داستان جنّیان ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی
داستان جنّیان از نظر روایات:
از زهرى روایت شده است هنگامى که ابو طالب (ع) وفات نمود کار بر رسول خدا (ص) بسیار سخت شد، رفت که در طائف اقامت کند به امید آنکه مردم طائف او را پناه دهند، حضرت سه نفر از آنان را دید که از بزرگان طائف بودند و برادرانى بودند به نامهاى عبد یا لیل و مسعود و حبیب فرزندان عمرو، حضرت وضع خود را براى آنان تشریح فرمود، یکى از آنان گفت: من پرده خانه کعبه را دزدیده باشم اگر تو از طرف خدا رسالتى داشته باشى، دیگرى گفت: مگر خداوند عاجز بوده است کسى غیر از تو را برسالت فرستد، سوّمى گفت: بخدا سوگند پس از این جلسه دیگر هیچگاه با تو سخن نخواهم گفت، اگر تو همانگونه که مىگویى پیامبر هستى از آن مهمتر مىباشى که سخنت رد شود، و اگر بخدا نسبت دروغ مىدهى شایسته نیست که من بعد از این با تو سخن بگویم.
حضرت را مسخره کردند، و در میان قوم خود گفتگوهایى که با حضرت نموده بودند افشاء ساختند، و سر راه حضرتش در دو صف کمین کردند، و بهنگامى که رسول خدا (ص) از میان دو صف آنان رد مىشدند حضرتش را مورد حمله قرار دادند، و با سنگ به پاهاى حضرت مىزدند بطورى که پاهاى حضرت خون آلود شد، اما حضرت از میان آنان نجات یافت در حالى که خون از پاهایش مىریخت و با همین حالت خسته و ناراحت وارد باغى از باغهاى آنان شده زیر سایه یکى از درختان خرما نشست.
در همین هنگام حضرت متوجّه شد که این باغ مربوط به عتبه بن ربیعه و شیبه بن ربیعه است، وقتى حضرت آنان را در باغ دید از وجود آنان ناراحت شد، زیرا از دشمنى آنان با خدا و رسول بخوبى آگاه بود.
عتبه و شیبه که حضرت را دیدند غلام خود را که نامش عداس بود با مقدارى انگور خدمت حضرت فرستادند، این غلام مسیحى و اهل نینوا بود، همین که این غلام خدمت حضرت رسید حضرت از او پرسید: از چه سرزمینى هستى؟ غلام گفت: من از سرزمین نینوى هستم، حضرت فرمود: از شهر بنده صالح یونس بن متى هستى؟
عداس پرسید تو از یونس بن متى چه اطلاعى دارى؟
حضرت فرمود: من پیامبر خدا هستم، و خداوند از حال یونس بن متى بمن خبر داده است، پس از آنکه حضرت از حال یونس بن متى آنچه را که بر او وحى شده بود براى غلام شرح داد عداس در پیشگاه خدا و رسول بسجده افتاد، و سپس شروع به بوسیدن پاهاى پیامبر (ص) نمود در حالى که از پاهاى حضرت خون مىچکید.
عتبه و شیبه که غلام خود را در آن حال دیدند ساکت شدند، وقتى غلام بسوى آنان بازگشت، گفتند: تو را چه شد که در برابر محمّد بسجده افتادى و پایش را بوسیدى، در حالى که تا بحال از تو دیده نشده است با ما که آقاى تو هستیم این رفتار را کرده باشى؟
عداس گفت: این شخص بنده شایسته اى است و در باره پیامبرى به نام یونس بن متى که خدا براى ما فرستاده بود چیزهایى برایم تعریف کرد که از آن اطّلاع کامل داشتم.
هر دو خنده سر داده گفتند: این مرد تو را از دینت گمراه نسازد، زیرا او مردى است سخت شیّاد.
پیامبر خدا (ص) بسوى مکه بازگشت تا اینکه بدرخت خرمایى رسید، در نیمه شب براى خواندن نماز بپا خاست، گروهى از جنّیان که اهل نصیبین و به قولى اهل یمن بودند بر حضرت عبور کردند، حضرت را دیدند که نماز صبح مىگذارد و به قرائت قرآن مشغول بود، گوش به قرآن خواندن حضرت فرا دادند و این گفتار مستفاد از قول سعید بن جبیر و گروهى از مفسّرین است.
