حکایات_تفسیرمجمع البیان

جریان فتح حدیبیه ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره مبارکه فتح

جریان فتح حدیبیه‏

ابن عبّاس گوید: رسول خدا (ص) از مدینه خارج شد در حالى که عازم مکه بود، همین که به حدیبیه رسید شتر سوارى حضرت ایستاد، هر چه حضرت به ناقه نهیب زد که به راهش ادامه دهد حرکت نکرد و همانجا خوابید، یاران حضرت گفتند: ناقه از پا در آمد، حضرت فرمودند: شتر من چنین عادتى نداشته است، گویا او را رفتن باز داشته است، حضرت عمر بن الخطّاب را احضار کرد تا او را به سوى اهل مکه بفرستد تا به حضرت اجازه دهند وارد مکه شود و اعمال عمره خود را انجام دهد و شتر خود را قربانى نماید، عمر گفت: یا رسول اللَّه من در مکه دوست و رفیقى ندارم و از قریش مى‏ترسم، زیرا من سخت با آنان دشمن هستم، ولى شخصى را به شما معرّفى مى‏کنم که او از نظر قریش از من عزیزتر است، و این شخص عثمان بن عفّان است، حضرت فرمودند: راست گفت: و حضرت رسول (ص) عثمان را فراخوانده او را به سوى ابو سفیان و اشراف قریش فرستاد تا به آنان خبر بدهد که براى جنگ نیامده است، و تنها براى زیارت خانه خدا آمده است تا حرمت بیت را تعظیم دارد.

قریش عثمان را پیش خود نگهداشتند، خبر به پیامبر (ص) و مسلمانان دادند که عثمان کشته شد، حضرت فرمود ما آرام نخواهیم گرفت تا با این قوم نبرد کنیم، و مردم را به بیعت فرا خواند، حضرت بپا خاست و تکیه بر درختى فرمود و با مردم بیعت فرمود که با مشرکین جنگ کنند و فرار نکنند.

عبد اللَّه بن معقل گوید: من آن روز بالاى سر رسول خدا (ص) ایستاده‏ بودم و در دستم شاخه‏اى از درخت بود و مردم را از اطراف حضرت دور میساختم و حضرت با مردم بیعت مى‏کردند، ولى حضرت با مردم تا مرگ بیعت نمى‏کرد، بلکه با آنان بیعت مى‏کرد که فرار نکنند.

و زهرى و عروه بن زبیر و مسوّر بن مخزمه‏[۱۰] گویند: رسول خدا (ص) همراه چند صد نفر از یارانش از حدیبیه بیرون آمد تا به (ذى الحلیفه) رسیدند، حضرت در اینجا قربانى خود را نشانه کرد و احرام عمره بست و یک نفر جاسوس از خزاعه پیشاپیش فرستاد تا برود و از طرف قریش برایش خبر بیاورد، حضرت حرکت کرد تا اینکه به عذر اشطاط نزدیکى عسفان رسید، اینجا جاسوس خزاعى آمده گفت: من کعب بن لؤى و عامر بن لؤى را پشت سرگذاشتم در حالتى که دسته‏ها و گروه‏هاى مختلفى را به منظور جنگ با تو جمع آورى نموده‏اند و مى- خواهند با تو بجنگند و مانع شوند که به زیارت خانه کعبه بروى.

حضرت به یاران خود فرمود: راه بیفتید، یاران حضرت حرکت کردند تا قسمتى راه رفتند، حضرت فرمود خالد بن ولید در (غمیم) به سرکردگى لشکرى از قریش به عنوان مقدمه الجیش آمده است، از طرف راست حرکت کنید، حضرت به راه خود ادامه داد تا به (ثنیه) رسید اینجا شتر حضرت خوابید، حضرت فرمود شترم (قصواء) خسته نشده است بلکه او را از ادامه سیر باز داشته است، آن گاه حضرت فرمود به خدا سوگند از من هیچ سرزمینى را نخواهید خواست که در آن شعائر الهى بزرگداشت مى‏شود مگر آنان که آن سرزمین را به شما تحویل خواهم داد، سپس شتر خود را راند و شتر به راه افتاد، راوى گوید حضرت به راه ادامه داد تا به انتهاى حدیبیه رسید و سر چاهى فرود آمد که مختصرى آب داشت که‏ مردم آب خود را اندک اندک تهیه مى‏نمودند، از تشنگى حضرت شکوه نمودند حضرت تیرى از ترکش خود بیرون کشید و به آنان دستور داد آن را در میان آن آب کم بگذارند، به خدا سوگند هم چنان آب براى مردم مى‏جوشید تا آنجا که همگى سیراب گشتند.

