کشف الأسرار و عده الأبرار رشید الدین میبدى سوره بقره آیه ۱۳۱-۱۳۵
النوبه الاولى
قوله تعالى-: إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ۱۳۱- یادگیر و یاد کن یا محمد آن گه که اللَّه ابراهیم را گفت «اسلم» گردن نه و کار بمن سپار و خویشتن فرا من ده قالَ جواب داد ابراهیم و گفت أَسْلَمْتُ گردن نهادم و خویشتن فرا دادم و خود را بیوکندم لِرَبِّ الْعالَمِینَ خداوند جهانیان را.
وَ وَصَّى- و اندرز کرد بِها بدین اسلام و باین سخن که اسلمت، إِبْراهِیمُ بَنِیهِ ابراهیم پسران خود را وَ یَعْقُوبُ و یعقوب همچنین پسران خود را وصیت کرد یا بَنِیَ گفت اى پسران من إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى لَکُمُ الدِّینَ اللَّه برگزید شما را این دین فَلا تَمُوتُنَ میمیرید إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ مگر شما مسلمانان گردن نهادگان خویشتن فرمانرا او کندگان.
أَمْ کُنْتُمْ شُهَداءَ- حاضر بودید شما إِذْ حَضَرَ یَعْقُوبَ الْمَوْتُ آن گه که مرگ آمد به یعقوب إِذْ قالَ لِبَنِیهِ آن گه که پسران خود را گفت ما تَعْبُدُونَ بر چهاید که پرستید مِنْ بَعْدِی از پس مرگ من قالُوا پسران گفتند- نَعْبُدُ إِلهَکَ خداى ترا پرستیم وَ إِلهَ آبائِکَ و خداى پدران تو إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ إِلهاً واحِداً خداى یکتا بر یگانگى وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ و ما وى را گردن نهادگانیم.
تِلْکَ أُمَّهٌ قَدْ خَلَتْ- ایشان گروهىاند که رفتند لَها ما کَسَبَتْ ایشانراست آنچه کردند وَ لَکُمْ ما کَسَبْتُمْ و شما راست آنچه کنید وَ لا تُسْئَلُونَ و شما را نپرسند عَمَّا کانُوا یَعْمَلُونَ که ایشان چه کردند.
وَ قالُوا جهودان گفتند کُونُوا هُوداً جهودیت أَوْ نَصارى و ترسایان گفتند که ترسابید تَهْتَدُوا تا بر راه راست بید قُلْ پیغامبر من گوى بَلْ مِلَّهَ إِبْراهِیمَ نه جهود و نه ترسا بل که ملت ابراهیم گزینید «حَنِیفاً» آن پاک موحّد وَ ما کانَ مِنَ الْمُشْرِکِینَ۱۳۵ و هرگز با خدا انباز گیر نبود.
النوبه الثانیه
– قوله تعالى: إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ الآیه …- ابن عباس گفت رب العالمین با ابراهیم این خطاب آن گه کرد که از آن سرب بیرون آمد، و در کوکب مىنگرست و طالب حق بود، از بتان و بت پرستان روى بر تافته، وزیشان بیزارى گرفته، و گفته- «إِنِّی بَرِیءٌ مِمَّا تُشْرِکُونَ» من بیزارم از آنچه شما بانبازى میگیرید با خداى عزّ و جل- اللَّه گفت او را در آن حال اسلم یا ابراهیم روى دل خود فرا ماده و کردار خویش و دین خویش پاک دار، و ما را یگانه و یکتا شناس، گفتهاند این امر استدامت است نه امر ابتدا، یعنى- استقم على الاسلام و قل لمتبعیک اسلموا هذا کقوله تعالى للنبى ع فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ اى اثبت على علمک. و قیل معناه:- فوّض الامر الىّ و استسلم لقضائى- یا ابراهیم کار من با من گذار و خویشتن را بمن سپار.
قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِینَ- ابراهیم گفت- پس چه کنم نه خداوند جهانیان تویى؟ روى دل خود فرا تو دادم، و بیکتایى تو اقرار آوردم، و بهمگى بتو باز آمدم. این همچنانست که در سوره الانعام گفت- إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِیفاً جاى دیگر گفت- رَبَّنا عَلَیْکَ تَوَکَّلْنا وَ إِلَیْکَ أَنَبْنا- خداوندا ما بتو پشت باز دادیم و بدل با تو گشتیم، و ترا وکیل و کارساز پسندیدیم، و کار خود بتو سپردیم و از توان دیدن خود بیرون آمدیم. چون ابراهیم بهمگى بحق باز گشت و کار خود بوى سپرد، رب العالمین دین و دنیاء او راست کرد، و جهانیان را از آن خبر داد و گفت- وَ آتَیْناهُ فِی الدُّنْیا حَسَنَهً وَ إِنَّهُ فِی الْآخِرَهِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ- دادیم او را در دنیا نبوّت و خلّت و کتاب و حکمت، و در پیرى فرزند، و در آن جهان خود از نواختگان است و نزدیکان.
اگر کسى گوید چه حکمت است که ابراهیم را گفتند أَسْلَمَ جواب داد- اسلمت، و مصطفى را گفتند «فاعلم» و او نگفت که علمت؟ جواب آنست:- که اگرمصطفى علیه السّلام خود جواب نداد رب العالمین وى را نیابت داشت، و از بهر وى جواب داد گفت «آمَنَ الرَّسُولُ» و الایمان هو العلم باللّه سبحانه و تعالى- و این تمامتر است از حال ابراهیم که ابراهیم از عین تفرقت جواب داد از بهر آن خود گفت. و مصطفى علیه السّلام در نقطه جمع بود، در حق برسیده، و خود را در حق گم کرده، لا جرم حق او را نیابت داشته، و آنچه وى را گفتنى است حق از بهر وى گفته.
اینست فتواى نبوت که من کان للَّه کان اللَّه له پیر طریقت گفت: «من کان للَّه تلفه کان اللَّه خلفه» و گفته اند- که از ابراهیم استسلام خواستند، و استسلام از اعمال بنده است، غایت آن پیدا و حدّ آن معلوم، ازین جهت گفت- أَسْلَمْتُ باز از مصطفى علیه السّلام علم خواستند و علم از افعال بنده بیرونست، و حد آن نامفهوم است، و غایت آن ناپیدا، باین سبب نگفت که- علمت-. جواب سوم آنست که أَسْلَمْتُ از ابراهیم صورت دعوى داشت، لا جرم برهان آن دعوى از وى طلب کردند. و آن همه بلیّات بسر وى فرود آوردند، از امتحان وى بنفس و مال و فرزند.
و مصطفى علیه السّلام از راه دعوى برخاست، و ادب حضرت نگه داشت، تا احدیّت او را در حفظ و رعایت خود بداشت، و زان بلیّات هیچ بر سر وى نگماشت.
قوله تعالى- وَ وَصَّى بِها إِبْراهِیمُ الآیه … وَصَّى و اوصى هر دو خواندهاند بى الف قراءت عامه است و با الف قراءت مدنى و شامى. و هر دو لغت قرآن است و بمعنى یکسان قال اللَّه تعالى- وَ أَوْصانِی بِالصَّلاهِ وَ الزَّکاهِ، و قال تعالى- وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ و الوصیه فى اللغه- الایصال- یعنى انّ الموصى اوصل امره الى الموصى الیه. وَ وَصَّى بِها این- هاء- کنایت است از ملّه ابراهیم و ملّه ابراهیم دین اسلام است و کیش پاک، خود را وصیت کرد ابراهیم که دین حق اسلام است، و خداى عز و جل شما را این دین برگزید و به پسندید، آن را ملازم باشید، و زان بمگردید تا زنده باشید. ابراهیم این وصیت کرد و در اعقاب و احفاد وى این وصیت بماند، و هیچ بریده نگشت- چنانک اللَّه گفت تعالى و تقدس- وَ جَعَلَها کَلِمَهً باقِیَهً فِی عَقِبِهِ- و یعقوب پسران خود را همین وصیت کرد.