عده دیگر گفتهاند: رسول خدا (ص) مأمور شد که جنّیان را اندرز دهد و آنان را به سوى خدا دعوت کند، و قرآن برایشان بخواند، خداوند عدّهاى از جنّیان را از نینوى بسوى حضرت فرستاد، حضرت به یاران خود فرمود من مأموریت دارم که امشب بر جنیّان قرآن بخوانم، کدامیک از شماها همراه من خواهد آمد؟
عبد اللَّه مسعود همراه حضرت شد، عبد اللَّه گوید: بجز من کسى با حضرت نبود، رفتیم تا بالاى شهر مکه و پیامبر خدا (ص) وارد دره حجون شد، و دائرهاى براى من ترسیم فرمود و به من دستور داد که وسط آن دائره بنشینم، و فرمود: از این دائره بیرون نمىشوى تا من به سویت باز خواهم گشت.
حضرت رفت تا اینکه در نقطه اى ایستاد، و قرآن را بازکرد، و اطراف حضرتش را سیاهىهاى بسیارى فرا گرفت که میان من و حضرت فاصله شدند، بطورى که دیگر صداى حضرت را نمى شنیدم، آن گاه سیاهى ها رفتند، و مانند پاره هاى ابر قطعه قطعه شده مى رفتند تا آنکه عدّه اى از آنان باقى ماند، و حضرت با طلوع فجر از کار خود فراغت یافت، و به راه افتاده پیش من آمد.
حضرت از من پرسیدند آیا چیزى مشاهده کردى؟ گفتم: آرى مردان سیاهى را مشاهده مى نمودم که لباسهاى سفیدى به پاهاى خود پیچیده بودند.
فرمودند: اینان جنّیان أهل نصیبین بودند.
علقمه از عبد اللَّه روایت مىکند که من در شب جن همراه رسول خدا (ص) نبودم، ولى بسیار دوست داشتم که با حضرت مىبودم.
و از ابن عبّاس روایت شده است که تعداد جنّیان هفت نفر بود، و از نصیبین بودند که رسول خدا (ص) آنان را بعنوان قاصد خود بسوى اقوامشان روانه کرد.
زرّ بن حبیش گوید: جنّیان نه نفر بودند که یک نفر از آنان زوبعه نام داشت.
و محمّد بن منکدر از جابر بن عبد اللَّه روایت کرده است گفت: هنگامى که رسول خدا (ص) سوره الرحمن را بر مردم مىخواند ساکت بودند و چیزى نمىگفتند، حضرت فرمودند: هنگامى که من بر جنّیان آیه (فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ)؟ را مى- خواندم آنان از شما بهتر جواب مىدادند، مىگفتند: (لا و لا بشىء من آلائک ربّنا نکذّب)[۵].
(یا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا …) این بود که رسول خدا (ص) از مکه بسوى بازار عکاظ رفت در حالى که زید بن حارثه همراهش بود، حضرت مردم را به اسلام دعوت مىفرمود ولى احدى دعوت او را نمىپذیرفت، و کسى را نیافت که دعوتش را بپذیرد، حضرت بمکه بازگشت، در بین راه همین که به وادى (مجنه) رسید- که معروف بود به اینکه جن زیاد دارد- نیمه شب مشغول قرائت قرآن شد، در این حالت عدّهاى از جنّیان بر حضرت گذشتند، همین که صداى صوت قرآن حضرت را شنیدند گوش فرا دادند، و به یکدیگر گفتند: ساکت باشید پس از آنکه حضرت تمام کرد (بسوى قومشان بازگشتند و آنان را ارشاد کردند، و گفتند: اى قوم، ما قرآنى را شنیدیم که پس از موسى نازل شده است، و کتابهاى آسمانى پیش از خود را تصدیق نموده، و این کتاب بسوى حق و راه راست هدایت مىکند، اى قوم ما، به پیامبر خدا پاسخ مثبت دهید و به او ایمان بیاورید) به دنبال این جریان جنّیان خدمت رسول خدا (ص) آمدند و ایمان آورده مسلمان شدند، و حضرت احکام اسلام را به آنان آموخت، آن گاه خداوند سوره جن را نازل کرد (قُلْ أُوحِیَ إِلَیَ …) و لذا خداوند اینجا از زبان آنان نقل مىکند، حضرت رسول از میان آنان کسى را انتخاب فرمود و براى هدایت آنان گماشت، و اینان همیشه خدمت پیامبر (ص) مىرسیدند، آن گاه حضرت به امیر المؤمنین (ع) دستور فرمود که به آنان بیاموزد، و لذا در میانشان مؤمن هست، کافر هست، ناصبى هست، یهودى هست، مسیحى هست، مجوسى وجود دارد، و اینان فرزندان جان هستند.
ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره احقاف