میکنى تا اینکه کریمترین خاتون در میان مردم بوده باشى.

حضرت فاطمه فرمود، پناهندگى من پناهندگى رسول خدا (ص) است گفت آیا دو فرزندت (حسن و حسین) علیهما السلام را امر میکنى اینکه پناه دهند و اصلاح نمایند بین مردم، فرمود قسم بخدا که پسران من نرسیدند بآنجا که اصلاح نمایند بین مردم و پناه دهند و هیچ کس نمیتواند بر علیه رسول خدا (ص) کسى را پناه دهد، پس رو بحضرت امیر المؤمنین على علیه السلام کرده و گفت اى ابو الحسن من میبینم که کارها بر من مشکل شده تکلیف چیست مرا راهنمایى نما، حضرت على علیه السلام فرمود، تو بزرگ قریش هستى، برخیز و درب مسجد بایست و پناه بده بقریش آن گاه برو بزمین خودت مکّه، گفت آیا در این فایده‏اى براى من میبینى، فرمود: نه بخدا قسم چنین گمانى نمى‏برم و لیکن غیر از این چاره ‏اى نیست.

پس ابو سفیان بر در مسجد ایستاده و گفت آى مردم من پناه دادم قریش را سپس شترش را سوار شد و آمد بمکّه و چون وارد شد بر قریش گفتند چه خبر است قصه را بایشان گفت، گفتند على بن ابى طالب تو را بازى داد آنچه گفتى ما را بینیاز نکند، گفت بخدا قسم غیر از این چاره ‏اى نیافتم گوید: پس رسول خدا (ص) دستور تجهیز و حرکت براى جنگ مکّه را داده و امر فرمود مردم مهیّا شوند و گفت بار خدایا خبر حرکت ما را از قریش مخفى بدار تا اینکه ناگهان در بلاد آنها وارد شویم.

حاطب بن ابى بلتعه این حرکت را براى قریش نوشت و بوسیله زنى براى آنها فرستاد، و جبرئیل برسول خدا (ص) خبر داد پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله حضرت على و زبیر را فرستاد تا آن نامه را از آن زن گرفتند و این قضیّه در سوره ممتحنه گذشت.

آن گاه پیغمبر (ص) جناب ابو ذر غفارى را بجاى خود در مدینه گذاشت و بقصد مکّه ده روز از ماه رمضان گذشته حرکت نمود در سال هشتم، از هجرت با ده هزار نفر از مسلمانها و چهار صد نفر سواره و هیچ کس از مسلمانها از مهاجرین و انصار تخلّف نکرد، و ابو سفیان حارث بن عبد- المطلب و عبد اللَّه بن امیّه بن مغیره در محلّى بین مکه و مدینه بنام نیق العقاب برخورد کردند با رسول خدا (ص) پس التماس کردند که بر آن حضرت داخل شوند پس حضرت آنها را اجازه نداد، پس امّ سلمه با پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله در باره آنها شفاعت کرد و گفت اى رسول خدا، پسر عموى تو و پسر عمّه تو و داماد تو است فرمود نیازى براى من بآنها نیست امّا پسر عموى من او همان کس است که هتک حرمت و عرض من نمود و امّا پسر عمّه من و دامادم همانست که در مکّه بمن گفت آنچه گفت، پس چون خبر بآنها رسید و با ابو سفیان بن حارث پسر خرد سالى بود گفت، قسم به خدا یا پیغمبر مرا اجازه تشرّف و شرفیابى دهد و یا بچه‏ام را برداشته و به بیابانى خشک و بى آب میرویم تا تمامى تشنه و گرسنه هلاک شویم، پس چون این خبر به پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله رسید بر آنها رقّت و ترحّم کرد و بآنها اجازه داد، پس بر آن حضرت وارد شده و اسلام آوردند، و چون حضرت به مر الظهران فرود آمد و از رسول خدا (ص) خبرى بقریش نمیرسید، ابو سفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء شبانه بیرون آمدند تا کسب خبرى نمایند، و عبّاس عموى پیغمبر (ص) در این وقت با خود گفت چه بد صبحى است براى قریش، قسم بخدا هر آینه اگر رسول خدا ناگهانى حمله کنند بر زمین حجاز و یک مرتبه داخل مکّه شوند هر آینه هلاک قریش خواهد بود تا آخر دنیا، پس بیرون رفت عباس در حالى که بر قاطر پیغمبر (ص) سوار بود، و گفت من تا حدود اراک (که نزدیکى مکه است مى روم) شاید هیزم کش و یا شیر فروشى یا کسى را که میخواهد وارد مکه شود دیده پس ایشان را بجاى پیغمبر (ص) خبر دهد که بیایند خدمت آن حضرت و طلب امان نمایند.