در همین حال بدیل بن ورقاء خزاعى همراه با جماعتى از خزاعه به سوى آنان آمد و مردم خزاعه از اهل تهامه خیرخواه پیامبر خدا (ص) بودند، بدیل گفت:

من کعب بن لؤى و عامر بن لؤى را در حالى که لشکرى مجهّز کرده بودند پشت سر گذاشتم و آنان با تو خواهند جنگید و مانع ورودت به مکه خواهند شد.

حضرت فرمودند: ما براى جنگ با کسى نیامده‏ایم، بلکه براى انجام اعمال عمره آمده‏ایم، قریش هم از جنگ خسته شده‏اند و زیان فراوان دیده‏اند، اگر خواستند براى آنان مهلتى تعیین مى‏کنیم و در این مدّت بین ما و مردم فاصله نشوند، و اگر هم خواستند با مردم در عمره شرکت کنند، و گرنه همانگونه که جمع شده‏اند باشند، و چنانچه پیشنهاد مرا نپذیرفتند به آن خدایى که جانم در کف قدرت او است به خاطر دین با آنان خواهم جنگید تا قدرت دارم تا آن گاه که فرمان خداوند اجراء شود.

بدیل گفت: گفته شما را به آنان مى‏رسانم، بدیل حرکت کرد تا آنکه وارد بر قریش شد و به آنان گفت: من از نزد محمّد (ص) مى‏آیم و او چنین و چنان گفته است، عروه بن مسعود ثقفى بپاخاسته گفت: محمّد برنامه خوبى را به شما پیشنهاد کرده است از او بپذیرید و بگذارید تا من به نزد او بروم، گفتند: نزد او برو، عروه خدمت حضرت آمده حضرت با او به مذاکره پرداخت و همان سخنانى را که به بدیل گفته بود براى عروه نیز بیان کرد، عروه گفت: اى محمّد آیا مى- خواهى قومت را ریشه‏کن سازى؟ آیا هیچ شنیده‏اى مردى از عرب پیش از تو ریشه خود را قطع نماید؟ به خدا من جمعیّتى همراه شما مى‏بینم و مردمى از قبائل مختلف که فرار خواهند کرد و تو را تنها خواهند گذاشت، ابو بکر گفت:

برو کثافت فرج بتان را بمک آیا ما از اطراف محمّد فرار مى‏کنیم، و او را تنها مى- گذاریم؟! گفت: این چه کسى بود؟ گفت: ابو بکر است، عروه گفت: سوگند به آن خدایى که جانم در دست او است اگر یک نیکى پاداش نداده پیش من نداشتى جوابت را مى‏ دادم.

راوى گوید: پیامبر (ص) به گفتگو ادامه داد و هر گاه با حضرت سخن مى- گفت ریش حضرت را در دست مى‏گرفت، مغیره بن شعبه که بالاى سر حضرت ایستاده بود شمشیرى در دست داشت و کلاه‏خودى بسر، هر گاه عروه دست به طرف ریش پیامبر دراز مى‏کرد مغیره با نوک غلاف شمشیر خود روى دست او مى- زد و مى‏گفت: دستت را از ریش رسول خدا (ص) کنار بکش پیش از آنکه قطع شود، عروه پرسید این چه کسى بود؟ گفتند: او مغیره بن شعبه است، گفت:

عجب خیانتکارى است، نمى‏خواهم از خیانتت به پیامبر سعایت کنم.

راوى گوید: مغیره در دوران جاهلیّت با مردمى رفیق شد آنان را کشت و اموالشان را تصاحب کرد، سپس آمد اسلام آورد، حضرت رسول (ص) فرمودند:

امّا اسلام آوردن او را ما پذیرفتیم، امّا ثروتش را چون ثروتى است که با خیانت به دست آمده است بدان نیازى نداریم.

