ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره یوسف ۱۱ الی ۲۴
[سوره یوسف (۱۲): آیات ۱۱ تا ۱۲]
قالُوا یا أَبانا ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ (۱۱) أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (۱۲)
ترجمه:
گفتند: اى پدر چرا درباره یوسف از ما ایمن نیستى با اینکه ما خیرخواه او هستیم (۱۱)
فردا او را همراه ما بفرست تا (با ما) بگردد و بازى کند و ما از وى نگهبانى میکنیم (۱۲).
تفسیر:
خداى سبحان در اینجا بیان میکند که پس از آنکه آراء آنها درباره یوسف متفق شد چگونه از پدر درخواست کردند.
«قالُوا یا أَبانا ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُفَ» گفتند اى پدر چرا درباره کار یوسف بما اعتماد ندارى و خاطرت آسوده نیست؟
«وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ» با اینکه ما نظرى جز خیر خواهى نسبت بدو نداریم، و از اینجمله معلوم میشود که یعقوب علیه السلام از فرستادن یوسف بهمراه آنها خوددارى میکرد.
«أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ» فردا او را بهمراه ما بصحرا بفرست که اگر بفرستى ما گردش و بازى میکنیم و منظورشان بازیهاى حلال و مباح مانند تیراندازى و مسابقه در دویدن و امثال آنها بوده. و در حدیث است که بازى کردن حرام است مگر در سه چیز: بازى با اسب، و تیر اندازى، و شوخى با همسر.
«وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» و ما از یوسف محافظت و نگهبانى میکنیم تا وقتى که او را بتو بازگردانیم، و یا در وقت بازى او را محافظت میکنیم. و حسن گفته: هنگامى که یوسف را در چاه انداختند هفده ساله بود، و تا وقتى که بپدر رسید هشتاد سال طول کشید که اینمدت هم چنان در بلاء بود، و پس از دیدار پدر نیز بیست سال دیگر زنده بود که وقتى از دنیا رفت صد و بیست سال از عمرش گذشته بود. و برخى گفته اند: روزى که در چاه افتاد ده ساله بود، و دیگرى گفته دوازده ساله بود، و بعضى گفته اند: هفت ساله یا نه ساله بود و هنگامى که بپدر رسید چهل ساله بود. و این قول ابن عباس و دیگران است. و در این آیات نشانه این مطلب هست که آنها حسد خود را نسبت بیوسف اظهار کردند و یعقوب علیه السلام وى را از گزند آنان محافظت میکرد و از فرستادن او بهمراه آنان خوددارى مینمود، و اعتماد بآنها نداشت.
[سوره یوسف (۱۲): آیات ۱۳ تا ۱۸]
قالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ (۱۳)
قالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ (۱۴)
فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ (۱۵)
وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ (۱۶)
قالُوا یا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ (۱۷)
وَ جاؤُ عَلى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ (۱۸)
ترجمه:
یعقوب گفت: بردن او مرا غمگین میکند و مىترسم شما از وى غفلت کنید و گرگ او را بخورد (۱۳)
گفتند اگر با وجود (برادرانى مانند) ما که گروهى متحد و نیرومندیم باز هم گرگ او را بخورد در چنین صورتى ما زیانکار خواهیم بود (۱۴)
و چون او را بردند و متفق شدند که او را در ته چاه بیاندازند ما بدو وحى کردیم که (غمگین مباش که روزى) تو آنها را بکار بدشان آگاه سازى و آنها ندانند (که تو یوسف هستى) (۱۵)
و شبانه با چشم گریان بنزد پدر آمدند (۱۶)
و گفتند: اى پدر ما براى مسابقه (در دویدن) رفتیم و یوسف را پیش اثاث خود گذاردیم و گرگ او را خورد ولى تو سخن ما را باور نخواهى کرد اگر چه راستگو باشیم (۱۷)
و پیراهن او را رنگین بخون دروغى (نزد یعقوب) آوردند، و او گفت: (داستان اینگونه نیست) بلکه نفس شما اینکار را برایتان جلوه داده و صبر نیکو باید (تا این بلاء را تحمل کنم) و خدا کمک کار من است (و از او کمک خواهم) در تحمل آنچه شما اظهار میدارید (۱۸).
شرح لغات:
حزن: اندوه دل در فراق محبوب.
شعور: ادراک چیزى بنحو دقیق و باریک بمانند باریکى مو.
عشاء: آخر روز، و یا اول تاریکى شب.
استباق: از سبق و مسابقه است که آن بر سه گونه است: مسابقه در تیر اندازى که باتفاق علماء جایز است، و مسابقه در اسب دوانى و شتر که نزد ما جایز است، و مسابقه در دویدن که اگر در مقابل پول و جایزهاى باشد نزد شافعى و جمعى جایز نیست، و ابو حنیفه آن را مطلقاً جایز دانسته چه در برابر جایزهاى باشد و چه نباشد، و جمعى از علماى ما نیز همین قول را اختیار کردهاند.
دم کذب: یعنى خونى که دروغ بود، و از عایشه نقل شده که «بدم کدب» با دال بىنقطه قرائت کرده و معناى آن خون تازه است.
تسویل: جلوه دادن نفس چیزى را که جلوه و حسنى ندارد.
تفسیر:
خداى سبحان در این آیات خبر میدهد که چون نسبت بیوسف اظهار شفقت و خیر خواهى نمودند یعقوب مصمم شد وى را بهمراه آنان بصحرا بفرستد ولى با اینحال آنها را وادار بمحافظت و نگهبانى او کرده چنین گفت:
«إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ» همین که او را از من دور کنید مرا غمگین میسازد، یا مفارقتش مرا محزون سازد.
«وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ» و میترسم در وقتى که شما از او غافل هستید و سر گرم کارهاى خود میباشید گرگ او را بخورد. و گفتهاند: در آن سرزمین گرگ بسیار بود و تصادفاً در آن وقت گرگها بمردم حمله میکردند و آنها را طعمه خود میساختند.
و برخى گفتهاند: یعقوب در خواب دید مثل اینکه ده تا گرگ بیوسف حمله ور شده و میخواهند او را بکشند، در اینمیان یکى از آن گرگها بحمایت از یوسف برخاست و مانع کشتن او شده تا بالآخره دید زمین شکافته شد و یوسف در زمین فرو رفت و پس از سه روز از آنجا بیرون آمد، و همین سبب شد که یعقوب راه بهانه اى بدانها نشان دهد و گرنه خود برادران یوسف نمیدانستند چه بهانه اى براى کار خود بیاورند.
و از رسول خدا- صلى اللَّه علیه و آله- روایت شده که فرمود: تلقین دروغ بکسى نکنید (و راه بهانه و دروغ را بکسى یاد ندهید) که دروغ میگوید، چون که پسران یعقوب نمیدانستند که گرگ انسان را میخورد تا وقتى که از پدر شنیدند و یعقوب تلقین بدانها کرد، و این دلیل بر اینمطلب است که نباید راه نشان دشمن داد.
و برخى گفته اند: یعقوب ترس آن را داشت که برادران او را بکشند. ولى تصریح به این سخن نکرد و از روى کنایه آنها را گرگ نامیده و نظر خود را اظهار کرد. و ابن عباس گفته: صریحاً آنها را گرگ خوانده.
«قالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ» اگر با اینحال که ما پشتیبان یکدیگر هستیم و از برادرمان دفاع میکنیم نتوانیم گرگ را از او دور سازیم تا او را بخورد، در چنین حالى ما زیانکاریم و مانند آن کسانى هستیم که بر خلاف میلشان سرمایه خود را از دست بدهند. و یا معناى جمله «إِذاً لَخاسِرُونَ» آنست که ما افرادى ناتوان و ضعیف خواهیم بود. و حسن گفته: بخدا آنها براى یوسف وحشتناکتر و خطرناکتر از گرگ بودند. و برخى گفتهاند: معناى جمله آن است که ما او را یا حقش را تباه و ضایع کردهایم.
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» و چون او را بردند و همگى تصمیم گرفتند تا در قعر چاهش افکنند … و از حرف «الف، «و لام» که بر سر «جب» در آمده معلوم میشود چاه مزبور چاه معروفى بوده که مسافران و کاروانها بر سر آن میآمده و سر راه آنان بوده است. و برخى گفتهاند: برادران بدنبال چاه کم آبى میگشتند که یوسف را در آن بیندازند تا هم بمنظور خود برسند و هم آنکه یوسف در آب چاه غرق نشود. و از اینرو وى را در چاه مزبور انداختند. و بعضى هم گفتهاند: او را در گوشهاى از چاه قرار دادند.
و گفتهاند: همین که یعقوب وى را بهمراه آنان روانه کرد در آغاز کمال احترام و محبت را نسبت باو معمول داشتند ولى هنگامى که بصحرا رسیدند عداوت خود را نسبت بدو اظهار کرده و شروع به زدن او کردند، یوسف در آن وقت بهر کدامیک از آنها پناه میبرد آنها او را از خود رانده و حمایتش نکردند تا بالآخره صدایش به «یا ابتاه» بلند شد. در اینوقت خواستند او را بقتل رسانند ولى یهوذا آنها را از اینکار جلوگیرى کرد، و در روایتى که بعضى از اصحاب ما از ائمه علیهم السلام روایت کردهاند لاوى آنها را از اینکار ممانعت کرد و مانع قتل یوسف شد، پس او را بکنار چاه آوردند و هر چه او را در میان چاه آویزان میکردند، یوسف دست بلبه چاه میگرفت تا بالآخره پیراهن از تنش بیرون آورده و هر چه میگفت: این پیراهن را در بدن من بگذارید تا خود را بدان بپوشانم در جوابش میگفتند: خورشید و ماه و یازده ستاره را بخوان تا همدم و یار تو باشند، در اینوقت او را در چاه آویزان کرده و چون به نیمه چاه رسید بقعر چاه رهایش کردند تا بدین ترتیب بمیرد، ولى چون در ته چاه آب بود در آب افتاد و سپس بطرف سنگى که در آنجا بود رفته و روى آن ایستاد، و سدى گفته: یهوذا براى او غذا میآورد (تا وقتى که از چاه بیرون آمد).
و بگفته دیگرى: چاه براى او روشن شد و آبش شیرین گردید بطورى که از آب و نان بى نیاز شد، و مقاتل گفته: آب چاه تیره بود ولى یوسف که در آن افتاد زلال و صاف شد، و خداوند فرشته اى بر وى موکل کرد تا او را محافظت کند و غذایش دهد.
و بقولى جبرئیل همدم او شد.
و گفتهاند: خداى تعالى بسنگى در ته چاه فرمان داد تا بالا آمده و یوسف روى آن قرار گرفت، و در آن وقت بدن یوسف برهنه بود، و ابراهیم خلیل علیه السلام را نیز وقتى در آتش انداختند بدنش را برهنه کردند و در آنجا جبرئیل علیه السلام پیراهنى از حریر بهشت براى ابراهیم آورد و بدن آن حضرت را با آن پیراهن پوشانید، و پیراهن مزبور نزد ابراهیم علیه السلام بود و چون از دنیا رفت آن پیراهن باسحاق رسید و پس از اسحاق نیز بیعقوب منتقل گشت، و یعقوب آن را در بسته اى بست و بگردن یوسف آویزان نمود، در اینوقت جبرئیل بنزد وى آمد و آن بسته را از گردنش باز کرده و پیراهن مزبور را از میان آن بیرون آورد و بر بدن یوسف پوشانید، و این حدیثى است که مفضل از امام صادق علیه السلام روایت کرده و حضرت دنبالش فرمود: پیراهن مزبور همان پیراهنى بود که چون کاروانیان از مصر حرکت کردند و آن را همراه خود آوردند یعقوب که در فلسطین بود بوى آن را شنیده و گفت: «من بوى یوسف را استشمام میکنم …» و در کتاب النبوه بسندش از ابى سیار از امام صادق علیه السلام روایت کرده که آن حضرت فرمود: هنگامى که برادران یوسف را در چاه انداختند جبرئیل بر وى نازل شده گفت: اى پسر چه کسى تو را در چاه انداخت؟ یوسف جواب داد: برادرانم بخاطر منزلتى که نزد پدر داشتم بمن حسد بردند و بدینجهت بچاهم انداختند. جبرئیل گفت:
آیا میخواهى از چاه بیرون آیى؟
یوسف پاسخداد: با خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب است که اگر خواهد مرا نجات خواهد داد.
جبرئیل گفت: خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب میفرماید این کلمات را بگو:
«اللهم انى اسئلک بان لک الحمد لا اله الا انت بدیع السماوات و الارض یا ذا الجلال و الاکرام ان تصلى على محمد و آل محمد و أن تجعل لی من أمری فرجاً و مخرجاً و ترزقنی من حیث أحتسب و من حیث لا أحتسب»
[۱]. پس از این دعا بود که خداوند او را از چاه نجات داده و از مکر آن زن او را محافظت کرد و سلطنت مصر را از جایى که گمان نمیکرد بوى عطا فرمود.
و على ابن ابراهیم روایت کرده که یوسف در چاه این دعا را خواند: «یا اله ابراهیم و اسحاق و یعقوب ارحم ضعفى و قله حیلتى و صغرى»[۲] «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» و بیوسف وحى کردیم، حسن گفته: خداوند در همان چاه بیوسف مقام نبوت را عطا فرمود، و بنجات و فرمانروایى مصر نویدش داد.
«لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» یعنى پس از این بکار زشتشان آگاهشان خواهى کرد، و منظور همان جملهاى است که در آخر سوره خداوند ذکر فرموده که ببرادران گفت: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ …»- آیا هیچ میدانید نسبت بیوسف و برادرش چه کردید؟ …
«وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» یعنى در وقتى که نمیدانند تو همان یوسف هستى. و این وحى که در اینجا بیان شده مانند وحیى است که بسایر پیمبران میشد. و مجاهد و قتاده گفتهاند:
خداوند در همان چاه باو وحى فرمود و او را پیغمبر قرار داد، و از جمله چیزهایى که باو وحى شد این بود که: حال خود را مکتوم دار، و در مقابل پیش آمدهاى ناگوار صبر کن که بزودى رفتار برادران را نسبت بخود بآنها خواهى گفت در وقتى که تو را نمىشناسند.