عبّاس گوید: بخدا قسم من داشتم در میان جنگل اراک میگشتم و کسى را میخواستم که جریان را باو بگویم که صداى ابو سفیان و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء را شنیدم و ابو سفیان میگفت قسم بخدا که من شبى را مانند این شب هرگز از جهت روشنایى و آتش ندیدم، پس بدیل گفت این آتش خزاعه است، ابو سفیان گفت خزاعه پست‏تر از این است که‏ این همه آتش کند صدایش را شناختم و گفتم اى ابو حنظله و مقصودم ابو سفیان بود، پس او گفت ابو الفضل تویى گفتم بلى گفت پدر و مادرم بفداى تو چه خبر دارى گفتم این رسول خدا (ص) از پشت‏سر که با ده هزار از مسلمین میآیند که شما تاب مقاومت با آنها را ندارید، گفت پس بچه چیز امر میکنى گفتم ردیف من بر این قاطر سوار شو تا برایت از رسول خدا (ص) امان بگیرم، قسم بخدا که اگر بر تو دست یابد گردنت را خواهد زد، پس ردیف من سوار شد پس من رکاب میزدم و بهر آتش که از آتشهاى مسلمین میگذشتم میگفتند این عموى رسول خدا (ص) است که بر قاطر رسول خدا سوار است تا گذشتم از آتش عمر بن خطّاب، پس عمر گفت اى ابو سفیان الحمد للَّه الذى امکن منک بغیر عهد و لا عقد شکر خدا را که بدون عهد و پیمانى بر تو دست یافتیم سپس بشتاب بسوى رسول خدا دوید و من زدم قاطر را تا اینکه بدرب قبّه و خیمه رسول خدا (ص) رسیده و از عمر سبقت گرفتم، پس عمر داخل شد و گفت اى رسول خدا این ابو سفیان دشمن خداست که خدا بدون عهد و پیمانى ما را بر او غلبه و ظفر داده و متمکّن نمود، پس مرا واگذارید تا گردن او را بزنم، پس من گفتم اى رسول خدا من او را پناه دادم سپس نشستم در کنار رسول خدا (ص) و سر مبارکش گرفته و گفتم قسم بخدا هیچکس جز من با آن حضرت در این روز او را نجات ندهد پس چون عمر زیاد چونه زد و کشتن ابو سفیان را خواست، من گفتم آرام باش اى عمر قسم بخدا که تو نمیخواهى ابو سفیان را بکشى مگر اینکه او مردى از فرزندان عبد مناف است و اگر او از عدى بن کعب بود تو این اصرار را نمى کردى گفت ساکت اى عباس قسم بخدا که هر آینه اسلام تو در روزى که مسلمان‏ شدى محبوب‏تر بود پیش من از اسلام خطاب اگر مسلمان میشد.

پس پیغمبر (ص) فرمود، برو که ما ابو سفیان را امان دادیم تا اینکه صبح او را نزد من آورید گوید، چون صبح شد او را بر رسول خدا (ص) وارد کردم، و چون آن حضرت او را دید فرمود، واى بر تو اى ابو سفیان آیا وقت آن نشده براى تو که بدانى خدایى جز اللَّه نیست، پس گفت پدر و مادرم به فداى تو چه اندازه تو را بزرگوار و مهربان و بردبار و صله رحم کن گردانیده قسم بخدا که من دانستم که اگر با آن خدا خدایان دیگرى بود هر آینه مرا در روز بدر و احد بینیاز میکردند.

پس فرمود واى بر تو اى ابو سفیان هنوز وقت آن نشده که بدانى من رسول خدایم گفت پدر و مادرم بفدایت امّا این مطلب پس در دل من از آن چیزیست.

عباس گوید: گفتم باو واى بر تو شهادت بده شهادت حق پیش از آنکه گردنت زده شود، پس شهادت داد، پس پیغمبر (ص) بعبّاس فرمود برو و او را در تنگه گنه گاه نگه‏دار تا اینکه ارتش و لشکرهاى خدایى بر او عبور کنند.