عروه زیر چشمى به یاران پیامبر نگاه مى‏کرد مى‏دیدید هر گاه پیامبر (ص) به آنان فرمانى مى‏دهد فورا اجرا مى‏کنند، و هر گاه مى‏خواهد وضوء بگیرد بر سر قطرات آب وضویش همدیگر را مى‏کشند، و هر گاه در پیشگاه او حرف مى‏زنند با آهستگى سخن مى‏گویند، و به خاطر تعظیم حضرتش سر بزیر افکنده به حضرت تند نگاه نمى‏کنند.

راوى گوید: عروه به سوى یاران خود بازگشت و به آنان گفت: یاران محمّد عجب ملّتى هستند! به خدا سوگند من بر پادشاهان وارد شدم و بر قیصر روم و کسراى فارس و نجاشى حبشه وارد شدم به خدا هیچ پادشاهى را ندیدم که یارانش به اندازه یاران محمّد او را تعظیم نمایند، هر گاه به آنان فرمانى میدهد فورا به اجراى آن مى‏ شتابند، و هر گاه وضوء مى‏گیرد مى‏ خواهند بر سر قطرات آب وضویش همدیگر را بکشند، و هر گاه در پیشگاهش سخن مى‏گویند آهسته حرف مى‏زنند، و به احترام او تند به صورتش نگاه نمى ‏کنند، و پیشنهاد خوبى به شما کرده است گفته ‏اش را بپذیرید.

مردى از بنى کنانه گفت: بگذارید من به دیدار او بروم، گفتند: برو، همین که وارد بر پیامبر شد حضرت به یارانش فرمود: این شخص فلانى است و از قومى است که نسبت به قربانى احترام فوق العاده‏ اى دارند، قربانى خود را جلو او ببرید، قربانى را جلو او بردند و یاران پیامبر لبّیک ‏گویان به استقبال او رفتند.

همین که این برنامه را دید گفت: سبحان اللَّه این مردم سزاوار نیست که از زیارت خانه خدا منع شوند، مردى از میان آنان بپاخاست که نامش مکرز بن حفص بود، گفت: بگذارید من بنزد محمد روم، گفتند: برو، همین که وارد بر یاران پیامبر شد حضرت فرمود: این شخص مکرز است و مردى است بى دین با حضرت به گفتگو پرداخت در این بین سهیل بن عمرو وارد شد، حضرت فرمود:

کارتان آسان شد سهیل گفت: بین ما و خودتان چیزى بنویس، حضرت رسول (ص) على (ع) را فرا خواند، حضرت رسول (ص) فرمود بنویس: (بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم) سهیل گفت: امّا رحمن به خدا که من نمى‏دانم چه کسى است، و لکن بنویس (باسمک الهم) مسلمانان گفتند: به خدا غیر از بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم چیز دیگرى نخواهیم نوشت، پیامبر (ص) فرمود: بنویس: (باسمک اللَّه هذا ما قاضى علیه محمّد رسول اللَّه) سهیل گفت: اگر ما تو را رسول خدا مى‏شناختیم سدّ راه تو براى زیارت خانه خدا نمى‏ شدیم، و با تو هم نمى‏ جنگیدیم، ولى بنویس محمّد بن عبد اللَّه.

حضرت رسول (ص) فرمود: هر چند شما نپذیرید من رسول خدا هستم، و سپس به على (ع) فرمود: بنویس: (… هذا ما قاضى علیه محمّد بن عبد اللَّه سهیل بن عمرو و … یعنى: (به نام خدا این نوشته قراردادى است که محمّد بن عبد اللَّه و سهیل بن عمرو بر آن توافق نموده ‏اند، و هر دو قرار گذاشتند که تا ده سال میان مردم جنگ برداشته شود و مردم در این مدّت در امان باشند، و به یکدیگر کارى نداشته باشند، و اینکه هر کس از یاران محمّد به منظور حج یا عمره یا تجارت وارد مکه شود از لحاظ جان و مال در امان باشد، و هر کس از قریش در راه مصر و شام عبورش به مدینه افتد از نظر جان و مال در امان است، و دو طرف نسبت به یکدیگر هیچ نوع کینه ‏اى در دل نداشته هیچکس دیگرى خیانت و سرقت ننماید، و هر کس مایل بود وارد پیمان محمّد شود.

و هر کس که میخواهد وارد عقد و پیمان قریش شود وارد شود، بدنبال این توافق طایفه خزاعه جلو جسته گفتند: ما وارد پیمان محمد شدیم، در مقابل آنان طایفه رقیبشان بنو بکر پیش آمده گفتند: ما هم در پیمان قریش وارد مى شویم.