و پسران ابراهیم هشت بودند- اسماعیل بود از هاجر، و اسحاق از ساره، و مدین ومداین و یغثان و زمران و یشق و سوح- این هر شش از فطور ابنه یقطن الکنعانیه بودند و فرزندان یعقوب دوازده بودند روبیل، و شمعون، و لاوى، و یهودا، و ریالون و شجر و دان، و یغثالى، و جاد، و اسر، و یوسف، و ابن یامین. اصل همه بنى اسرائیل ایشان بودند. مصطفى علیه السّلام گفت «بعثت على اثر ثمانیه آلاف نبىّ- اربعه آلاف من بنى اسرائیل».
و آنچه گفت فَلا تَمُوتُنَ- نه نهى از مرگ است که آن در قدرت و فعل کس نباشد تا با آن مخاطب بود، لکن معنى آنست که- الزموا الاسلام حتى اذا ادرککم الموت صادفکم علیه- میگوید- دین اسلام را ملازم باشید و زان بمگردید تا چون مرگ در رسد شما را بر اسلام بیند. پس نهى از برگشتن از دین اسلام است، نه از مرگ. فضیل عیاض گفت- اسلام اینجا بمعنى حسن الظن است اى فلا تموتن الّا و انتم مسلمون اى الّا و انتم محسنون بربّکم الظن، و به قال النبى- لا یموتن احدکم الّا و هو یحسن باللّه الظن.
یحیى اکثم را بخواب دیدند گفتند- خداى عز و جل با تو چه کرد؟ گفت- در موقف سؤال بداشت مرا، و گفت یا شیخ دیدى که چه کردى؟ گفت عظیم بهراسیدم- آن گه گفتم- بار خدایا از تو نه این خبر دادند. گفت چگونه؟ گفتم عبد الرزاق مرا خبر داد از زهرى از انس از رسول از محمد از جبرئیل از تو خداوندا که گفتى- من با بنده آن کنم که از من چشم دارد و بمن گمان برد، و من گمان بردم که بر من رحمت کنى- اللَّه تعالى گفت- جبرئیل راست گفت محمد راست گفت انس راست گفت زهرى راست گفت عبد الرزاق راست گفت، رو که ترا آمرزیدم و بر تو رحمت کردم، و فى خبر مسند- ان رجلا یؤمر به الى النار فاذا بلغ ثلث الطریق التفت، فاذا بلغ نصف الطریق التفت، و اذا بلغ ثلثى الطریق التفت، فیقول اللَّه تعالى ردّوه. ثم یسأله و یقول- لم التفت؟
فیقول- لمّا بلغت ثلث الطریق تذکّرت قولک رَبُّکَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَهِ فقلت- لعلّک تغفر لى، و لمّا بلغت نصف الطریق ذکرت قولک وَ مَنْ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ فقلت- لعلّک تغفر لى. فلما بلغت ثلثى الطریق تذکرت قولک قُلْ یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللَّهِ فازددت طمعا، فیقول اللَّه تعالى- اذهب فقد غفرت لک.
أَمْ کُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ حَضَرَ یَعْقُوبَ الْمَوْتُ- شهود و حضور بمعنى متقارباند و فرق آنست که حضور در اغلب استعمال بذات بود و شهود هم در ذات بود و هم در عنایت و هم در گفتار. و سبب نزول این آیت آن بود که علماء جهودان گفتند به مصطفى ع که پدران ما ما را بدین جهودى فرمودند و وصیت کردند تا از آن بنگردیم، و یعقوب پسران خود را همین وصیت کرد، آن گه که از دنیا بیرون شد.
