حکایات_تفسیرمجمع البیان

حکایت رسولان انطاکیه ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی

گویند: حضرت عیسى علیه السلام دو نفر از حواریین را بعنوان رسالت بشهر انطاکیه فرستاد تا مردم آنجا را بسوى توحید دعوت نمایند، پس چون به نزدیک شهر رسیدند پیر مردى را دیدند که گلّه ‏اش را چوپانى میکرد و او حبیب صاحب یس بود، پس حبیب بایشان گفت شما کیستید گفتند ما فرستادگان عیسى هستیم آمده ‏ایم که شما را از عبادت و پرستش بتها بعبادت خداى بخشنده دعوت کنیم، گفت آیا با شما معجزه و نشانه‏ اى است، گفتند آرى ما بیماران را شفا میدهیم جذامى و برصى را باذن خدا معالجه میکنیم، گفت من یک پسر دارم بیمار و بسترى است و چند سالست که قادر نیست از جا حرکت کند، گفتند ما را بمنزلت ببر تا از حال او مطّلع شویم. پس باتفاق او بمنزلش رفته و دستى بر بدن فرزند بیمارش کشیدند، پس همان لحظه باذن خدا شفا یافت و صحیح و سالم از جا برخاست، پس در شهر شایع شد و بیماران بسیارى بدست آن دو نفر شفا یافتند، و براى مردم انطاکیه پادشاهى بود که بت میپرستید و این خبر بگوش او رسید پس آنها را خواست و گفت کیستید گفتند: ما فرستادگان عیسى (ع) هستیم، آمده ‏ایم که شما را از پرستش‏ چیزى که نمیشنوند و نمى‏ بینند بعبادت کسى دعوت کنیم که هم میشنود و هم مى‏ بیند.

پادشاه گفت آیا براى ما خدایى جز این خدایان هست گفتند آرى آنکه تو را و خدایان تو را آفریده است، گفت برخیزید تا درباره شما فکرى کنیم پس مردم آنها را گرفتند و در بازار و زدند.

وهب بن منبه گوید: حضرت عیسى (ع) این دو رسول را فرستاد بانطاکیه پس آمدند آنجا ولى دست رسى بشاه آنجا پیدا نکردند و مدّت توقّف آنها طول کشید.

پس یک روز پادشاه بیرون رفت و آنها در سر راه شاه ایستاده و تکبیر گفته و خدا را یاد نمودند، پس پادشاه خشمگین و غضبناک شده و امر بحبس و زندان آنها نموده و هر کدام را یکصد شلّاق زدند، پس چون رسولان را تکذیب کرده و شلّاق زدند، حضرت عیسى علیه السلام شمعون صفا بزرگ حواریین را عقب آنها فرستاد تا آنها را یارى نموده و از بند و گرفتارى آزاد کند.

پس شمعون بطور ناشناس وارد شهر شده و باطرافیان پادشاه معاشرت نموده تا با او مأنوس شده و خبر او را به پادشاه دادند، پس شاه او را طلبیده و از معاشرت او خشنود و باو انس گرفته و او را گرامى داشت، سپس روزى بپادشاه گفت شنیده ‏ام که شما دو نفر را در زندان حبس نموده و شلاق زده ‏اى موقعى که تو را بغیر دینت دعوت نمودند، آیا تو گفته آنها را شنیده ‏اى، شاه گفت آن روز چنان خشمناک شدم که نتوانستم گفتار آنها را بشنوم.

گفت اگر اجازه دهید آنها را بیاورند تا به بینیم چه دارند و چه میگویند، پس پادشاه آنها را طلبید، پس شمعون بآنها گفت کى شما را به اینجا فرستاده‏ گفتند خدایى که هر چیزى را خلق کرده و شریکى براى او نیست، گفت دلیل شما چیست، گفتند هر چه از ما بخواهید انجام میدهیم، شاه امر کرد تا یک جوان کورى را که جاى چشمانش مانند پیشانیش صاف بود آوردند و آنها شروع کردند خدا را خواندند تا جاى چشمانش شکافت و دو فندق گلى بجاى چشمان آنان گذارد پس تبدیل بدو چشم شد و بینا گشتند و شاه تعجّب کرد پس شمعون بشاه گفت شما اگر صلاح بدانى از خدایان خود بخواه تا مانند این عمل دو نابینا را بینا کند پس شرافتى براى تو و خدایان تو باشد، شاه گفت من چیزى را از تو پنهان نمى کنم این خدایانى که ما میپرستیم نه زیانى بکسى میزنند و نه سودى میبخشند، آن گاه باین دو فرستاده عیسى گفت، اگر خداى شما قدرت زنده کردن مرده را دارد، ما ایمان میآوریم به او و بشما گفتند خداى ما بهر چیزى تواناست، شاه گفت در اینجا مرده‏ اى هست که هفت روز است مرده است و ما او را دفن نکرده ‏ایم تا پدرش برگردد از مسافرت و او را آوردند در حالى که تغییر کرده و متعفّن شده بود پس شروع کردند علنا خدا را خواندند و شمعون هم در باطن و دلش خدا را میخواند، پس مرده برخاست و گفت من هفت روز قبل مرده و داخل در هفت وادى از آتش شدم و من شما را بیم میدهم و میترسانم از آنچه در آن هستید، ایمان بخدا بیاورید، پس پادشاه تعجّب کرده و بفکر فرو رفت.

چون شمعون دانست که سخن او در پادشاه اثر کرده او را بسوى خدا خواند پس شاه و عدّه‏ اى از مردم شهرش ایمان آورده و عده ‏اى هم بکفرشان باقى ماندند.

و عیّاشى هم در تفسیرش مثل این راز- باسنادش از ابى حمزه ثمالى و غیر او از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السلام روایت کرده‏ جز اینکه در بعضى روایات است که خدا دو پیامبر را مبعوث کرد بسوى مردم انطاکیه سپس سوّم را فرستاد، و در بعضى از آن روایات است که خدا بعیسى وحى فرستاد که دو نفر بفرستد سپس وصیّش شمعون را فرستاد تا آنها را خلاص کرد و مرده ‏اى را که خدا بدعاء آنها زنده کرد پسر پادشاه بود و او دفن شده بود، از قبرش بیرون آمد در حالى که خاک قبر از سرش میریخت پس شاه گفت پسرم حال تو چگونه است؟

گفت بابا من مرده بودم پس دیدم دو مرد در سجده افتاده و خدا را میخوانند که مرا زنده کند، گفت پسرم آنها را به بینى میشناسى گفت، بلى پس شاه دستور داد مردم را از شهر بیرون کرده بصحرایى بردند، و مردم یک یک از جلوى پسر شاه عبور کردند پس یکى از آن دو نفر رسید، بعد از عبور مردم بسیارى پس گفت بابا این یکى از آنهاست، پس از آن دیگرى عبور کرد او را هم شناخت و با دستش اشاره بآنها کرد، پس پادشاه و اهل انطاکیه ایمان آوردند.

و ابن اسحاق گوید: بلکه پادشاه بکفرش باقى و با مردمش اتفاق کردند در کشتن پیامبران، پس این بگوش حبیب رسید و او درب دورترین دروازه‏هاى شهر بود پس بشتاب و عجله میدوید و بآنها گفت بیائید پیامبران و رسولان عیسى را اطاعت کنید.

ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره یس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=