داستان جنگ بدر ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی
ابو سفیان با کاروانى از قریش که مشک حمل کرده بود و چهل سوار، آن را همراهى مىکرد، از شام، رهسپار مکه شد. پیامبر به اصحاب دستور داد که بر سر راه کاروان بروند و اموال قریش را غارت کنند. عده اى با میل و رغبت و گروهى با کراهت براه افتادند. آنها اطمینان داشتند که مقصود پیامبر یک یورش ناگهانى است، نه جنگ! از اینرو به امید تصاحب اموال کاروان براه افتادند. ابو سفیان که از ماجرا مطلع شده بود، ضمضم بن عمرو غفارى را اجیر کرده و بمکه فرستاد تا بقریش اطلاع دهد که پیامبر اسلام و مسلمین قصد تعرض به کاروان دارند. ضمضم با سرعت هر چه بیشتر حرکت کرده. لکن عاتکه دختر عبد المطلب، پیش از رسیدن قاصد بمکه، در خواب دید که شتر سوارى بمکه آمد و بمردم اعلام خطر کرد، سپس بر سر کوه ابو قبیس رفت و سنگى پرتاب کرد و قطعات این سنگ، تمام خانه هاى قریش را مورد اصابت قرار داد این رؤیا را به اطلاع عباس رسانید. عتبه که بوسیله وى از خواب عاتکه مطلع شده بود: گفت: قریش مصیبتى بزرگ در پیش دارد! کم کم خواب عاتکه در مکه منتشر شد و خبر بگوش ابو جهل رسید. گفت: این زن پیامبر دومین است که در میان اولاد عبد المطلب ظهور کرده است. سه روز صبر کنید. اگر رؤیاى او راست شد که بجاى خود و اگر دروغ شد، بر کتیبهاى بنویسید که: در میان عرب، خانوادهاى دروغگوتر از زنان و مردان بنى هاشم، وجود ندارد. سومین روز فرا رسید و ضمضم وارد مکه شد و پیام ابو سفیان را به اطلاع اهالى رسانید و گفت: اگر شتاب نکنید، محمد و مردم مدینه، کاروان شما را غارت خواهند کرد.
مردم آماده حرکت شدند و گفتند: هر کس حرکت نکند، خانه اش را غارت مى کنیم عباس بن عبد المطلب و نوفل بن حرث بن عبد المطلب و عقیل بن ابى طالب نیز با آنها حرکت کردند. رامشگران با آنها بحرکت در آمدند.
پیامبر اسلام با سیصد و سیزده نفر عازم بدر شدند. همین که به بدر رسیدند، کسى از طرف پیامبر مأمور شد که وضع قافله را به اطلاع برساند و او مأموریت خود را انجام داد. اما در همین موقع، جبرئیل نازل شد و حرکت مشرکین را از مکه به پیامبر گزارش داد. پیامبر با همراهان مشورت کرد که چه باید کرد؟ قافله را باید غارت کرد یا به نبرد پرداخت؟
ابو بکر بپاخاست و گفت: شما براى جنگ حرکت نکرده اید. قریش مردمى نیرومند و گردنفراز هستند! عمر نیز برخاست و سخن ابو بکر را تکرار کرد و هر دو بامر پیامبر بر زمین نشستند. سپس مقداد برخاست و عرض کرد: یا رسول اللَّه، ما بتو ایمان آورده ایم. اگر ما را مأمور کنى که در آتش بیفتیم یا بدن خود را تسلیم خارهاى سخت کنیم، اطاعت خواهیم کرد. ما مثل بنى اسرائیل نیستیم که به موسى گفتند: تو و خدایت با دشمنان جنگ کنید که ما در اینجا نشسته ایم. ما مىگوییم: بدستور خداوند عمل کن که ما تابع تو هستیم. پیامبر از گفتار او دلشاد شد. سپس بمردم گفت: راى خود را براى من بگویید. البته منظورش انصار بود زیرا بیشتر همراهان از انصار بودند و آنها در بیعت عقبه با پیامبر پیمان بسته بودند که در خانه خود، همچون افراد خانواده خود از او دفاع کنند. پیامبر بیم داشت که انصار بگویند: وظیفه ما نیست که در خارج مدینه از تو یارى کنیم.
سعد بن معاذ برخاست و گفت: مثل اینکه منظور شما انصار مى باشد. فرمود:
آرى. عرض کرد: پدرم و مادرم فداى تو، ما بتو ایمان آورده ایم. جان و مال ما در اختیار تست. اگر دستور بدهى که خود را بدریا افکنیم، اطاعت کنیم، امیدواریم خداوند بما توفیقى ببخشد که مایه چشم روشنى شما باشد.