و بعضى در معناى این جمله گفتهاند: یعنى آنها نمیدانند که بتو وحى شده. و برخى گفتهاند: معناى «لتنبئنهم» یعنى جزاء رفتار آنها را خواهى داد. چنانچه عرب در مورد تهدید کسى که کار بدى کرده میگوید «بتو خواهم گفت و معلومت خواهد شد» که منظور این است که سزاى تو را خواهم داد. و ابن عباس گفته: منظور همان جریانى است که در وقت ورود برادران بمصر، یوسف آنها را شناخت و آنها او را نمىشناختند و در آن وقت یوسف پیمانه را در دست گرفت و دستى بدان زده سپس گفت: این ظرف بمن خبر میدهد که شما برادرى داشته و او را در چاه انداختهاید و ببهاى ناچیزى او را فروختهاید.
«وَ جاءُو أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ» و شبانه یا آخر روز که شد گریان بنزد پدر آمدند، و اینکه تا شب صبر کردند براى این بود که بدینوسیله امر را بر پدر مشتبه کرده و در تاریکى جرئت بیشترى براى عذر تراشى داشته باشند و اینکه تظاهر بگریه کردند براى آن بود که خود را راستگو جلوه دهند. و از اینجا معلوم میشود که گریه دلیل بر صدق دعواى گریه کننده نیست. و سدى گفته: چون یعقوب گریه آنها را دید پریشان شد و پرسید: چه شده؟ در جواب گفتند:
«یا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ» پدر جان ما براى مسابقه رفتیم، جبائى و سدى گفتهاند:
یعنى بمسابقه دو رفته بودیم. و زجاج گفته: یعنى بمسابقه تیر اندازى رفته بودیم.
«وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا» و یوسف را براى حفاظت پیش اثاثیه گذارده بودیم.
«فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ» و گرگ او را خورد، و تو ما را تصدیق نخواهى کرد اگر چه ما راستگو باشیم براى آنکه تو درباره یوسف نسبت بما بدگمان و ظنین هستى. و نگفتند: تو هر راستگویى را تصدیق نمىکنى بلکه چون حسد برادران را درباره یوسف میدانست و از طرفى نسبت بیوسف محبت شدیدى داشت درباره آنها بدگمان و ظنین بود.
«وَ جاءُو عَلى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ» و بهمراه خود پیراهن یوسف را آغشته بخون آوردند و گفتند: این همان خون یوسف است که در وقت دریدن گرگ به پیراهن او ریخته است.
و ابن عباس و مجاهد گفتهاند: بزغاله اى را کشتند و خون او را بپیراهن یوسف ریختند، و برخى گفتهاند آهویى را کشتند و خونش را به پیراهن وى ریختند. ولى (فراموش کردند که پیراهن یوسف را بدرند و) هم چنان سالم بدست یعقوب دادند و فکر نکردند که اگر گرگ انسانى را بخورد جامهاش را میدرد، و حسن گفته: یعقوب بدانها گفت: پیراهنش را بمن نشان دهید و چون نشانش دادند و آن را صحیح و سالم دید گفت: بخدا تا بامروز گرگى حلیمتر از این گرگ ندیدهام که فرزند مرا خورده ولى پیراهنش را ندریده است. و در حدیث است که پیراهن را بصورت خود انداخت و گفت:
اى یوسف براستى که گرگ مهربانى تو را خورده است که گوشت تنت را دریده و خورده است ولى پیراهنت را ندریده.
و شعبى گفته: در پیراهن یوسف سه آیت (و نشانه خارق العاده) بود یکى آن وقتى که (در داستان زلیخا و عزیز مصر) از پشت سر درید، و دیگر در وقتى که آن را بروى پدر انداختند و بینا شد، و دیگر آن وقتى که برادران آن را با خون دروغى بنزد یعقوب آوردند که یعقوب فهمید اگر گرگ یوسف را خورده بود پیراهنش را میدرید. و برخى گفتهاند: همین که یعقوب این سخن را گفت (که چگونه گرگى بوده که او را خورده ولى پیراهنش را ندریده است) آنان گفتند: دزدان او را کشتند، یعقوب در جواب آنها گفت: چگونه خودش را کشته ولى پیراهنش را نبردهاند با اینکه احتیاج آنها به پیراهن یوسف بیشتر از کشتن او بود.
«قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» یعقوب که نسبت بدانها ظنین شده بود گفت: نه گرگ او را خورده و نه دزدان او را کشتهاند بلکه نفسهاى شما کارى را در نظر شما جلوه داده که خود دانستهاید. و أبو مسلم و جبائى گفتهاند: یعنى شما درباره یوسف کارى را که انجام دادهاید بیکدیگر آسان جلوه داده تا بالآخره آنچه را خواستهاید انجام دادهاید. و اینکه یعقوب حرف آنها را ردّ کرد (و سخنشان را باور نکرده و دروغشان را آشکار نمود) روى وحى خدا بود (که دروغشان را بوى خبر داد) و بعضى گفتهاند: از روى حدس صائب و فراست او بود که دروغ آنها را دانست.
«فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» یعنى صبر من در برابر این مصیبت صبرى نیکو و جمیل است که بیتابى و شکوهاى بمردم نمیکنم. و برخى گفتهاند: یعنى صبر جمیل بهتر و نیکوتر از آن بیتابى است که سودى ندارد، و سید مرتضى قدس اللَّه روحه گفته است: صبر در وقتى جمیل است که بخاطر خدا باشد و چون صبر در اینمورد اینگونه بود متصف باین وصف گردید. و بعضى گفتهاند: بلاء در سن کهولت بر یعقوب نازل شد و در سن خرد سالى بر یوسف، و هر دوى آنها گناهى نداشتند، یعقوب مبتلاى باندوه گردید، و یوسف ببردگى افتاد و خداوند شاهد و ناظر همه این بلاها بود تا وقتى که گشایش و فرج عنایت فرمود و همه آنها روى آزمایش و امتحان صورت گرفت.
«وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ» یعنى در دفع آنچه شما اظهار میدارید بخدا استعانت جسته و از وى کمک میخواهم، و یا در تحمل تلخى و دشوارى صبر بر این مصیبت بخدا استعانت میجویم.
و پس از این جریان یوسف سه روز در چاه ماند.
وَ جاءَتْ سَیَّارَهٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ یا بُشْرى هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَهً وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِما یَعْمَلُونَ (۱۹)
وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَهٍ وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ (۲۰)
ترجمه:
و کاروانى بیامد و آب آور خویش را فرستادند (که آب بیاورد) و او دلو خویش را (بچاه) بینداخت و گفت: مژدگانى که این پسریست (که بجاى آب از چاه بر آمد) و بمنظور تجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود که چه میکنند (۱۹)
و یوسف را ببهایى اندک (و ناچیز) بدرهمى چند فروختند و درباره او بىرغبت بودند (۲۰).
شرح لغات:
وارد: کسى است که پیشاپیش قافله براى پیدا کردن و آوردن آب میرود.
بضاعه: قسمتى از مال که براى تجارت و سوداگرى اختصاص میدهند.
بخس: کم دادن حق، میگویند «بخسه فى الکیل او الوزن» یعنى حق او را در پیمانه یا وزن کم داد.