عباس گوید: پس او را در خطم الجبل تنگه وادى نگه داشته و قبائل بر او قبیله قبیله میگذشت و او مى‏پرسید اینها کیستند و اینها کیستند و من میگفتم این قبیله اسلم و این قبیله جهنیه و این فلان قبیله است تا پیغمبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله در هنگى که پرچم سبز داشتند از مهاجرین و انصار گذشت در حالى که غرق در اسلحه و آهن بودند و جز چشمشان چیزى از ایشان دیده نمى ‏شد.

پس ابو سفیان (لعنه اللَّه) گفت اى ابو الفضل اینها کیستند، گفتم این رسول خدا (ص) است در میان مهاجرین و انصار پس گفت اى ابو الفضل هر آینه برادر زاده‏ات صبح کرد در حالى که به پادشاهى بزرگى رسیده گفتم واى بر تو، این نبوّت و مقام رسالتست، پس گفت آرى.

و در این هنگام حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء خدمت رسول خدا (ص) رسیده و اسلام آورده و با آن حضرت بیعت کردند، و چون با او بیعت کردند رسول خدا (ص) آنها را از جلو نزد قریش فرستاد تا آنها را باسلام دعوت نمایند، و فرمود کسى که وارد منزل ابو سفیان که در بالاى مکّه بود شود در امانست و کسى که داخل منزل حکیم بن حزام که در آخر و پائین مکه است شود در امانست و کسى که دست خود را باز داشته و در منزل خود نشسته و در را روى خود به بندد در امانست.

و چون ابو سفیان و حکیم بن حزام از خدمت رسول خدا (ص) بقصد مکه بیرون رفتند، حضرت در دنبال آنها زبیر بن عوام را فرستاد و او را امیر سواران مهاجرین قرار داد و فرمان داد او را که پرچمش را در بالاى مکّه در حجون نصب نماید و باو فرمود حرکت نکن از جایت تا بیایم، آن گاه رسول خدا (ص) داخل مکه شد و در حجون خیمه خود را نصب نمود، و سعد بن عباده را در هنگى و گروهى از انصار در جلوى خویش روانه نمود و خالد ابن ولید را در افرادى که از قضاعه و بنى سلیم اسلام آورده بودند فرستاد و او را فرمان داد که از پائین مکه وارد و پرچمش را در انتهاى خانه‏ها بکوبد، و تمام ایشان را امر فرمود که دست نگه دارند و جنگ نکنند مگر آنکه با آنها مقاتله نماید، و فرمان داد که چهار نفر را بکشند:

۱- عبد اللَّه بن سعد بن ابى سرح ۲- حویرث بن نفیل ۳- ابن خطل ۴- مقبس بن ضبابه، و امر فرمود که دو زن آرایشگر را که بدگویى و جسارت بمقام رسالت کرده و تصنیف و آوازه میخواندند، بقتل رسانند و فرمود آنها را بکشید گرچه ببینید که به پرده‏هاى کعبه آویخته‏ اند.

پس على علیه السلام حویرث بن نفیل و یکى از آن دو زن کذایى را کشت و دیگرى فرار کرد، و مقبس بن ضبابه در بازار کشته شد و ابن خطل را در مسجد الحرام در حالى که پرده کعبه را گرفته بود یافتند، پس سعید ابن حریث و عمار بن یاسر بسوى او دویده و سعید از عمّار جلو افتاد و او را کشت.

و ابو سفیان جدّیت و کوشش کرد تا خود را به پیغمبر (ص) رسانیده و رکابش را گرفت و بوسید و گفت پدر و مادرم بفدایت، آیا نمیشنوید سعد چه میگوید الیوم یوم الملحمه امروز روز خون و کشتار است الیوم تسبى الحرمه امروز روز اسیر کردن نوامیس است.

حضرت رسول (ص) بعلى علیه السلام فرمود، فورا او را دریاب و پرچم را از او بگیر و تو اوّل کس باش که داخل مکّه شوى و ورودت ورود ملایم باشد پس حضرت على (ع) از سعد پرچم را گرفت و همانطور که فرموده بود داخل مکه شد، و چون رسول خدا (ص) داخل مکّه شد بزرگان قریش داخل کعبه شده و ایشان خیال میکردند که شمشیر از آنها برداشته نشود و پیغمبر (ص) آمده و درب کعبه ایستاده و گفتند

لا اله الّا اللَّه وحده وحده انجز وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده‏

، الهى و معبودى جز خداى یگانه نیست او یکتاست او یکتاست، وعده خود را وفا و بنده خود را یارى و حزبها را به تنهایى فرارى نمود، بدانید که هر مال و هر کار بزرگ و خونى که ادّعا شود زیر پاى این دو لنگه در کعبه است سقایت حاج نیز باهلش باز میگردد.