پیامبر خوشحال شد و دستور حرکت داد و فرمود: خداوند بمن وعده کرده است که یا بر کاروان و یا بر سپاه غالب خواهیم شد و وعده خدا حتمى است. گویا مى بینم که ابو جهل و عقبه و شیبه و … در خون خود غوطه ور شده اند.
همین که بر سر چاه بدر رسیدند، غلامان قریش براى برداشتن آب بر سر چاه آمدند و از طرف مسلمین توقیف شدند. از آنها از محل کاروان سؤال کردند و آنها اظهار بى اطلاعى کردند. پیامبر مشغول نماز بود. مسلمین غلامان را مى زدند که از محل کاروان اطلاع دهند. پیامبر پس از فراغ از نماز، فرمود: اگر به شما دروغ مى گفتند، آنها را نمى زدید و حالا که راست مى گویند، آنها را مىزنید! آنها را نزد من آورید.
پیامبر خدا از آنها پرسید که چه کسانى هستند؟ گفتند: ما بندگان قریش هستیم. پیامبرپرسید: آنها چند نفرند؟ گفتند: نمیدانیم. پرسید: روزانه، چند گوسفند ذبح مىکنند؟
گفتند: نه تا ده عدد. فرمود: تعداد آنها ۹۰۰ تا هزار نفر است. سپس دستور داد، تا آنها را زندانى کنند.
این خبر بقریش رسید و همگى از آمدن خود نادم شدند. عقبه به ابو البخترى برخورد کرد و به او گفت: آیا این صحنه را نمى بینى؟ من جاى پاى خودم را نمى بینم! ما آمدیم از کاروان دفاع کنیم و حالا گرفتار جنگ و دشمنى شده ایم. بخدا مردم ستمکار هرگز رستگار نمى شوند! دوست مى داشتم همه اموال کاروان غارت شده بود و ما از این راه حرکت نکرده بودیم.
ابو البخترى گفت: تو یکى از بزرگان قریش هستى. در میان مردم برو و با قبول خسارت کاروان و خون بهاى ابن الحضرمى که هم سوگند تست، آنها را از جنگ باز دار.
عتبه گفت: تنها ابو جهل با ما مخالف است. برو و او را از تصمیم ما مطلع گردان.
ابو البخترى بخیمه ابو جهل رفت و او را از تصمیم عقبه مطلع ساخت: وى گفت:
عقبه از بنى عبد مناف و پسرش همراه محمد است، از اینرو تعصب او را دارد. ما دست از سر آنها بر نمیداریم، تا آنها را اسیر کنیم یا اینکه یثرب را بر سر آنها خراب کنیم و این خبر بگوش عرب برسد.
پس از آن که ابو سفیان کاروان را عبور داد، کسى بسوى قریش فرستاد که کاروان شما نجات یافت. باز گردید و محمد را بحال خود گذارید و اگر باز نگشتید رامشگران را باز گردانید.
پیامبر در جحفه بآنها رسید. عتبه مى خواست مراجعت کند. ابو جهل و بنى مخزوم امتناع کردند و رامشگران باز گرداندند.
هنگامى که اصحاب پیامبر از کثرت جمعیت قریش اطلاع یافتند، بوحشت افتادند و نزد پیامبر اسلام رفتند و مشغول التماس شدند. به دنبال این ماجرا آیات بعد:
«اذ تستغیثون ربکم …» نازل گردید.
بامداد روز بدر، پیامبر اسلام لشکر خود را بسیج کرد. در این لشکر دو اسب، یکى از زبیر بن عوام و دیگرى از مقداد، و هفتاد شتر بود. پیامبر و على و مرثد بن ابو مرثد از یک شتر که به مرثد تعلق داشت، استفاده مىکردند، در لشکر قریش چهار صد و بقولى دویست اسب بود. همین که چشم سپاهیان قریش به سپاه قلیل پیامبر افتاد، ابو جهل گفت: اینها مثل یک لقمه هستند. تنها غلامان ما مى توانند آنها را اسیر کنند و نزد ما آورند.
عتبه بن ربیعه گفت: آیا جمعیت آنها منحصر بهمین است و کسى براى حمایت آنها در کمینگاه نیست؟ عمرو بن وهب مأموریت پیدا کرد که این موضوع را رسیدگى کند. او لشکر پیامبر را دور زد و بازگشت و گفت: اینها کسى ندارند. ملاحظه کنید که چطور زبانشان بند آمده است! و مثل مار لب مى جنبانند. هیچ راه نجاتى ندارند بجز کشته شدن. همه آنها باید کشته شوند، حالا رأى خود را بگویید.
