حکایت بو بکر شبلى و اسم الله کشف الاسرار و عده الأبرار
بو بکر شبلى وقتى ببازار بغداد بگذشت پارهاى کاغذ دید که نام دوست بر وى رقم بود و در زیر اقدام خلق افتاده. شبلى چون حروف نام او بر آن صفت دید، همه اجزاء او حرمت گشت، اضطرابى بر اعضاء وى افتاد، سر فرو کرد و آن رقعه برداشت و ببوسید، آن را معطر و معنبر کرد و قبله دیده خود ساخت و پیوسته با خود داشت که بر سینه نهادى ظلمت غفلت بزدودى، که بر دیده نهادى، نور چشم بیفزودى.
هم چنان با خود میداشت تا آن روز که بقصد بیت اللَّه الحرام از بغداد بیرون آمد، روى ببادیه نهاد آن رقعه در دست گرفته و آن را بدرقه روزگار خود ساخته، در میان بادیه جوانى را دید فرید وحید غریب و طرید بى زاد و بى راحله، بى رفیق و بى قافله، از خاک بستر کرده و از سنگ بالین ساخته، سراپرده اندوه و حیرت گرد او زده، سرشک از چشم او روان شده و دیده در هوا نهاده، آسمان و زمین را درد ماتم او گرفته. شبلى بر بالین وى نشست و آن کاغذ پیش دیده او داشت، گفت:
اى جوان برین عهد هستى، جوان روى بگردانید، شبلى گفت، انّا للَّه مگر اندرین سکرات و غمرات، حال این جوان را تبدیل خواهد شد؟ جوان باز نگریست گفت اى شبلى نهمار در غلطى آنچه تو در کاغذ میبینى و میخوانى ما در صفحه دل مىبینیم و میخوانیم.
کشف الأسرار و عده الأبرار رشید الدین میبدى سوره الجاثیه آیه ۱-۱۷