رب العالمین ایشان را دروغ زن کرد باین آیت و گفت: أَمْ کُنْتُمْ شُهَداءَ- ام در موضع استفهام است میگوید شما حاضر بودید آن گه که بیعقوب مرگ آمد؟ إِذْ قالَ لِبَنِیهِ … و پسران خود را میگفت که چه پرستید پس از من؟! ما تَعْبُدُونَ- گفت و من تعبدون نگفت از بهر آنک- ما- بر هر جوهرى افتد که نه جانور باشد چون سنگ و درخت و آتش و آفتاب و مانند آن و- من- بر آن نیفتد و کافران این چیزها معبود خود ساخته بودند، یعقوب خواست که بر باطن و معتقد پسران رسد که ازین چیزها در دل دارند که پرستند و بلفظ- من- بر نگفت که آن گه چون تلقین بودى ایشان را و ایشان خود همه زیرکان و موحدان بودند، گفتند نَعْبُدُ إِلهَکَ وَ إِلهَ آبائِکَ خداى ترا پرستیم و خداى پدران تو ابراهیم را اسماعیل و اسحاق. عمّ را پدر خواند که اسماعیل پدر تازیان است و اسحاق پدر عبرانیان، و این روایت چنانک خاله را مادر خواند در سوره یوسف فقال «وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ»- رسول خدا گفت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «عمّ الرجل صنو ابیه»
برادر پدر هم شاخ پدر است. إِلهاً واحِداً نصب على الوصف. گویند و حرمت داشت پدر را و بزرگى قدر او را- إلهک- گفتند و- الهنا- نگفتند. پس از اسلام خویش نیز خبر باز دادند بر سبیل تبعیّت گفتند وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ و ما مسلمانانایم و او را گردن نهادگان.
تِلْکَ أُمَّهٌ قَدْ خَلَتْ الآیه … حدیث گذشتگان در گرفت و ازیشان خبرباز داد، آن گه به مصطفى گفت ایشان گروهىاند که برفتند، و قومى که گذشتند لَها ما کَسَبَتْ ایشانراست آنچه کردند، و آنچه کردند خود را کردند، کرده خود ببردند. وَ لَکُمْ ما کَسَبْتُمْ وَ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا کانُوا یَعْمَلُونَ و شما راست آنچه کنید و کرده خویش برید، شما را بنیکو کارى ایشان نه نوازند چنانک شما را از جرمهاى ایشان نپرسند، و لفظ- امّت- را در قرآن وجوه مختلف گفتهاند:- اگر چه همه متقارباند و معانى همه بیک اصل باز مىگردد و آن اصل جماعت مردم.
است که بر چیزى گرد آیند. قال اللَّه تعالى کانَ النَّاسُ أُمَّهً واحِدَهً اى صنفا واحدا فى الضلال. جاى دیگر گفت إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُکُمْ اى اصناف مثلکم، یعنى کل صنف من الدّواب و الطیر مثل بنى آدم فى المعرفه باللّه و طلب الغذاء و توقى المهالک و التماس الرزق. و شرح این اصل که گفتیم آنست که در قرآن- امّت است بمعنى- حین- چنانک گفت تعالى و تقدس وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّهٍ اى بعد حین.
و قال تعالى وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلى أُمَّهٍ مَعْدُودَهٍ اى سنین معدوده، و اصل آن جماعت مردماند که در زمان و هنگام موجود بودند، پس چون آن جماعه برسیدند و نماندند آن زمان که در آن موجود بودند بنام ایشان باز خواندند. و همچنین در قرآن امت است بمعنى- امام- چنانک گفت إِنَّ إِبْراهِیمَ کانَ أُمَّهً قانِتاً لِلَّهِ حَنِیفاً اى اماما یقتدى به الناس، یعنى که امام سبب اجتماع مردم بود که بر او مردم جمع آیند و بر پى وى روند، یا در وى خصال پسندیده چندان بود که در یک امت باشد، از این جهت او را امت خواندند.
و در قرآن امت است بمعنى- جماعت علما- چنانک گفت- وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّهٌ یَدْعُونَ إِلَى الْخَیْرِ و امت است بمعنى- دین- چنانک گفت- إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّهٍ- و این هم بر طریق مجاورت است یعنى که خلق درو جمع شوند، و مسلمانان را امت محمد باین معنى گفتند که در دین اسلام مجتمع شوند، پس اصل این کلمه جماعه مردم است و صنف ایشان چنانک در اول گفتیم.
