حکایت حضرت سلیمان علیه السلام و بلقیس کشف الأسرار و عده الأبرار
إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
قال ابن جریح لم یزد سلیمان على ما قصّ اللَّه فى کتابه انّه و انّه، و گفتهاند: إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ سخن بلقیس است باملاء خویش و مضمون نامه سلیمان اینست: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ أَلَّا تَعْلُوا عَلَیَّ وَ أْتُونِی مُسْلِمِینَ، و نامههاى پیغامبران همه چنین بودى: موجز و مختصر بى تطویل. سلیمان نامه بمهر کرد بخاتم خویش، و بهدهد داد. هدهد نامه به بلقیس رسانید؛ بلقیس چون مهر سلیمان دید لرزه بر وى افتاد و بتواضع پیش آمد.
و کان ملک سلیمان فى خاتمه. بدانست بلقیس که ملک سلیمان عظیمتر از ملک وى است چون رسول وى مرغ است. آن گه عظماء قوم خویش که اهل مشورت وى بودند همه را جمع کرد، و هم ثلاثمائه و اثنا عشر رجلا، و با ایشان گفت: إِنِّی أُلْقِیَ إِلَیَّ کِتابٌ کَرِیمٌ. إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ أَلَّا تَعْلُوا عَلَیَ، ان اینجا حکایت است و در نامه این بود که أَلَّا تَعْلُوا عَلَیَ اى- لا تترفعوا علىّ و ان کنتم ملوکا، این علوّ همانست که در قرآن جایها گفته: إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِی الْأَرْضِ، إِنَّهُ کانَ عالِیاً مِنَ الْمُسْرِفِینَ، ام کنت من العالین ظلما و علوا، این همه بیک معنى است. قوله: وَ أْتُونِی مُسْلِمِینَ اى- مومنین داخلین فى الاسلام، و قیل لا تعلوا علىّ اى: لا تتکبّروا. میگوید کبر از گردن بیفکنید و مؤمن شوید، کافر چون کفر از گردن بیفکند آن گه اسلام را شایسته گردد، و هیچ کافر کفر نیارد مگر بکبر. و ذلک قوله تعالى: إِنَّهُمْ کانُوا إِذا قِیلَ لَهُمْ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ یَسْتَکْبِرُونَ.
پس بلقیس مر ان سرهنگان خویش را گفت، یا أَیُّهَا الْمَلَأُ و هم الذین یملئون العیون مهابه و القلوب جلاله، و قیل هم الملیئون بما یراد منهم أَفْتُونِی فِی أَمْرِی اى اشیروا علىّ فى الامر الذى نزل به، و الفتوى- الحکم- بما هو صواب، گفته اند بلقیس نخست ایشان را گفت چه مردى است سلیمان؟ شما شناسید او را؟ گفتند:
شناسیم، ملکى بزرگ است بشام اندر و دین بنى اسرائیل دارد و تورات خواند و دعوى پیغامبرى کند و باد و مردم و دیو و پرى و مرغان همه او را فرمان بردارند.
بلقیس گفت: اکنون چه بینید اندر کار من مرا پاسخ دهید درین کار که افتاد که من هرگز بى شما کارى نگزارم و بسر نبرم.
ایشان گفتند: نَحْنُ أُولُوا قُوَّهٍ اى- نحن اصحاب الحروب و العدد و العدّه وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِیدٍ اى- نجده و شجاعه وَ الْأَمْرُ إِلَیْکِ و الرأى رأیک فَانْظُرِی ما ذا تَأْمُرِینَ ان امرتنا بالحرب و القتال قاتلنا و ان امرتنا بالصّلح صالحنا.