بدانید که مکّه محترم است بتحریم خدا و حلال نیست براى احدى جنگ کردن قبل از من و براى منهم حلال نیست مگر یک ساعت از روز و بعد از آن حرام است تا روز قیامت، گیاه نازک آن کنده نشود درخت آن بریده نگردد و صید و شکار آن را رم داده نشود و حلال نیست زمین مانده آن مگر براى صاحبش که نشانى آن را بدهد آن گاه فرمود: بدانید بسیار بد همسایگانى براى پیامبرتان بودید هر آینه جدّا او را تکذیب کردید و آواره نمودید و بیرون کردید و اذیّت نمودید سپس راضى نشدید و باین قناعت نکردید تا اینکه لشکر کشیدید و در بلاد من و شهر هجرت من با من جنگیدید

فاذهبوا فانتم الطلقاء [۲] بروید که شما آزاد شدگانید.

پس مردم بیرون رفتند مثل اینکه از گورهایشان بیرون آمده ‏اند و داخل در اسلام شدند، و خداوند سبحان پیامبرش را تمکّن و تسلّط ناگهانى بر آنها داد و تمام آنها براى آن حضرت ملک خالصه بودند و براى‏ همین اهل مکّه را طلقاء نامیدند.

و ابن زبعرى خدمت پیامبر (ص) آمده و اسلام آورد و گفت:

یا رسول اللَّه انّ لسانى‏ راتق ما فتقت اذ انا بور

اى پیامبر خدا بدرستى که زبان من بسته بود آن وقتى که آشکارا سخن میگفتم چون من در آن موقع کافر بودم.

اذ ابارى الشیطان فى سنن البغى‏ و من مال میله مثبور

هنگامى که پیروى شیطان میکردم در راه‏هاى باطل و کسى که میل کند و پیروى نماید هواهاى نفسانى خود را نابود است.

آمن اللحم و العظام لربّى‏ ثمّ نفسى الشهید انت النذیر

ایمان آورد گوشت و استخوان من به پروردگارم سپس جان من گواهى میدهد که تو ترساننده‏اى از عذاب خدایى.

از ابن مسعود روایت شده که رسول خدا (ص) در روز فتح مکه داخل مکه شده در حالى که اطراف بیت سیصد و شصت بت بود، پس شروع کرد آن حضرت با چوبى که در دستش بود آنها را انداختند و میفرمود: جاءَ الْحَقُّ وَ ما یُبْدِئُ الْباطِلُ وَ ما یُعِیدُ، حق آمد و باطل دیگر ظاهر نشود و بر نگردد، جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ، إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً، حق آمد و باطل رفت البتّه باطل رفتنى و نابود شدنى است.

ابن عبّاس گوید: چون پیغمبر (ص) وارد مکّه شد امتناع نمود که داخل‏ مسجد الحرام شود در حالى که در آن بتها نصب بودند، پس فرمان داد که آنها را بیرون افکندند، پس صورت و تمثال ابراهیم و اسماعیل (ع) را بیرون آوردند و در دست آنها آلت فال گیرى بنام ازلام بود، پس آن حضرت فرمود، خدا بکشد مردم جاهلیّت را که چنین تهمتى زدند امّا بخدا قسم دانستند که آن دو بزرگوار هرگز بازلام فال نزدند.[۳]

______________________________

[۱] – در تاریخ برامکه که حدود یک قرن منصب وزارت و صدارت خلفاء( بنى عبّاس مخصوصا هارون الرشید را داشتند و در تمام قلمرو حکومت اسلامى نفوذ و قدرت داشتند منقولست که روزى هارون باتّفاق جعفر بن یحیى برمکى که وزیر مقتدر او بود وارد باغ شدند و در اثناء گردش چشم هارون بسبب زیبایى افتاد که بر بالاى درخت بود و دست رس نبود هارون هوس آن سیب را نمود، جعفر گفت امیر المؤمنین اجازه فرمائید پلکان یا نردبانى آورند تا این سیب را بچینند، هارون گفت نه بیا پا بر دست من بگذار و سیب را بچین جعفر پا بر دست هارون گذارد و بالا رفت و دستش نرسید گفت پا بر کتف من بگذار گذاشت و دستش نرسید گفت پایت را بر فرق من بگذار جعفر پایش را بر فرق هارون گذارد و سیب را چید، باغبانى که ناظر این جریان بود گفت اللَّه اکبر باو گفتند چرا تکبیر گفتى گفت دولت برامکه و جعفر سرنگون شد چون بحد کمال خود رسید، و همین طور هم شد پس از مدّت کوتاهى بدست هارون منقرض و جعفر کشته گردید.