تفسیر:
«وَ جاءَتْ سَیَّارَهٌ» کاروانى بیامد، و گفتهاند: کاروان مزبور از مدین بمصر میرفت ولى راه را گم کردند و هم چنان بیراهه آمدند تا در کنار چاه منزل کردند، و چاه مزبور در بیابانى دور افتاده و بى آب و علف قرار داشت که چوپانهاى بیابانى و رهگذران از آن استفاده میکردند و آب شورى داشت که پس از افتادن یوسف آبش شیرین شد و بعضى گفتهاند: سر راه کاروانیان بوده.
«فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ» یعنى کسى را فرستادند تا آب براى ایشان تهیه کند و بعضى نام آن شخص را مالک بن زعر گفتهاند.
«فَأَدْلى دَلْوَهُ» یعنى دلو خود را در چاه انداخت که آب بکشد، یوسف خود را به طناب دلو آویزان کرد و چون آن مرد دلو را بیرون آورد پسر زیبایى را دید که در زیبایى بىنظیر بود، و پیغمبر- صلى اللَّه علیه و آله- فرمود: نیمى از همه زیبایىها را به یوسف دادند و نیم دیگر را بسایر مردم. و کعب الاحبار گفته: یوسف علیه السلام زیبا روى و داراى موهایى مجعد و چشمانى درشت و میانه اندام و سفیدرو و چهار شانه و کمر باریک بود، و هر گاه ت بسم میکرد نورى از دندانهایش برق میزد، و چون سخن میگفت شعاع نورى در سخنش هویدا میگشت که از دندانهاى پیشین او زبانه میکشید، و کسى نمىتواند وصفش را بگوید، زیبایى او هم چون روشنى روز بود در برابر شب، و شباهت به آدم ابو البشر علیه السلام داشت در آن روزى که خدا او را آفرید و از روح خود در وى دمید پیش از آنکه دچار نافرمانى گردد، و بعضى گفتهاند: این زیبایى بىنظیر را از جدّهاش ساره به ارث برده بود و ساره یک ششم از حسن نصیبش گشته بود.
«قالَ یا بُشْرى هذا غُلامٌ» قتاده و سدى گفتهاند: همین که یوسف را آویزان به دلو دید، و جبائى گفته: وقتى مشاهده کرد دلو سنگین است نگاهى در چاه کرد و یوسف را دیده فریاد زد: این پسریست و بدنبال این صدا یوسف را از چاه بیرون آوردند.
«وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَهً» مجاهد و سدى گفتهاند: یعنى آنان که یوسف را پیدا کردند از ترس آنکه مبادا سایر تجّار مدعى شرکت با آنها در یوسف گردند او را پنهان کرده و گفتند: این مال التجاره و کالایى است که ساکنان اطراف چاه آن را بما دادهاند تا براى آنها بفروشیم. و ابن عباس گفته: یعنى برادران یوسف (که همان موقع در آنجا حاضر بودند) برادرى خود را با وى پنهان کرده و بکاروانیان گفتند: این بنده ما است که از دست ما گریخته و در این چاه مخفى شده، و از آن سو بزبان عبرانى به یوسف گفتند: اگر بگویى من برادر ایشان هستم تو را خواهیم کشت، یوسف نیز از ترس آنکه مبادا او را بکشند چیزى نگفت.
«وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِما یَعْمَلُونَ» یعنى خدا دانا بود که برادران یوسف چه میکنند.
«وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» و او را ببهایى ناچیز و اندک فروختند. و ضحاک و مقاتل و سدى گفتهاند: یعنى او را ببهاى حرام و نامشروع فروختند، زیرا بهاى شخص آزاد (که او را بفروشند) نامشروع و حرام است، و اینکه حرام را «بخس» نامیدهاند براى آنست که برکتى در آن نیست.
«دَراهِمَ مَعْدُودَهٍ» بچند درهم اندک. و همین توصیف درهمها به «معدود» براى فهماندن کمى و اندک بودن آنها است. و ابن عباس و ابن مسعود و سدى گفتهاند: رسم آنها بر این بود که کمتر از «أوقیه» را که چهل درهم ببالا بود بوزن در نمىآوردند، و درهمهاى مزبور بیست درهم بود (و از اینرو آن را بخس خواندهاند) و همین معنى از امام سجاد علیه السلام روایت شده است، و آن حضرت فرمود: برادران درهمها را میان خود تقسیم کردند و بهر کدام دو درهم رسید، و مجاهد گفته: درهمها بیست و دو درهم بود، و عکرمه گفته: چهل درهم بود. و از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود. هیجده درهم بود.
و در اینکه چه کسى یوسف را فروخت اختلاف است، دستهاى چون ابن عباس و مجاهد و بیشتر مفسران گفتهاند: برادران او را فروختند و یهوذا (یکى از برادران) در کمین بود تا به بیند بسر یوسف چه میآید، و وقتى مشاهده کرد که کاروانیان او را از چاه بیرون آوردند برادران را خبر کرد و آنان بنزد مالک (که او را از چاه بیرون آورده بود) آمده و یوسف را بوى فروختند، و قتاده گفته: آنهایى که او را از چاه بیرون آورده بودند وى را در مصر فروختند، و اصم گفته: آنها که از چاه بیرونش آوردند وى را بکاروانیان فروختند، ولى بهتر همان قول اول است. و ابو حمزه در تفسیر خود ذکر کرده که مالک- بن زعر (که یوسف را یافته بود) و همراهانش پیوسته تا وقتى یوسف همراهشان بود
خیر و برکت را در کار خود مشاهده میکردند، و چون یوسف را از دست دادند برکت هم از کار آنها رفت. وى گوید: مالک که چنان دید دلش بحال یوسف سوخت و بنزد او آمده گفت: بگو تو کیستى؟ گفت: من یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم هستم، مالک که او را شناخت دامن او را گرفته و گریست و چون فرزندى نداشت از یوسف درخواست کرد که دعا کند بلکه خداوند فرزندى باو بدهد، یوسف دعا کرد و خداوند بیست و چهار پسر بدو عنایت کرد.
«وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ» برخى گفتهاند: یعنى آنان که او را خریدارى کردند از خریدن او خوشحال نبوده و به این کار بىرغبت بودند زیرا در یوسف نشانه آزادگان و اخلاق نیکان و بزرگان را دیدند و بهمین جهت رغبتى بکار خود نداشتند از بیم آنکه مبادا در اثر خریدن و بردگى او دچار ناراحتى و نکبتى شوند. و برخى گفتهاند: نسبت بخود یوسف بىرغبت بودند زیرا او را براى تجارت و سود خریدارى کرده بودند و منظور دیگرى نداشتند. و دیگرى گفته: برادران که یوسف را فروختند نسبت بیوسف و یا پولى که بعنوان بهاى او گرفتند رغبتى نداشتند و بخاطر خودش و یا پول، او را نفروختند بلکه او را فروختند تا روى عمل خود سرپوشى بگذارند و رفتارى را که انجام داده بودند فاش نشود و منظورشان از اینکار تنها همین بود که وى را بنقطه دورى بیندازند.
و قول دیگر آنست که اینها درباره یوسف رغبتى نداشتند زیرا مقام او را نزد خداى سبحان نمیدانستند و از منزلت او در پیشگاه خداى تعالى بىخبر بودند، و منافاتى میان همه این اقوال نیست و ممکن است آیه را بر همه این معانى حمل کرد. و قول دیگرى هست که گفتهاند: یعنى آنها که در مصر یوسف را فروختند نسبت بپولى که بعنوان بهاى او گرفتند بىرغبت بودند زیرا میدانستند آن پول گم شدهاى است که آن را پیدا کردهاند و پول تجارت و کالا نبوده است.
وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (۲۱)
وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ (۲۲)
ترجمه:
و آن کس که در مصر او را خریدارى کرد بزنش گفت: مقام او را بسیار گرامى دار شاید ما را سودى دهد یا او را بفرزندى خویش بگیریم، و اینچنین یوسف را بتمکین و اقتدار رسانیدیم و تا تعبیر خوابها (یا داستانها) را بوى یاد دهیم و خدا بر کارش مسلط و غالب است ولى بیشتر مردم نمیدانند (۲۱)
و چون بسن رشد (و کمال) خود رسید فرزانگى و دانشى بدو دادیم و اینچنین نیکو کاران را پاداش دهیم (۲۲).
شرح لغات:
ثوى: اقامتگاه.
اشدّ: جمعى است که مفرد ندارد، و برخى گفتهاند: اگر چه بر وزن جمع است اما مفرد میباشد، و برخى گفتهاند: جمع است و واحد آن شدّ است. و معنى آن کمال و رشد است.
تفسیر:
در این آیات خداى سبحان سر نوشت یوسف را پس از فروختن بیان فرموده گوید:
«وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْواهُ» آن کس از مصریان که او را خرید بزنش گفت: مقام یوسف را گرامى دار و در جاى خوبى او را جاى ده، و خریدار یوسف خزینه دار پادشاه مصر و جانشین او و فرمانده لشگرش شخصى بنام قطفیر و بقول بعضى اظفیر بود که ملقب به «عزیز» بود و او پیش زنان نمیرفت، و این لقب مال هر کسى بود که منصب او را داشت. و هنگامى که یوسف خواب پادشاه مصر را تعبیر کرد این لقب را بیوسف دادند و بجاى عزیز او را منصوب داشتند، و بگفته ابن عباس: مالک بن زعر یوسف را بچهل دینار پول و یک جفت کفش و دو جامه سفید بعزیز مصر فروخت، و وهب گفته: یوسف را در بازار مصر براى فروش آوردند و خریداران هم چنان قیمت او را بالا بردند تا وقتى که او را به هم وزنش از پول و مشک و حریر فروختند، و عزیز مصر او را ببهاى مزبور خریدارى کرد و بنزد زنش که موسوم به «راعیل» و ملقب به «زلیخا» بود آورده بدو گفت: مقامش را گرامى دار.
«عَسى أَنْ یَنْفَعَنا» شاید ما او را بفروشیم و از بهایش سود ببریم.
«أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» یا او را بفرزندى بگیریم چون ما فرزندى نداریم، و این سخن را وقتى گفت که یوسف را از نظر زیبایى و عقل و تدبیر در کارها، جوانى کامل و آراسته دید، و آنچه گفتیم: روى همان قولى است که گفتهاند: عزیز مصر همان خزینهدار و جانشین سلطان بود، و سلطان مردى از عمالقه و نامش ریان بن ولید بوده و گفتهاند:
پادشاه مزبور زنده بود تا وقتى که بیوسف ایمان آورده و پیرو دین او گردید و سپس از دنیا رفت و یوسف پس از او زنده بود، تا شخصى دیگر بنام قابوس بن مصعب بسلطنت رسید و چون یوسف او را بدین حق دعوت کرد نپذیرفت.
و ابن عباس گفته: عزیز همان پادشاه مصر بود، و در حدیثى هم که از امام سجاد- علیه السلام روایت شده همین گونه است.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» یعنى چنانچه یوسف را از نعمت سلامتى برخوردار کرده و از چاه بیرون آوردیم هم چنان او را در زمین مقتدر ساختیم باین- ترتیب که دل عزیز را نسبت باو مهربان کردیم تا بدینوسیله در روى آن سر زمین که عزیز در آن فرمانروا بود مقتدر و نافذ الکلمه گردید.
«وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» معناى این جمله در ذیل آیه ۶ گذشت.
«وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» و خدا بر کار یوسف مسلط و غالب بود که او را محافظت کند و متکفل روزى او گردد تا وقتى که او را بدانچه مقدر فرموده بود از سلطنت و نبوت برساند. و برخى ضمیر را بخدا برگردانده و گفتهاند: یعنى خدا بر کار خویش مسلط و غالب است که چیزى نمىتواند جلوگیر او شود و هر چه را خواهد و بهر گونه که خواهد انجام دهد.
«وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» ولى بیشتر مردم این حقیقت را نمیدانند، و بعضى گفتهاند: یعنى نمیدانند که خداوند سر انجام کار یوسف را بکجا میکشاند و او را بچه مقامى نائل میکند.
«وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ» یعنى و چون یوسف بحد اعلاى جوانى و کمال و نیرو و عقل رسید.
و ابن عباس گفته: «اشد» از هیجده سال تا سى سال را گویند، و برخى گفتهاند: حد اعلاى اشدّ چهل سالگى است و بیشتر گفتهاند: شصت سالگى است. و تأیید این قول را میکند حدیثى که میگوید: «کسى را که خداوند شصت سال عمرش داد حجتش را بر او تمام کرده» و مجاهد و بسیارى از مفسرین گفتهاند: ابتداى «اشدّ» از سى و سه سالگى است و ضحاک گفته: از بیست سالگى است.
«آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً» ما بدو حکمت و دانشى دادیم و منظور از حکمت آن گفتار برندهاى است که بفرزانگى بخواند، و منظور از علم و دانش همان بیان کردن چیزى است به همان گونه که هست بنحوى که در دل اثر کند- چنانچه على بن عیسى گفته- و ابن عباس گفته: منظور از حکمت همان نبوت است، و منظور از علم علم شریعت میباشد. و برخى گفتهاند: معناى حکم، دعوت بسوى دین خدا و منظور از علم همان علم شریعت است. و قول دیگر آنست که منظور از حکم حکومت و قضاوت میان مردم و از علم، علم براههاى مصالح کار مردم بود، زیرا مردم وقتى قضاوت و حکومتى را بنزد عزیز میبردند بیوسف دستور میداد میان آنها قضاوت کند چون خرد و درایت و رأى صائب او را در قضاوت دیده بود. و برخى علم را همان علم شریعت گرفتهاند و عمل بدان را حکم دانستهاند.
«وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ» یعنى همانطور که یوسف را در مقابل صبرى که کرد پاداش دادیم، بهر کس که کار نیکو کند و اعمال حسنه و طاعات از وى سرزند بهمین گونه پاداش دهیم، و ضحاک گفته: محسنان همان صبر کنندگان در برابر مصیبتها هستند و ابن عباس گفته: همان مردمان با ایمان و مؤمن هستند، و ابن جریج گفته: منظور حضرت محمد- صلى اللَّه علیه و آله- است یعنى چنانچه درباره یوسف رفتار کردیم و پس از تحمل بلاها و سختیها سلطنت و فرمانروایى بدو دادیم با تو نیز اى محمد بهمین- گونه رفتار خواهیم کرد.
وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (۲۳)
ترجمه:
و آن زن که یوسف در خانهاش بود از یوسف کام خواست و درها را (بهمین منظور) بست و گفت: پیش بیا! یوسف گفت: معاذ اللَّه (پناه میبرم بخدا که دست به چنین کارى بزنم) که او مربى من است و منزلت مرا نیکو کرده و براستى که ستمکاران رستگار نمىشوند (۲۳).
قرائت:
درباره «هیت» چند جور قرائت شده. اهل مدینه و شام «هیت» بکسر هاء و فتح تاء خواندهاند، و ابن کثیر «هیت» بفتح هاء و ضم تاء خوانده، و بقیه «هیت» بفتح هاء و تاء قرائت کردهاند و از على علیه السلام و ابى رجاء و ابى وائل و یحیى بن وهاب نقل شده که «هئت» بهمزه و ضمن تاء خواندهاند و همین قرائت با اختلافى از ابن عباس و عکرمه و مجاهد و قتاده نقل شده و در قرائت دیگرى که از ابن عباس نقل شده «هیت» بفتح هاء و کسر تاء است، و همین قرائت از أبى الاسود و ابن أبى اسحاق و ابن محیصن و عیسى ثقفى نقل شده، و قرائت سومى که از ابن عباس نقل شده «هیئت لک» بصورت فعل ماضى است.
و در مورد صحت و درستى این قراءتها زجاج گفته در «هیت لک» چند لغت است که بهترین آنها همان «هیت لک» بفتح هاء و تاء است (چنانچه قرائت مشهور است)، و معناى او این است که بیا و نزدیک شو. و بهر صورت تمامى آنها اسم فعل است مانند «صه» و «مه» و «أیه» و حرکت آخر آن نیز براى التقاء ساکنین است. و اما قرائت «هئت» بهمزه روى آن است که آن را فعل ماضى و بمعناى «تهیأت» گرفتهاند- یعنى مهیا شدم- و «هیّئت» نیز که معلوم است بهمین صورت میباشد.
شرح لغات:
مراوده: در خواست انجام چیزى از روى نرمى و رفاقت از دیگرى. و در اینجا کنایه از درخواستى است که زنان از مردان در وقت کامجویى دارند.
تغلیق ابواب: درها را بسختى و محکمى بستن.
معاذ اللَّه: یعنى بسختى پناه بخدا میبرم. و از نظر اعراب نصب آن بجهت مصدر است.
تفسیر:
«وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ» یعنى آن زنى که یوسف در خانهاش بود- زلیخا- از یوسف خواست که با او در آمیزد.
«وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ» و درها را یکى پس از دیگرى بروى او و خویشتن بست، و گویند: هفت در بوده و بعضى گفتهاند: منظور در خانه و در اطاق است.
«وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ» یعنى پیش بیا و از آنچه برایت مهیا شده کام برگیر.
«قالَ مَعاذَ اللَّهِ» یوسف گفت: پناه میبرم بخدا از آنچه مرا بدان میخوانى، یعنى یوسف با این جمله هم امتناع خود را از آن عمل اظهار کرد و هم از خداى سبحان درخواست کرد تا او را در پناه خویش گیرد و از انجام کارى که زلیخا میخواست محافظتش فرماید.
«إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ» بیشتر مفسران گفتهاند مرجع ضمیر در «انه» همان شوهر زلیخا و عزیز مصر است، یعنى عزیز شوهر تو مالک و صاحب اختیار من است که بخوبى عهدهدار تربیت و کفالت من شده و مرا گرامى داشته و مقام و منزلتم را والا گردانیده است و من هرگز باو خیانت نخواهم کرد، و اینکه او را «رب» خوانده بدانجهت است که یوسف در ظاهر بصورت بردگى در خانه او زندگى میکرد. و بعضى گفتهاند: ضمیر بخداى تعالى بازگردد یعنى خداى سبحان پروردگار من است که منزلتم را بالا برده و بمن احسان کرده و مقام نبوت بمن داده و هرگز نافرمانیش نکنم[۳] «إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» براستى که ستمکاران رستگار نخواهند شد. و با اینجمله حقیقت دیگرى را گوشزد فرموده که اگر من اینکار را بکنم ستمکار خواهم بود، و این آیه دلیل است بر اینکه یوسف حتى بفکر کار زشت و آن عمل قبیح هم نیفتاد، زیرا کسى که بفکر چنین عملى بیفتد اینگونه سخن نمیگوید.
وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ (۲۴)
ترجمه:
و آن زن قصد او را کرد و یوسف نیز قصد آن زن را کرد اگر ندیده بود برهان پروردگار خویش را اینچنین شد تا بدى و گناه را از وى دور کنیم که براستى وى از بندگان برگزیده (و خالص) ما بود (۲۴).
شرح لغات:
همّ: در لغت بچند معنى آمده: ۱- عزم و تصمیم بر کارى چنانچه در گفتار خداى تعالى است که فرموده: «إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ یَبْسُطُوا إِلَیْکُمْ أَیْدِیَهُمْ»[۴] یعنى تصمیم و عزم بر اینکار داشتند. ۲- بمعناى خطور در ذهن و گذشتن در خاطر اگر چه تصمیم هم بر کارى نگیرند مانند این آیه دیگر «إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْکُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اللَّهُ وَلِیُّهُما»[۵] یعنى بخاطرشان گذشت که متفرق شوند، و دلیل بر این معنى جمله «وَ اللَّهُ وَلِیُّهُما» است زیرا اگر همّ بمعناى تصمیم بود همان تصمیم و عزم بر گناه گناه است و خدا ولىّ کسى که تصمیم بر گناه و فرار از یارى پیغمبر- صلى اللَّه علیه و آله- داشته باشد نیست.
۳- بمعناى نزدیک شدن بانجام کار مانند آنکه گویند «همّ فلان أن یفعل کذا» یعنى نزدیک بود فلان کار را انجام دهد. ۴- بمعناى دلخواه و خواسته دل چنانچه کسى که چیزى را دوست دارد و طبعش بدان متمایل است میگوید: «هذا أهمّ الاشیاء الى» یعنى این چیز محبوبترین چیزها نزد من است و در ضدّ آن میگوید: «لیس هذا من همى» یعنى متمایل بدان نیستم.
و روى اینکه معانى «همّ» در لغت مختلف است بایستى «همّ» را در آیه بمعنایى حمل کرد که شایسته مقام یوسف پیغمبر باشد، یعنى باید گفت که «همّ» آن حضرت بمعناى تصمیم بر عمل قبیح و گناه نبوده زیرا دلیل قطعى حکم میکند که صدور گناه از پیغمبر خدا جایز نیست، و بجز این معنى سایر معانى «همّ» را میشود در اینجا حمل کرد زیرا منافاتى با مقام وى ندارد.
تفسیر:
«وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها» در معناى این آیه دو قول است:
قول اول آنکه از یوسف علیه السلام هیچ گناهى نه صغیره و نه کبیره سر نزد.
قول دوم آنست که تصمیم بر کار قبیح گرفت ولى از آن منصرف شد.