پیامبر فرمودند و نیز اضافه کنید که میان ما و خانه کعبه مانع نشده تا برویم طواف کنیم؟

سهیل گفت: بخدا سوگند امکان ندارد، زیرا عرب خواهد گفت که ما را غافل گیر کرده در تنگنا گذاشته ‏اید، ولى از سال آینده مانعى نیست، اینهم نوشته شد.

آن گاه سهیل اضافه کرد که هیچکس از ما بسوى تو نیاید مگر او را بما باز پس گردانى هر چند هم که بر دین تو باشد، و اما هر کس که از طرف تو بسوى ما او را بتو بازنگردانیم؟

مسلمانان گفتند: سبحان اللَّه کسى که آمده و مسلمان شده است چگونه جایز است او را به مشرکین باز پس داد؟! حضرت رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله فرمودند: هر کس از ما نزد آنان رفت خدا او را بیشتر از ما دور سازد، و هر کس از آنان پیش ما آمد ما او را به آنان باز پس خواهیم داد، اگر خداوند بداند که قلباً اسلام آورده است پیش پاى او راه نجاتى خواهد گذاشت.

سهیل گفت: بنا بر این مقرر شد که امسال از همین جا بازگردى و وارد مکه نشوى، سال آینده ما از مکه بیرون میرویم، و تو و یارانت وارد میشوى و سه روز در آن مى‏ مانى، و آن وقت هم با اسلحه وارد نمیشوى و سواره و پیاده افرادت باید سلاحشان در غلاف باشد، و نیز این قربانى‏ ها که امسال همراه آورده ‏اید هر جا که ما آن را متوقف ساختیم همانجا باید بماند، و حق ندارید آنها را جلو ما بیندازید.

حضرت فرمود: ما قربانهاى خود را بطرف قربانگاه میبریم شما نگذارید، در حالى که این مذاکرات رد و بدل میشد ناگهان دیدند ابو جندل بن سهیل بن عمرو در حالى که بر دست و پایش زنجیر بود بطرف پیامبر مى‏آمد، ابو جندل از جنوب مکه از حبس مشرکین فرار میکند و خود را به مسلمانان مى‏رساند.

سهیل گفت: اى محمد این اولین مورد است که از تو میخواهم مطابق قرار داد حکم کنى و ابو جندل را که از دست ما گریخته است بما تحویل دهى.

حضرت فرمودند: هنوز ما قرارداد را تمام نکرده ‏ایم.

سهیل گفت: بخدا سوگند دیگر در هیچ موردى با تو صلح نخواهم نمود.

حضرت فرمود: پس بگذار این یک نفر در پناه من باشد.

سهیل گفت: من حاضر نیستم او را به تو تحویل دهم.

حضرت فرمود: بلى انجام میدهى.

سهیل گفت: من این کار را نخواهم کرد.

مکرز گفت: بلى ما پناهندگى او را پذیرفتیم.

ابو جندل گفت: اى مسلمانان آیا سزاوار است من دوباره تحویل مشرکین داده شوم، با اینکه مسلمان هستم، نمى‏ بینید چه شکنجه‏ هایى را بر من وارد کرده‏اند و آثار شکنجه ‏هایى بر بدن او دیده میشد.

عمر بن خطاب میگوید: بخدا سوگند هیچگاه در رسالت محمد شک نکرده بودم مگر در این روز، خدمت پیامبر صلى اللَّه علیه و آله رفتم و به او گفتم: مگر تو پیامبر خدا نیستى؟ گفت: چرا گفتم مگر ما بر حق نیستیم؟ و دشمن ما بر باطل نیست؟ فرمود بلى گفتم: پس چرا در دینمان تن به پستى میدهیم؟ فرمود: من رسول خدا هستم و نافرمانى او را نمیکنم و میدانم که خدا یاور من است.

گفتم: مگر براى ما نمیگفتى که بزودى روانه خانه خدا شده بطواف می پردازیم؟

فرمود: بلى گفته‏ام ولى آیا بتو گفتم: امسال ما موفق به طواف کعبه خواهیم شد؟

گفتم: نه، فرمود: پس خاطرت جمع باشد که بزودى خواهى آمد و به طواف کعبه خواهى پرداخت رسول خدا (ص) یک شتر قربانى کرد و تیغ سلمانى خود را خواسته سر خود را تراشید سپس زنانى مؤمنه خدمت حضرتش آمدند، خداوند بزرگ این آیه را نازل فرمود:

«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا جاءَکُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ …»[۱۱].

