داستان اصحاب رس ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره مبارکه ق
تفسیر صافى ج ۲ صفحه ۱۹۳ داستان اصحاب رس را بنقل از عیون أخبار الرضا (ع) و علل الشرائع از حضرت رضا (ع) از پدرانش از امام حسین (ع) بدین بیان نقل مىکند: (سه روز پیش از شهادت على (ع) فردى از اشراف قبیله تمیم به نام عمرو خدمت حضرت آمده پرسید: یا امیر المؤمنین به من خبر بده که اصحاب رس چه زمانى بوده و در چه مکانى مىزیستهاند؟ و پادشاه آنان کى بوده؟ و آیا خداوند براى آنان پیامبرى فرستاده است یا نه؟ و با چه طریقى به هلاکت رسیدند؟ زیرا من در کتاب خداوند بزرگ مىبینم که از آنان یاد شده است، اما در جایى داستان آنان را نمىیابم؟
على (ع) فرمودند: در باره حدیثى از من پرسیدى که پیش از تو کسى از من نپرسیده است، و پس از من نیز احدى برایت از آن نخواهد گفت مگر از قول من، و هیچ آیهاى در قرآن نیست مگر آنکه من آن را مىدانم و از تفسیر قرآن آگاهم، و مىدانم که در چه مکانى نازل شده است، و در بیابان یا کوه، و در چه وقتى نازل شده است؟ در شب یا روز، و اشاره به سینه خود کرده فرمود:
در اینجا دانشى فراوان نهفته است، اما جویندگان آن اندک است، و به زودى مرا که از دست دادید سخت پشیمان خواهید شد، از داستانهاى آنان اى برادر تمیم این بود که اینان مردمى بودند درخت صنوبرى را که به آن (شاه درخت) مىگفتند و آن را یافث پسر حضرت نوح (ع) بر سر چشمه اى به نام (روشاب) کاشته بود مى پرستیدند، و این چشمه پس از طوفان براى حضرت نوح (علیه السلام) براى او از زمین جوشیده بود.
و علت اینکه این قوم را اصحاب رس نامیدهاند، آن است که پیامبر خودشان را زنده زنده در زمین دفن کردند، و این جریان پس از حضرت سلیمان بن داود بود، و این قوم دوازده قریه کنار رودخانه اى در بلاد مشرق که به آن رود (ارس) مىگفتند داشتند، و این نهر به نام آنان نامگذارى گردید، و آن روزها نهرى پر آبتر و گواراتر از این نهر وجود نداشت، و نیز قریه هایى پر جمعیّت تر و آبادتر از این قریه ها وجود نداشت.
یکى از این قریه ها آبان و دیگرى آذر و سومى دى و چهارمى بهمن، پنجمى اسفند، ششمى فروردین، هفتمى اردیبهشت، هشتمى خرداد، نهمى مرداد، دهمى تیر، یازدهمى مهر، دوازدهمى شهریور، نامیده مىشدند، و بزرگترین شهرهاى آنان اسفندار نام داشت، و این شهر محل سکونت پادشاه آنان بود که نامش ترکوذ بن غابور بن یارش بن ساذن بن نمرود بن کنعان فرعون ابراهیم (ع) بود، و در همین شهر چشمه اى و درخت صنوبرى وجود داشت، و در هر یک از شهرهاى آن منطقه تخمهاى از این درخت را کاشته بودند و تخمه ها روئیده به صورت درختهاى بزرگى در آمده بود، و آب آن چشمه و نهرهاى آن را بر خود حرام کرده، و نه خودشان و نه حیواناتشان از آب آن، نمى نوشیدند، و هر کس از این آبها مى نوشید او را مى کشتند، و مى گفتند این چشمه مایه زندگى خدایان ما است و احدى حق ندارد زندگى خدایان ما را ناقص کند، و این مردم و حیواناتشان از رود ارس آب مى آشامیدند که قریه هاى آنان در کنار آن قرار گرفته بود، و در هر ماه از سال در هر یک از این قریه ها روزى را عید قرار داده بودند، و اهل آن قریه آن روز اطراف آن درخت گرد مى آمدند که پردهاى از حریر روى آن نصب مى شد و انواع و اقسام تصویرها بر آن نقش بسته بود، سپس یک گوسفند و یک گاو مىآوردند و آنها را به عنوان قربانى براى آن درخت سر مى بریدند و هیزم روى آنها گذاشته آتش مىزدند، و هنگامى که دود این قربانى ها بالا مى رفت و میان آنان و دیدن آسمان فاصله مى شد براى درخت به سجده مى افتادند، و در پیشگاه درخت گریه و زارى مى نمودند که از آنان راضى شود، و شیطان هم مى آمد و شاخ و برگ درخت را حرکت داده و از ساق درخت مانند بچّه فریاد مى زد که اى بندگان من از شما راضى شدم، خوشحال باشید و چشمتان روشن باد، آن گاه آنان سر از سجده برداشته مشغول خوردن شراب و نواختن موسیقى و گرفتن دستبند میشدند، و شب و روزشان را بدین طریق مى گذرانیدند، و بر مى گشتند، و ایرانیان اسامى ماههاى خود را آبان و آذر و غیره نامیدند و این اسامى را از روى شهرهاى دوازدهگانه خود برداشته بودند، چون به یکدیگر مىگفتند:
این عید شهر فلان و عید شهر فلان است تا اینکه نوبت عید قریه بزرگشان مىرسید که بزرگ و کوچک آنجا جمع مىشدند، و کنار درخت صنوبر و چشمه سرا پردهاى از دیبا مى زدند که روى آن انواع تصویرها نقش بسته بود و این خیمه دوازده در داشت که هر در آن مربوط به مردم اهل یک قریه بود، و بیرون این چادر براى درخت صنوبر سجده مىکردند، و چندین برابر قربانى درخت قریه خود اینجا قربانى مى کردند، اینجا نیز شیطان مى آمد و درخت را به شدّت تکان مى داد، و از داخل آن با صداى بلند حرف مى زد، و به آنان بیش از همه شیطانها وعده و وعید مى داد، و سر از سجده بر مىداشتند، در شادى و سرور فرو مى رفتند و به عدد عیدهاى گذشته دوازده روز به نوشیدن شراب و عیاشى مى پرداختند و سپس باز مى گشتند.