و بنا بر قول اول در معناى آیه چند وجه گفتهاند:
۱- آنکه گفتهاند: اگر بخواهیم «همّ» را بمعناى تصمیم و عزم بگیریم و چنانچه ظاهر آیه دلالت دارد هر یک را بمتعلق خود حمل کنیم جایز نیست، زیرا «هم» زلیخا بیوسف متعلق است و «هم» یوسف به زلیخا، و همّ هیچگاه بذات موجودى که باقى است تعلق نمیگیرد، و از اینرو ناچاریم اگر «همّ» را بمعناى عزم و تصمیم بگیریم متعلق دیگرى براى آن دو در تقدیر بگیریم مثل اینکه بگوئیم همّ زلیخا به انجام گناه و کار زشت بود و همّ یوسف بدفع زلیخا از خود، و یا بزدن او یعنى زلیخا میخواست تا یوسف را بکار زشتى وادار کند و یوسف نیز خواست تا او را بزند یا از خود بوسیلهاى دور کند، چنانچه گفته میشود «هممت بفلان» یعنى قصد زدن فلانى را داشتم، و روى این تفسیر[۶] معناى جمله بعدى که میفرماید «لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» این میشود که اگر خداوند یوسف را متنبه نمیکرد یعنى تنبه به اینکه اگر اقدام بچنین کارى کند کسان زلیخا در صدد انتقام بر آمده و یوسف را خواهند کشت، و یا زلیخا در صدد انتقام بر آمده و مدّعى میشد که یوسف میخواست از من کام بگیرد و یا او مرا به این عمل دعوت کرد و چون من امتناع کردم یوسف مرا کتک زده است و امثال اینها. و خداوند میخواهد با این جمله تذکر دهد که ما بوسیله وحى بدى و فحشاء را که قتل یوسف و یا متهم ساختن او بود از وى دور کردیم، و بنا بر این جواب «لو لا» در اینجا حذف شده مانند گفتار خداى تعالى «وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ»[۷] و یا مانند آن آیه دیگر که فرموده «کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ»[۸] که در آیه اول جواب تقدیرى لو لا «لهلکتم» است یعنى اگر فضل خدا و رحمت او نبود هلاک میشدید، و در آیه دوم «لم یلهکم التکاثر» است یعنى اگر بعلم یقین میدانستید هرگز تکاثر (در مال و منال) شما را سر گرم نمیکرد و در اشعار شعراى عرب نیز نظیرش آمده چنانچه امرء القیس گوید:
و لو انها نفس تموت سویه | و لکنها نفس تساقط أنفسا[۹] | |
که جواب «لو» محذوف است یعنى اگر چنان بود که نفس من بهمین سادگى میمرد فانى و نابود شده بود … و روى این معنى جواب «لو لا» در آیه محذوف است و نمىشود گفت جمله «وَ هَمَّ بِها» جواب لو لا است زیرا جواب «لو لا» مقدم بر آن نمىشود.
۲- آنکه بگوئیم در کلام تقدیم و تأخیرى واقع شده و تقدیر آیه چنین بوده است: «و لقد همت به و لو لا ان رأى برهان ربه لهمّ بها» یعنى زلیخا قصد او را کرد و یوسف نیز اگر برهان پروردگار خویش را ندیده بود قصد او را میکرد و چون آن را دید قصد او را نکرد، چنانچه در گفتار دیگر خداى تعالى که درباره موسى میفرماید چنین است «إِنْ کادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها»[۱۰] و این قولى است که از أبى مسلم نقل شده و نزدیک بهمان معناى اول است.
۳- آنکه معناى «هَمَّ بِها» یعنى روى طبع بشرى یوسف میل بدو کرد و او را خواست و ممکن است بر سبیل مجاز «همّ» را به میل و خواسته طبیعى معنى کرد، و اینمطلب هم معلوم است که صرف میل و خواستن گناه نیست زیرا خداى تعالى چنین میلى را در وجود انسان قرار داده، و آنچه گناه و قبیح است آن عمل خارجى است نه صرف شهوت و میل. و این وجهى است که حسن گفته، و اضافه کرده که آنچه زلیخا میخواست کثیفترین خواستهها بود، و اما آنچه یوسف میخواست موافق همان طبع بشرى بود که در وجود هر مردى شهوت بزن قرار دارد. و ضحاک از ابن عباس روایت کرده که گفت: همّ زلیخا همان تصمیم بعمل زنا بود، ولى همّ یوسف این بود که دلش میخواست زلیخا همسر مشروع او باشد، و روى این معنى نیز باید متعلق «لو لا» محذوف باشد یعنى اگر برهان پروردگار خود را ندیده بود تصمیم میگرفت و یا عملى انجام میداد.
سؤال:
اگر کسى بگوید: «همّ» در آیه شریفه «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها» بیک سیاق وارد شده و چگونه است که شما متعلق همّ زلیخا را کار قبیح و زشت گرفتید، ولى در مورد یوسف همّ او را بکار غیر قبیح متعلق دانستید؟
جواب:
پاسخ این حرف آنست که از ظاهر آیه شریفه نمىتوان متعلق همّ آن دو را فهمید، و باید از آیات و دلیلهاى دیگر آن را بدست آورد. و اینکه ما گفتیم: متعلق همّ زلیخا کار قبیح بوده روى گواهى قرآن و آثارى است که به اینمطلب گواهى میدهد و از آن طرف نسبت کار قبیح بدو با دلیلهاى دیگر عقلى هم منافاتى ندارد، اما از نظر گواهى قرآن همان آیاتى است که در این سوره مبارکه بیان شده یکى این آیه است که فرموده: «وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ»[۱۱] و دیگر آن آیه که فرماید: «وَ قالَ نِسْوَهٌ فِی الْمَدِینَهِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فِی ضَلالٍ مُبِینٍ»[۱۲] و آیه دیگرى که بنحو حکایت از قول زلیخا فرموده: «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ، وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ …»[۱۳] که در تمامى این آیات تصریح شده که زلیخا تصمیم بکامجویى از یوسف و انجام عملى قبیح داشت، چه آنجا که خداى سبحان گواهى داده و چه آنجا که خود زلیخا بدان اقرار کرده است.
و أما از نظر آثار دیگر همین اجماع مفسرین کافى است که همگى گفتهاند:
زلیخا تصمیم بگناه و عمل زشت داشت.
ولى در مورد یوسف علیه السلام از طرفى دلیلهاى محکم عقلى که قابل هیچگونه احتمال و مجازى نیست دلالت دارند بر اینکه صدور عمل قبیح و همچنین عزم و تصمیم بر آن هیچکدامیک از یوسف علیه السلام جایز نیست و با مقام عصمت و نبوت او منافات دارد.
و از نظر قرآن کریم نیز شواهدى در آیات همین سوره است که گواهى بر این- مطلب میدهد که یوسف علیه السلام قصد گناه نیز نکرد از آن جمله دنباله همین آیه است که فرموده: «کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ» و یا آن آیه دیگر که فرموده:
«ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ»[۱۴] و یا آنجا که از زبان زنان مصرى نقل فرموده که گفتند «قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ» و با این گفتار گواهى دادند که هیچ بدى از او ندیده و سراغ نداریم، و پر واضح است که عزم و تصمیم بر گناه از بزرگترین بدیها است.
تا اینجا مربوط بود بگفتار دسته اول از مفسرین که گفتهاند: از یوسف علیه السلام هیچ گناهى نه کبیره و نه صغیره سر نزد و اقوالى که در معناى آیه گفته بودند براى شما نقل کردیم.