چون ایشان چنین گفتند و خویشتن را عرض دادند قتال و حرب را بلقیس گفت بدانایى و زیرکى خویش: إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَهً أَفْسَدُوها خرّبوها و استولوا على ساکنیها و اجلوا اهلها عنها وَ جَعَلُوا أَعِزَّهَ أَهْلِها أَذِلَّهً اهانوا اشرافها و اخذوا اموالهم و حطّوا اقدارهم لیستقیم امرهم. پادشاهان چون بقصد ولایت ستدن و بزور گرفتن در شهرى روند تباهى کنند و عزیزان آنجا خوار کنند. ربّ العالمین تصدیق کرد گفت: وَ کَذلِکَ یَفْعَلُونَ اى- کذلک یا محمد یفعلون، فیکون الضمیر للملوک.
اللَّه گفت: یا محمد ملوک چون در شهرى روند همچنین کنند که بلقیس گفت، و روا باشد که: کذلک یفعلون تمامى سخن بلقیس نهند و یَفْعَلُونَ ضمیر سلیمان و حشم وى باشد. معنى آنست که ملوک چون در شهرى روند تباهى کنند، و عزیز آن را خوار کنند و سلیمان و لشکر وى چون در نواحى آیند چنین کنند. و قیل معناه- و کذلک یفعل جندى ان قصدت.
سلیمان آن گه گفت: وَ إِنِّی مُرْسِلَهٌ إِلَیْهِمْ بِهَدِیَّهٍ فَناظِرَهٌ بِمَ یَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ.
بلقیس گفت من او را هدیه اى فرستم تا اگر بپذیرد دانم ملکى است که دنیا همى جوید، و اگر نپذیرد دانم که پیغامبر خدا است و حقست و از ما بهیچ چیز فرو نیاید و بهیچ چیز رضا ندهد مگر باتّباع دین وى. اکنون خلافست میان علماء تفسیر که آن هدیه چه بود؟ قال الحسن: کان ذلک مالا و لا بصر لى به، و قال ابن عباس: کانت الهدیّه لبنه من ذهب. وهب منبه گفت و جماعتى که کتب پیشینیان خوانده اند:
آن هدیه که بلقیس بسلیمان فرستاد پانصد خشت زرّین بود و پانصد خشت سیمین و یک پاره تاج زرّین مکلّل بدر و یاقوت و لختى فراوان مشک و عود و عنبر و پانصد غلام جامه کنیزکان پوشیده و دست اورنجن در دست و گوشوار در گوش و طوق زر در گردن و پانصد کنیزک جامه غلامان پوشیده قبا و کلاه و منطقه بر میان و حقّه اى که در ان درّ یتیم بود ناسفته و جزعى سفته ثقبه آن معوج، انگه جماعتى را از اشراف قوم خویش نامزد کرد و یکى را بر ایشان امیر کرد نام وى منذر بن عمرو و او را وصیت کرد که چون در پیش سلیمان شوى مى نگر اگر بنظر غضب بتو نگرد بدانکه او ملکست و اگر نه پیغامبر و نگر تا ازو در هیبت نباشى، که من ازو عزیزترم، و اگر بنظر لطف بتو نگرد، خوش خوى و خرّم روى. بدانکه پیغامبر است. سخن او نیک بشنو و جواب او چنان که لایق باشد مى ده، و همچنین کنیزکان را وصیت کرد که شما با وى سخن مردانه گوئید و خویشتن را بدو مرد نمائید و غلامان را بر عکس این گفت، یعنى که شما سخن نرم گوئید و خویشتن را زن بدو نمائید و منذر را گفت: از سلیمان درخواه تا تمیز کند میان غلامان و کنیزکان: اگر پیغامبر است و پیش از ان که سر حقه بگشاید بگوید که در حقّه چیست و آن در یتیم ناسفته سوراخ کند آن را و رشته در مهره جزع کشد در آن ثقبه معوج.