ابو جهل گفت: تو دروغ مىگویى. ترس ترا فرا گرفته است! و خداوند این آیه را نازل کرد: «وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها» (انفال، ۶۱: اگر براى آشتى تمایلى داشته باشند، تو هم به آشتى تمایل داشته باش) پیامبر گرامى براى آنها پیامى فرستاد به این مضمون:
– اى جماعت قریش، من خوش ندارم که در جنگ با شما پیشقدم شوم. عرب را بمن واگذارید و باز گردید.
عتبه گفت: هیچکس این پیشنهاد را رد نمىکند. سپس بر شتر سرخ موى خود سوار شد و در میان دو لشکر بحرکت درآمد و مردم را از جنگ نهى کرد، پیامبر اسلام که او را مىنگریست، فرمود: اگر خیرى پیش کسى باشد، پیش صاحب شتر سرخ موى است و اگر از او اطاعت کنند، بصلاح آنهاست.
عتبه در برابر قریش نطقى ایراد کرد و چنین گفت:
– اى جماعت قریش، امروز از من اطاعت کنید و یک عمر مرا نافرمان باشید.
محمد را عهدى است و پیمانى. او پسر عموى شماست. عرب را به او واگذارید. اگر او راستگوست، که شما باید از او حمایت کنید و اگر او دروغگوست، گرگهاى عرب براى او کافى است.
ابو جهل خشمگین شد و گفت: تو ترسیده اى! عتبه گفت: مثل منى هرگز نمى ترسد. قریش خواهند دانست که من ترسیده ام یا تو و تو بیشتر بقوم خود زیان مىرسانى یا من! سپس زره خود را پوشید و همراه برادرش شیبه و پسرش ولید پیش آمد و گفت: محمد، قرشیانى که همشأن ما هستند، بجنگ مابفرست. سه تن از انصار بیرون آمدند و نسب خود را بیان داشتند. گفتند: شما بازگردید:
ما باید با قرشیان بجنگیم. پیامبر به عبیده بن حرث بن عبد المطلب که پیرى هفتاد ساله بود، نگریست و فرمود: عبیده، برخیز. همچنین حمزه و على را هم بجنگ آنها بسیج کرد. فرمود بروید و حق خود را از اینها بگیرید. قریش با کبر و نخوت خود آمده است که نور خدا را خاموش گرداند. لکن خداوند نور خود را حفظ و تقویت مىکند.
سپس به عبیده دستور داد که با عتبه و بحمزه دستور داد که با شیبه و به على دستور داد که با ولید بجنگید. فرستادگان پیامبر بطرف آن سه تن رفتند. آنها گفتند: اینها هم شأنهاى گرامى ما هستند. جنگ آغاز شد و جنگجویان حملات کوه شکن خود را آغاز کردند. سر انجام بروایتى حمزه عتبه را و عبیده، شیبه را و على ولید را کشت. لکن یک پاى عبیده قطع شده بود. على و حمزه او را نزد پیامبر خدا آوردند. عرض کرد: اى رسول خدا، آیا من شهید نیستم؟ فرمود: تو نخستین شهید اهل بیت من هستى.
ابو جهل به قریش گفت: مثل فرزندان ربیعه، شتابزدگى نکنید. اهل یثرب را بکشید و قریش را اسیر کنید تا آنها را بمکه بریم و به آنها بفهمانیم که گمراه شدند.
در بحبوحه شروع کارزار، پیامبر باصحاب خود فرمود: چشمها را ببندید و جدیت کنید. سپس عرض کرد: خدایا، اگر این جمعیت هلاک شوند، کسى ترا عبادت نخواهد کرد. در این وقت حالت غشوه عارض او شد و پس از چند لحظه، در حالى که عرق مىریخت، دیده را گشود و فرمود: اینک جبرئیل با هزار فرشته بکمک شما آمد.
برخى گفته اند: در آن روز همین که ما با شمشیر خود به مشرکى اشاره مى کردیم، سر از تنش مى افتاد، بدون اینکه شمشیر باو اصابت کند.