یعنى: «اى کسانى که ایمان آورده‏اید هر گاه زنان مؤمنه‏اى که در راه خدا هجرت کرده‏اند نزد شما آمدند …).

محمد بن اسحاق بن یسار گوید: بریده بن سفیان از محمد بن کعب برایم نقل کرد که نویسنده رسول خدا (ص) در این صلح على بن ابى طالب (ع) بود، رسول خدا (ص) به او فرمود: بنویس اینست که آنچه که محمد بن عبد اللَّه و سهیل‏ بن عمرو بر آن مصالحه نموده‏اند، على علیه السلام در نوشتن این متن سنگین بود و نمیخواست با تعبیرى غیر از پیامبر خدا (ص) از آن حضرت یاد کند، رسول خدا (ص) فرمود: تو نیز نظیر این برنامه را خواهى داشت، و در حالتى که مظلوم شده‏ اى چنین متنى را امضاء خواهى نمود، على (ع) هم آنچه گفته بودند نوشت، و سپس رسول خدا (ص) از این سفر بسوى مدینه بازگشت فرمود:

در مدینه مردى از قریش که اسلام آورده بود بنام ابو بصیر خدمت پیامبر آمد، مردم قریش طبق قرارداد صلح دو نفر بسراغ او فرستادند، و یادآور شدند که با ما عهدى بسته ‏اید، ابو بصیر طبق قرارداد تحویل آن دو نفر داده شد، او را از مدینه بیرون بردند تا به محلى بنام ذو الحلیفه رسیدند پیاده شدند، تا از خرمایى که همراه داشتند بخورند، ابو بصیر بیکى از آن دو نفر گفت: راستى که مى‏ بینم شمشیرت بسیار عالى است، آن مرد شمشیر خود را از غلاف بیرون کشیده گفت: آرى این شمشیر، شمشیر خوبى است و بارها هم آن را آزمایش کرده ‏ام: ابو بصیر گفت: آن را بده به بینم، مرد قریش شمشیر خود را به ابو بصیر داد، ابو بصیر قریشى را مهلت نداده با شمشیر خودش چنان ضربتى به او زد که جان داد رفیق دیگرش از دیدن این صحنه گریخت و آمد تا بمدینه رسید، و دوان دوان، وارد مسجد حضرت رسول (ص) شد، حضرت که او را دید فرمود این مرد صحنه هول‏انگیزى را مشاهده کرده است، همین که خدمت حضرت رسول (ص) رسید گفت: بخدا سوگند او دوستم را کشت، منهم کشته خواهم شد.

راوى گوید: پس از مدتى ابو بصیر آمد و گفت: یا رسول اللَّه شما عهد خودت را وفا کردى و مرا بسوى آنان بازگرداندى ولى خداوند مرا از چنگال آنان نجات بخشید، حضرت فرمودند: اى واى اگر این مقتول کس و کارى داشته باشد ابو بصیر باعث شعله‏ور شدن جنگى شده ‏اى ابو بصیر با شنیدن این سخنان از حضرت متوجه شد که دو باره او را نزد قریش بازخواهند گرداند، از مدینه بیرون آمد تا اینکه خود را به محلى بنام سیف البحر رسانید، ابو جندل بن سهیل نیز از قریش گریخت و خود را به او رسانید، و از آن پس دیگر هیچکس که مسلمان شده بود از میان قریش بیرون نمى ‏آمد مگر آنکه به دسته ابو بصیر ملحق میشد، تا اینکه یک گروه زبده اطراف ابو بصیر جمع شدند، راوى میگوید: بخدا سوگند گروه جابر خبر بیرون آمدن هیچ قافله ‏اى را از قریش که قصد شام داشت نمى‏ شنید مگر آنکه بر آن شبیخون زده آنان را کشته اموالشان را بیغما میبردند.

قریش بناچار خدمت پیامبر فرستاده او را بخویشاوندى سوگند داد که قاصد نزد گروه جابر بفرستد و آنان را از این عمل باز دارد، و از این پس هر کس از میان قریش مسلمان شود و خدمت پیامبر رود در امان باشد، حضرت هم سراغ جابر فرستاد و آن را فرا خواند.

ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره مبارکه فتح

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=