و اما دسته دوم سخنانى گفتهاند که شایسته مقام انبیاء و پیمبران الهى نیست، مثل اینکه گفتهاند: یوسف براى انجام کار نشست و یا دست بطرف جامه زلیخا برد ولى خداوند او را از اینکار باز داشت و امثال این سخنانى که ذکرش شایسته نیست.
و اختلاف دیگرى که در اینجا هست در اینباره است که آیا برهانى که یوسف دید چه بوده؟
۱- محمد بن کعب و جبائى گفتهاند: برهان مزبور همان حجت و دلیلى بود که خداوند درباره زنا تعیین کرده و اطلاع از عذاب و عقابى بود که شخص زنا کار مستحق آن گردد.
۲- ابو مسلم گفته: منظور از برهان پروردگار همان ادب و سیره و اخلاقى است که خدا به انبیاء و بزرگان درگاه خویش عنایت کرده که از آلودگى بگناه پارسا و از اعمال زشت خود دارند و یوسف نیز داراى همان اخلاق و ادب بود.
۳- منظور همان مقام نبوت است که مانع از ارتکاب هر کار زشت است و آن فرزانگى و حکمتى که جلوگیر از انجام هر عمل قبیحى میباشد و یوسف نیز داراى آن مقام بود. و این وجهى است که در حدیثى از امام صادق علیه السلام روایت شده.
۴- منظور از برهان پروردگار این بود که بتى در آن اطاق بود و یوسف- علیه السلام مشاهده کرد زلیخا بر خاسته و پارچهاى روى آن انداخت، یوسف علیه السلام فرمود: اگر تو از بتى حیا و شرم میکنى من شایستهتر هستم که از خداى یکتاى قهار شرم کنم. و این وجه در حدیثى از امام سجاد علیه السلام روایت شده.
۵- منظور آن لطفى است که خداى تعالى در آن حال یا پیش از آن بیوسف لطف فرمود و همان سبب خوددارى از گناه و مانع او از ارتکاب عمل زشت گردید و آن لطف همان مقام عصمت بود زیرا عصمت عبارت از آن لطفى است که شخص معصوم بوسیله آن از زشتیها پرهیز کند و از انجام آن خوددارى نماید.
و ممکن است منظور از رؤیت نیز در اینجا در جمله «لَوْ لا أَنْ رَأى …» علم و دانایى باشد چنانچه ممکن است بمعناى ادراک باشد.
و اما آنچه درباره برهان گفته شده که در آن حال شنید کسى بدو میگوید: اى پسر یعقوب مانند پرندهاى نباش که پر و بالى دارد و اگر زنا کند پر و بالش بریزد. و یا اینکه یعقوب انگشت بدهان در پیش رویش مجسم شد. و یا دستى را دید که در آن کلماتى نوشته و او را از اینکار باز میدارد ولى یوسف توجهى بدان دست نکرد تا اینکه خداوند جبرئیل را فرستاد و بدو گفت: پیش از آنکه بنده من آلوده بگناه گردد او را دریاب و جبرئیل آمد و ناگهان یوسف او را دید که انگشت بر دهان گرفته … و امثال این گفتارها به هیچ وجه با مقام پیامبران الهى مناسبت ندارد و از حقیقت دور است، گذشته از اینکه این سخنان با تکلیف منافات دارد و سبب میشود که یوسف- علیه السلام در تقوى و خوددارى از گناه در آن حال مستحق هیچگونه مدح و ثوابى نباشد و این بدترین گفتارى است که کسى درباره آن پیغمبر معصوم بگوید.
«کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ» یعنى این چنین برهان را باو نمایاندیم تا بدى یعنى خیانت را از وى بازداریم.
«وَ الْفَحْشاءَ» یعنى از ارتکاب کار زشت. و برخى گفتهاند: منظور از «سوء» گناه است و مقصود «از فحشاء» زنا است.
«إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ» که براستى وى از بندگان خالص ما بود یعنى از برگزیدگان براى نبوت، و اگر مخلص را بکسر لام بخوانیم یعنى مخلص در عبادت و توحید ما بود و بمعناى دیگر از بندگانى بود که در طاعت خدا اخلاص داشت و خود را خالص براى اطاعت حق کرده بود، و این جمله دلیل بر پاکى دامن یوسف و جلالت قدر آن بزرگوار از ارتکاب عمل زشت و تصمیم بر آن است.
______________________________
[۱] – یعنى خدایا از تو میخواهم که ستایش مخصوص تو است، و معبودى جز تو نیست، اى پدید آرنده آسمانها و زمین، اى داراى جلالت و بزرگوارى- از تو میخواهم- که درود فرستى بر محمد و خاندان محمد و در کار من گشایش و فرجى قرار دهى و از آنجا که گمان دارم و از جایى که گمان ندارم روزیم دهى.
[۲] – یعنى اى خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب به ناتوانى و بیچارگى و خردسالى من ترحم فرما.
[۳] – بنظر مترجم وجه دوم- گذشته از اینکه با سیاق آیات بعدى و معناى ظاهر آن مناسب- تر است، زیرا از آیه بعدى که فرموده« لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» و در آیه ۱۰۰ نیز که یوسف میگوید:« قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بِی …» میتوان استفاده و استشهاد کرد که منظور از« رب» در اینجا نیز همان خداى تعالى است و فاعل« أحسن» نیز او است-. از اینها گذشته مفهومى که وجه اول دارد قابل انتساب به پیغمبران الهى و یوسف نیست زیرا بحسب ظاهر معناى اول که فرمود:
چون شوهر تو مربى من است و بمن نیکى کرده و منزلتم را والا گردانیده از اینرو من بدو خیانت نمىکنم … مفهومش این است که اگر این جهات نبود شاید اینکار را میکردم … با اینکه خداى سبحان میخواهد با ذکر این آیات دامن یوسف علیه السلام را از هر گناه و نافرمانى بحر نحوى که باشد پاک و مبرا سازد. و اللَّه اعلم. و جهات دیگرى که وجه دوم را قریب بذهن میکند.
[۴] – سوره مائده آیه ۱۱.
[۵] سوره آل عمران آیه ۱۲۲.
[۶] – اینکه مؤلف( ره) بدنبال این معنى در صدد تأویل جمله« لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» بر آمده براى آنست که ممکن است کسى بگوید: روى این معنى که شما براى جمله« وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها» کردید دیگر فایدهاى براى جمله بعدى باقى نمیماند و مؤلف براى جواب از این سؤال احتمالى معناى جمله بعدى را هم به همان طور که مشاهده میکنید ذکر کرده و جواب لو لا را در تقدیر گرفته است.
[۷] – سوره نور آیه ۲۰.
[۸] سوره تکاثر آیه ۵.
[۹] – و اگر نفس من چنان بود که ساده و آسان میمرد … و لکن نفسى است که گروهى را از بین میبرد، یعنى با مرگ من گروهى میمیرند.
[۱۰] سوره قصص آیه ۱۰.
[۱۱] – آیه ۲۳.
[۱۲] آیه ۳۱.
[۱۳] آیه ۵۲ و ۳۲.
[۱۴] – آیه ۵۳. ۲- آیه ۵۲.
ترجمه تفسیر مجمع البیان، ج۱۲،