ابن عباس میگوید: مردى از بنى غفار مى گفت با پسر عمویم از کوهى که مشرف بر بدر بود بالا رفتیم تا ببینیم سر انجام جنگ چه خواهد شد؟ در این وقت ابرى بر سر ما آمد که صداى اسبها و سپاهیان از آن بگوش مى رسید. شنیدم که کسى مىگفت: اینک اسب جبرئیل آمد. پسر عمویم از شدت ترس جان سپرد و من با وحشت زیاد جانى سالم بدر بردم.
ابو رافع، آزاد شده پیامبر مىگوید: من غلام عباس بودم. من و ام الفضل مسلمان شده بودیم ولى عباس از ترس قریش، اسلام خود را آشکار نمىکرد و ثروت بسیارى داشت که در دست قوم متفرق بود.
ابو لهب در جنگ بدر شرکت نکرد و بجاى خود عاص بن هشام فرستاد: بطور کلى هر کس نیامده بود، دیگرى را بجاى خود فرستاده بود. هنگامى که شنیدیم قریش شکست خورده اند، پیش خود احساس سرفرازى و نیرومندى کردیم.
من مردى ضعیف بودم و در نزدیکى زمزم مشغول ساختن و تراشیدن تیر بودم.
ابو لهب آمد و در کنار من نشست. در این وقت مردم اطلاع دادند که ابو سفیان آمد.
ابو لهب گفت: برادر زاده، پیش من بیا که خبر صحیح پیش تست.
ابو سفیان جریان شکست قریش و مردان سفید پوشى که در میان آسمان و زمین سوار بر اسب بودند و هیچ چیز و هیچکس در برابر آنها یاراى مقاومت نداشت، نقل کرد. من گفتم: اینها فرشتگان بوده اند. ابو سفیان محکم به پیشانى من زد و مرا بر زمین انداخت و مرا سخت کتک زد. ام الفضل برخاست و با عمود خیمه بر سر او کوبید و گفت:
چون آقایش در اینجا نیست، او را کتک مىزنى؟! پس از هفت روز گرفتار دملى شد و جان سپرد. پسرانش دو یا سه شب او را دفن نکردند تا اینکه متعفن شد. علت این بود که قریش از دمل اجتناب مىکرد و آن را مثل طاعون مىدانست.
مردى از قریش به آنها گفت: حیا نمى کنید؟ جسد پدرتان در خانه متعفن شده است و هنوز آن را بخاک نسپرده اید. گفتند: ما از آن جراحت وحشت داریم! گفت بیایید تا به شما کمک دهم.
سر انجام، از دور مقدارى آب بر بدنش پاشیدند و او را در بالاى مکه دفن کردند و بر قبرش سنگ ریختند.
از ابن عباس نقل شده است که عباس بدست کعب بن عمر اسیر شده بود. عباس مردى نیرومند و کعب مردى خرد بود، پیامبر پرسید: چگونه او را اسیر کردى؟ گفت: مردى که هرگز او را ندیده بودم و بعداً هم او را ندیده ام، بمن کمک کرد.
فرمود: فرشتهاى گرامى بتو کمک کرده است.(۱)
ابن عباس گوید، وقتى که ابو سفیان یقین کرد که کاروان را نجات داده است، براى قریش پیام فرستاد که باز گردند. ابو جهل گفت: باز نمىگردیم، تا بدر را به تصرف آوریم- بدر یکى از جاهایى بود که عرب در آنجا اجتماع مىکرد و بازارى در آنجا تشکیل مىداد- و سه روز در آنجا بمانیم و حیواناتى ذبح کنیم و از گوشت آنها بخوریم و شراب بنوشیم و هنرمندان ما برنامههاى هنرى اجرا کنند! و عرب از این مراسم و جشن، اطلاع پیدا کند و همیشه از ما بترسد. از قضا به هوس خود دست نیافتند و جشنشان بعزا مبدل شد.(۲)
در جنگ بدر، هفتاد نفر از مشرکین بقتل رسیدند و بیست و هفت نفر آنها را على (ع) کشت. اسیران نیز هفتاد تن بودند، اما از اصحاب پیامبر کسى اسیر نشد، تنها نه نفر مسلمان کشته شدند و یکى از آنها سعد بن خثیمه، از نقباى طائفه اوس بود. اصحاب پیامبر اسیران را به بند کشیدند و آنها را بطرف شهر سوق دادند.
از محمد بن اسحاق نقل شده است که: در جنگ بدر یازده نفر مسلمان- چهار نفر از قریش و هفت نفر از انصار- بقتل رسیدند. برخى گفته اند: از مسلمانان هشت نفر و از مشرکین بیش از چهل نفر به قتل رسیدند.