[۲] – مترجم گوید: عقیله بنى هاشم صدیقه صغرى علیا حضرت زینب کبرى شریکه الحسین( ع) در قیام و نهضت کربلا در مجلس یزید پلید لعنه اللَّه با آنکه در قید اسارت بود با کمال شهامت و دلیرى آن قهرمانه کربلا در خطبه بنیان کنش که کاخ ظلم و ستم یزید لعنه اللَّه را سرنگون کرد اشاره به همین موضوع فتح مکه کرد و گفت، امن العدل یا بن الطلقاء، آیا از عدالت است اى پسر آزاد شدگان ما یعنى در روز مکه پدرت معاویه و جدّت ابو سفیان و عمویت یزید بن ابو سفیان و تمام فامیلت محکوم باعدام و نابودى و قصاص( و کشتن بودند براى آن جنایاتى که در طول بیست سال با اسلام و مسلمین و جدّم محمد( ص) نمودند، امّا آن بزرگوار در آن روز که همانگونه قدرت بر فناء و هلاک شما داشت شما را بخشید و آزاد کرد.( محمد الرازى)

[۳] – ابن شهر آشوب از ابن عبّاس و سدى روایت کرده که چون آیه مبارکه( إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ) نازل شد رسول خدا( ص) فرمود اى کاش میدانستم چه وقت مرگ من خواهد بود، پس سوره نصر نازل شد، پس بعد از نزول آن پیغمبر میان تکبیر و قرائت سکوت کرده و میگفت

سبحان اللَّه و بحمده- استغفر اللَّه و اتوب الیه‏

، پس گفتند بآن حضرت سرّ این ذکر چیست فرمود خبر مرگ مرا دادند آن گاه گریست گریه سختى پس گفتند یا رسول اللَّه( ص) آیا گریه میکنى و حال آنکه گناهان گذشته و آینده تو را آمرزید فرمود، پس هول و ترس قیامت کجاست و تنگى قبر و تاریکى لحد در کجاست، و قیامت و مواضع هولناک آن کجاست، پس بعد از آن یک سال زنده ماند.

على بن ابراهیم در تفسیرش در معناى سوره اذا جاء نصر اللَّه و الفتح گوید:

این سوره در سال حجه الوداع در منى به پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله نازل شد، و چون آن سوره آمد فرمود، بمن خبر مرگم را دادند، پس آمدند به مسجد خیف( که در منى نزدیک جمره اولى است) و مردم را جمع کردند و فرمودند خدا رحمت کند و یارى نماید کسى را که سخن مرا شنیده و ضبط نماید و به هر کس نشنیده از من برساند، پس چه بسا حامل فقهى که فقیه و عالم نیست و چه بسا حامل فقه بکسى که از او دانا تر است، سه چیز است که قلب و دل مسلم بر آن نمیگردد:

دنباله پاورقى صفحه بعد دنباله پاورقى از صفحه قبل:

۱- اخلاص عمل براى خدا.

۲- نصیحت و خیرخواهى براى پیشوایان مسلمین.

۳- ملازم جماعت با ایشان، پس بیگمان دعاء ایشان از پشت سرشان بر آنها احاطه دارد.

اى مردم البتّه من در میان شما دو چیز وزین و گرانقدر را امانت میگذارم مادامى که شما بآن دو تمسّک جستید هرگز گمراه نشوید:

۱- کتاب خدا( قرآن) ۲- عترت من اهل بیت من پس بیگمان لطیف خبیر بمن خبر داد که آن دو هرگز از هم جدا نمیشوند تا در کنار حوض کوثر مانند این دو انگشت سبابه بمن وارد شوند نمیگویم مانند انگشت سبابه و انگشت میانه پس یکى بر دیگرى بچربد بلکه مانند دو انگشت سبابه.

( مترجم)

 

ترجمه تفسیر مجمع البیان، ج‏۲۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=