قوله تعالى: وَ قالُوا کُونُوا هُوداً أَوْ نَصارى تَهْتَدُوا- الآیه … آن جهودان مدینه اند و ترسایان نجران، جهودان بمؤمنان گفتند که بر دین ما باشید که راه راست اینست، ترسایان گفتند نه که بر دین ما باشید که راست راهى درین است، رب العالمین گفت نه آن و نه این، بل که دین ابراهیم گزینید، و پس روى او کنید: که وى حنیف است یعنى پاک دین و موحد، ما را یکتا گوى یکتا دان. گفتهاند که حنیف نامى است موحّد را و حاجى را و ختنه کرده را و قبله دار را. قتاده گفت- «من الحنیفیه الختان و تحریم نکاح الاخت»- و هر چند که پیغامبران پیش از ابراهیم بر دین اسلام بودند و بر راست راهى اما ابراهیم را على الخصوص باین نام- حنیف- منسوب کردند که امام و مقتدا و پیشواى خلق در دین جز وى نبود، و جهانیان را جز باتّباع وى نفرمودند، چنانک جاى دیگر گفت فَاتَّبِعُوا مِلَّهَ إِبْراهِیمَ حَنِیفاً وَ ما کانَ مِنَ الْمُشْرِکِینَ
النوبه الثالثه
– قوله تعالى: إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ … الآیه …- چون خلیل در روش آمد از حضرت عزت فرمان آمد که- یا ابراهیم هر که ما را خواهد جمله باید که ما را بود، تا شطبه از مرادات بشرى و معارضات نفسى با تو مانده است از رنج کوشش بآسایش کشش نرسى، المکاتب عبد ما بقى علیه درهم:
ما را خواهى مراد ما باید خواست | یکباره ز پیش خویش بر باید خاست | |
خلیل گفت- خداوندا ابراهیم را نه تدبیر مانده است نه اختیار، اینک آمدم بقدم افتقار، بر حالت انکسار، تا چى فرمایى! أَسْلَمْتُ خود را بیوکندم و کار خود بتو سپردم، و بهمگى بتو باز گشتم. فرمان در آمد که- یا ابرهیم دعوایى بس شگرف است، و هر دعوى را معنى باید و هر حقى را حقیقتى باید، اکنون امتحان را پاى دار! او را امتحان کردند- بغیر خویش و جزء خویش و کل خویش:- امتحان بغیر او آن بود که مال داشت فراوان، گفتهاند هفتصد هزار سر گوسپند داشت بهفت هزار گله با هر گله سگى که قلادههاى زرین در گردن داشت، او را فرمودند که دل از همه بردار و در راه خدا خرج کن خلیل همه را در باخت، و هیچیز خود را نگذاشت.
در آثار بیارند که فریشتگان گفتند بار خدایا! تا این ندا در عالم ملکوت داده که وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا جانهاى ما در غرقاب است و زهرههاى ما آب گشت. ازین تخصیص، خلیل از کجا مستحق این کرامت گشت؟ ندا آمد که- جبریل پرهاى طاووسى خویش فروگشاى و از ذروه سدره بقمّه آن کوه رو، و خلیل را آزمونى کن. جبریل فرود آمد بصورت یکى از بنى آدم، بتقدیر و تیسیر الهى، آنجا در پس کوه بیستاد، و آواز بر آورد که- یا قدوس- خلیل از لذت آن سماع بى هوش گشت، از پاى در آمد گفت- یا عبد اللَّه یک بار دیگر این نام باز گوى و این گله گوسپند ترا، جبریل یک بار دیگر آواز بر آورد که یا قدوس! خلیل در خاک تمرغ میکرد چون مرغى نیم بسمل، و میگفت یک بار دیگر بازگوى و گله دیگر ترا.
و حدثتنى یا سعد عنه فزدتنى | جنونا فزدنى من حدیثک یا سعد | |
همچنین وا مىخواست، و هر بار گلهاى گوسپند با آن سگ و قلاده زرین بدو میداد، تا آن همه بداد و در باخت، چون همه در باخته بود آن عقدها محکم تر گشت، عشق و افلاس بهم پیوست. خلیل آواز بر آورد که یا عبد اللَّه یک بار دیگر نام دوست بر گوى و جانم ترا!