ابن عباس گوید: شبى که اسیران بدر، در ریسمان بودند، پیامبر خوابش نمى برد.
گفتند: چرا خواب نمىروید؟ فرمود: ناله عمویم عباس را در بند مى شنوم. رفتند عباس را آزاد کردند و ساکت شد. پیامبر بخواب رفت.
عبیده سلمانى از پیامبر خدا نقل کرده است که فرمود: اگر مى خواهید اسیران را بکشید و اگر نمى خواهید از آنها فدیه بگیرید. لکن به تعداد آنها از شما شهید خواهند شد. گفتند: فدیه مىگیریم و زندگى خود را ترمیم مى کنیم و مانعى ندارد که به تعداد آنها افراد ما کشته شوند. عده آنها هفتاد نفر بود.
عبیده گوید: مسلمانان هر دو نفع را خواستند: هم پول را و هم شهادت را، از اینرو در جنگ احد هفتاد تن از ایشان کشته شدند.
در تفسیر على بن ابراهیم است که وقتى پیامبر نضر بن حارث و عقبه بن ابى معیط را کشت، انصار ترسیدند که بقیه را بکشد. گفتند: یا رسول اللَّه، هفتاد تن از ایشان را که از خویشان و اقارب تو بودند کشتیم و اصل آنها قطع شد، از اسیران فدیه بگیر.
این سخن را وقتى گفتند که غنائم را جمع آورى کرده بودند بدنبال این تقاضا آیه نازل شد و به آنها اجازه گرفتن فدیه داده شد. حد اکثر پولى که بعنوان فدیه گرفته مىشد، چهار هزار و حد اقل هزار درهم بود. قریش تدریجاً پولها را پرداختند و اسیران را آزاد کردند. زینب دختر رسول خدا نیز فدیه همسر خود ابو العاص بن ربیع را پرداخت و آزادش کرد. فدیه زینب گردن بندهایى بود که مادرش خدیجه، در موقع رفتن بخانه شوى، به او بخشیده بود. ابو العاص خواهر زاده خدیجه بود.
هنگامى که پیامبر، گردن بندها را دید، فرمود: خداوند خدیجه را رحمت کند.
این همان گردن بندهایى است که بعنوان جهیزیه به دخترش داد. پیامبر ابو العاص را آزاد کرد به این شرط که زینب را بمدینه بفرستد و او را از ملحق شدن بپدر، مانع نشود. ابو العاص به این شرط وفا کرد.
در روایت است که پیامبر خدا از گرفتن فدیه، کراهت داشت، تا آنجا که سعد بن معاذ، آثار این کراهت را در چهره اش مشاهده کرد. گفت: یا رسول اللَّه این اولین جنگ ما با مشرکین است. اگر آنها را بکشیم، بهتر از این است که آنها را باقى بگذاریم. عمر بن الخطاب گفت: یا رسول اللَّه، ترا تکذیب و اخراج کردند. آنها را گردن بزن و عقیل را در اختیار على بگذار تا گردنش را بزند و فلان شخص را در اختیار من بگذار، تا گردنش را بزنم، زیرا اینها امامان کفر هستند. ابو بکر گفت: اینها از بستگان تو هستند. آنها را نگهدار و از آنها فدیه بگیر، تا در برابر کفار نیرومند شویم ابن زید گوید: پیامبر خدا فرمود: اگر عذابى از آسمان نازل شود، تنها عمر و سعد بن معاذ از آن نجات مىیابد.
امام باقر (ع) مىفرماید: در جنگ بدر، فدیه هر اسیرى چهل اوقیه و هر اوقیه چهل مثقال بود. بجز عباس که فدیه او صد اوقیه بود و از او بیست اوقیه طلا گرفته شد. پیامبر فرمود: اینهم غنیمتى است. فدیه خود و برادر زادهگانت عقیل و نوفل را بپرداز و آزاد شوید. گفت: چیزى ندارم. فرمود: طلایى که به ام الفضل دادى، کجاست؟ گفت: اگر چیزى باشد، براى تو و فضل و عبد اللَّه و قثم است. کى ای نمطلب را بتو خبر داده است؟ فرمود: خداوند متعال. عباس گفت: شهادت مىدهم که تو رسول خدایى، زیرا هیچکس جز خدا از آن خبر نداشت.(۳)
۱-ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره الأنفال آیه ۱-۲۸
۲-ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره الأنفال آیه ۲۹ -۵۱
۳-ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره الأنفال آیه ۵۲ -۷۵