این وصیت تمام کرد و رسول فرا راه کرد و هدهد بشتاب آمد پیش سلیمان و او را از این احوال خبر کرد، سلیمان شیاطین را فرمود تا خشتهاى زرین و سیمین فراوان زدند وز آنجا که سلیمان بود تا مسافت نه فرسنگ میدانى ساختند خشتهاى زرّین و سیمین در انجا او کندند و گرد آن میدان دیوار برآورده و بر سر دیوار شرف زرّین و سیمین بسته و چهار پایان بحرى بنقش پلنگ نقطه نقطه رنگهاى مختلف آورده و بر راست و چپ میدان بر سر آن خشتهاى زرین و سیمین بسته و اولاد جن خلقى بیعدد بر راست و چپ میدان بخدمت ایستاده سلیمان در مجلس خویش بر سریر خویش نشسته و چهار هزار کرسى از راست وى و چهار هزار از چپ وى نهاده، آدمیان گرد بر گرد سریر وى صفها بر کشیده و از پس ایشان جن و از پس ایشان شیاطین و از پس ایشان سباع و وحوش و هوام و از پس ایشان مرغان. رسول بلقیس چون بآن میدان رسید و ملک و عظمت سلیمان دید چشم ایشان خیره بماند چون آن میدان دیدند و خشتهاى زرّین و سیمین آن و چهار پایان بحرى که هرگز مانند آن ندیده بودند پس آنچه خود داشتند از هدایا بچشم ایشان خوار و مختصر آمد و بیفکندند، و چون شیاطین و اولاد جن فراوان دیدند بترسیدند شیاطین گفتند: جوزوا فلا باس علیکم، بگذرید و مترسید که شما را باک نیست و جاى ترس نیست. پس ایشان میگذشتند بر کردوس کردوس جوک جوک از جن و انس و وحوش و طیور تا رسیدند بحضرت سلیمان (ع) سلیمان بنظر لطف بروى تازه گشاده خندان بایشان نگریست و گفت: ما ورائکم چه دارید و چه آوردید و بچه آمدید؟ منذر که رئیس قوم بود جواب داد که چه آوردیم و بچه آمدیم و نامه بلقیس که داشت بوى داد.
سلیمان گفت: این الحقّه؟ حقّه بیاوردند و جبرئیل (ع) بفرمان حق جل جلاله آمد و سلیمان را گفت که در حقّه چیست، گفت در این حقّه دانه درّى یتیم است ناسفته و جزعى سفته ثقبه آن کژ و ناراست. رسول بلقیس گفت صدقت، راست گفتى. اکنون این درّ یتیم را سوراخ کن و آن مهره جزع را رشته درکش.
سلیمان جن و انس را حاضر کرد و علم این بنزدیک ایشان نبود شیاطین را حاضر کرد و ازیشان پرسید. شیاطین گفتند: ترسل الى الارضه فجاءت الارضه و اخذت شعره فى فیها فدخلت فیها حتى خرجت من الجانب الآخر. فقال سلیمان: ما حاجتک؟ فقالت تصیّر رزقى فى الشجره. قال: لک ذلک. ثمّ قال: من بهذه الخرزه یسلکها الخیط؟
فقالت دوده بیضاء: انا لها یا رسول اللَّه: فاخذت الدوده الخیط فى فیها و دخلت الثقبه حتّى خرجت من الجانب الآخر. فقال سلیمان: ما حاجتک؟ قالت: تجعل رزقى فى الفواکه. قال: لک ذلک. ثمّ میّز بین الجوارى و الغلمان بان امرهم ان یغسلوا وجوههم و ایدیهم فکانت الجاریه تاخذ الماء من الآنیه باحدى یدیها ثمّ تجعله على الید الأخرى ثمّ تضرب به على الوجه، و الغلام کما یأخذه من الآنیه یضرب به وجهه، و کانت الجاریه تصبّ الماء صبّا، و کان الغلام یحدر الماء على یده حدرا، فمیّز بینهم بذلک.
ثمّ ردّ سلیمان الهدیّه و قال: أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ …..
کشف الأسرار و عده الأبرار، ج۷سوره النمل