مال و زر و چیز رایگان باید باخت | چون کار بجان رسید جان باید باخت | |
جبریل را وقت خوش گشت، پرهاى طاوسى خویش فرو گشاد و گفت- بحق اتخذک خلیلا- براستیت بدوست گرفت، اگر قصورى هست در دیده ماست، اما ترا عشق بر کمال است. پس چون جبرئیل بر وى آشکار شد گفت- یا خلیل این گوسپندان ما را بکار نیست و ما را بآن حاجت نیست. خلیل گفت- اگر ترا بکار نیست و استدن هم در شرط جوانمردى نیست! جبرئیل گفت- اکنون پر کنده کنیم در صحرا و بیابان تا بمراد خود مىچرند. و عالمیان تا قیامت بصید از آن منفعت میگیرند، اکنون گوسپندان کوهى که در عالم پر کندهاند همه از نژاد آناند، و هر که از آن صید گیرد و خورد تا قیامت مهمان خلیل است، و روزیخور خوان احسان حضرت ملک جلیل است.
اما امتحان وى بجزء او آن بود که- وى را خواب نمودند بذبح فرزند، و اشارتى از آن رفت و تمامى آن قصه بجاى خویش گفته شود ان شاء اللَّه تعالى. اما امتحان وى به کل وى آن بود که- نمرود طاغى را بر آن داشتند تا آتش افروخت و منجنیق ساخت تا خلیل را بآتش او کند و خطاب ربانى بآتش پیوسته که- یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً خلیل در آن حال گریستن در گرفت، فریشتگان گمان بردند که خلیل بآن مىگرید که وى را بآتش مى اوکنند، جبرئیل در آمد و گفت- لما ذا تبکى یا خلیل؟- چرا مىگریى؟ گفت از آنک سوختن و کوفتن بر منست و نداء حق بآتش پیوسته!
یا جبرئیل اگر هزار بارم بسوختى، و این ندا مرا بودى دوستتر داشتى، یا جبرئیل این گریستن نه بر فوات روح است و سوختن نفس، که این بر فوات لطائف نداء حق است. و گفتهاند جبرئیل براه وى آمد و گفت- هل لک من حاجه؟ هیچ حاجت دارى یا خلیل؟ جواب داد- امّا الیک فلا- بتو ندارم حاجتى- جبرئیل گفت- باللّه دارى لا محاله، از وى بخواه گفت- عجبت مىبینم اگر خفته است تا بیدارش کنم یا خبر ندارد تا بیاگاهانم، حسبى من سؤالى علمه بحالى!
فریشته بحار و طوفان آمده که یا خلیل دستور باشد استوار باش تا بیک چشم زخم این آتش را به نیست آرم، و بیگانگان را هلاک کنم. خلیل گفت- همه وى را بندگانند و آفریدگان، اگر خواهد که ایشان را هلاک کند خود با ایشان تا ود، و در آسمان غلغلى در صفوف فریشتگان افتاده که- بار خدایا در روى زمین خود ابراهیم است که ترا شناسد و به یگانگى تو اقرار دهد، و تو خود بهتر دانى او را مى بسوزى؟
فرمان آمد از درگاه بى نیازى که ساکن باشید و آرام گیرید که شما از اسرار این کار خبر ندارید! او خلوت گاه دوستى میطلبد، خواهد تا یک نفس بى زحمت اغیار در آن خلوتگاه با ما پردازد. ازینجا بود که خلیل را پرسیدند پس از آن که ترا کدام روز خوشتر بود و سازگارتر؟ گفت آن روز که در آتش نمرود بودم، وقتم خالى بود و دلم صافى، و بحق نزدیک و از خلق معزول.
سقیا لمعهدک الذى لو لم یکن | ما کان قلبى للصّبابه معهدا | |
چون ابراهیم از کوره امتحان خالص بیرون آمد و اندر گفت اسلمت صادقا رب العالمین رقم خلّت بر وى کشید و جهانیان را اتباع وى فرمود گفت- فَاتَّبِعُوا مِلَّهَ إِبْراهِیمَ حَنِیفاً وَ ما کانَ مِنَ الْمُشْرِکِینَ.
کشف الأسرار و عده الأبرار// ابو الفضل رشید الدین میبدى جلد اول