پس از آنکه کفر آنان نسبت به خداوند بزرگ و پرستش غیر او طولانى گردید، خداوند پیامبرى را از پیامبران بنى اسرائیل که از فرزندان یهودا ابن یعقوب بود به سوى آنان مبعوث فرمود، این پیامبر مدت زمانى طولانى در میان آنان گذراند که آنان را به عبادت خداوند بزرگ و معرفت او فرا مى خواند، ولى از او پیروى نمى کردند.
پیامبر که دید این قوم سخت در گمراهى به سر مى برند، و دعوت او را به رستگارى و سعادت نمى پذیرند، روزى که عید قریه بزرگشان فرا رسیده بود
دست به دعا برداشته گفت: پروردگارا این بندگانت جز تکذیب من و کفر ورزیدن نسبت به تو عملى ندارند، و به پرستش درختى مى پردازند که نه قدرت سود رساندن و نه یاراى زیان رساندن به کسى را دارد، خداوند تمام درختان آنان را خشک کن، و قدرت خود را به آنان نشان ده! فردا صبح که شد مردم آن قریه ها دیدند درختانشان خشکیده است، این پیشامد براى آنان سخت مصیبتبار و دردناک بود و آنان در بن بستى عجیب قرار داد، و با این پیش آمد به دو دسته تقسیم شدند:
یک دسته گفتند: این مرد که گمان مى کند فرستاده خداى آسمان و زمین است خدایان شما را سحر کرده است تا شما را از خدایانتان و دیگران ساخته متوجّه خداى خودش نماید.
دسته دیگر گفتند: اینطور نیست، بلکه خدایان شما چون دیده اند این مرد به آنان بد مىگوید و شما را به سوى خداى دیگرى فرا مى خواند خشمناک شده اند و منظره زیبا و حسن و طراوت خود را از شما پنهان ساخته اند، تا شما بر او خشمناک شوید و بر او پیروز گردید.
بدین ترتیب همگى متّحدا تصمیم به کشتن پیامبر خدا گرفتند، و لذا شروع به کندن چاههاى بزرگى نمودند و این چاهها را تا دهانه چشمه به همدیگر ربط دادند، و تمام آب چشمه را کشیدند، آن گاه در کف آن چشمه چاهى که دهانه اى بسیار تنگ داشت حفر نمودند و پیامبرشان را داخل آن چاه فرو کرده تخته سنگ بزرگى روى در چاه گذاردند، آن گاه آب چاهها را باز کردند، سپس گفتند: اینک امیدواریم خدایان ما که دیده اند چگونه دشمن آنان را که به آنان بد مى گفت و مانع عبادتشان مى شد کشته ایم از ما راضى شوند.
و سپس جسد پیامبر را کنار درخت بزرگ دفن نمودند تا دلش آرام گیرد، و دوباره نور و سرسبزى آن مانند گذشته به ما بازگردد، و اینان آن روز را تا به آخر آنجا بودند و صداى ناله پیامبرشان را مى شنیدند که مى گفت: خدایا مى بینى که مرا در چه تنگنایى قرار داده اند و چگونه ناراحتم ساخته اند به بیچارگى و بى پناهیم رحم کن، و هر چه زودتر جانم را بستان، و اجابت دعایم را به تأخیر مینداز، تا اینکه مرد.
خداوند به جبرئیل فرمود: اى جبرئیل آیا این بندگان من که از صبر من مغرور گشته اند، و از مکر من در امان مانده اند، و به غیر از من چیزهایى را پرستش نموده اند، و پیامبرم را کشتند، آیا مى توانند در برابر خشم من مقاومت نمایند؟ و از سلطه من بگریزند؟ چگونه مى توانند با اینکه من از عصیانگرانم که از عذاب من نمى ترسند انتقام خواهم گرفت، و به عزتم سوگند یاد کرده ام که این قوم را مایه عبرت جهانیان خواهم ساخت.
همانطور که آن قوم مراسم عید خود را مى گذرانیدند تندبادى سرخ و شدید بر آنان فرستاد که همگى را متحیّر و هراسناک ساخت، و آنان به روى یکدیگر افکند، و زمین زیر پایشان تبدیل به گوگرد شده آتش گرفت، و ابرى سیاه بالاى سرشان آمده مانند پارههاى آتش بر سرشان فرو ریخت و بدنهایشان مانند سرب که در آتش ذوب مىگردد آب شد.
از عذاب الهى و فرود آمدن خشم او به درگاهش پناه مى بریم، و لا حول و لا قوّه الّا باللّه العلىّ العظیم)