حکایات_تفسیرمجمع البیان

حکایت نصوح  و توبه  او مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی (متن عربی با ترجمه فارسی) سوره التحریم

  حکایت نصوح  و توبه  او

بعضى از تفاسیر و کتب آمده که نصوح مردى بود شبیه زنها صورتش مو نداشت و پستانهایى برجسته چون پستان زنها داشت و در حمّام زنانه کار میکرد و کسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تمیز کارى و زرنگى او بگوش همه رسیده و زنان و دختران رجال دولت، و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلّاکى کند و از او قبلا، وقت میگرفتند تا روزى در اندرون شاه صحبت از او در میان آمده دختر شاه مایل شد که حمّام آمده و کار نصوح را ببیند. نصوح وقت بدختر شاه داده و آماده پذیرایى و نظافت او شد. پس دختر شاه با چند تن از خواص ندیمانش باتّفاق نصوح بحمّام آمده و مشغول استحمام شد. که از قضا یک دانه گرانبهایى از دختر پادشاه در آن حمّام مفقود گشت از این امر دختر پادشاه در غضب شده و بدو تن از خواصش فرمان داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. طبق این دستور مأمورین، کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند. همین که نوبت بنصوح رسید با اینکه آن بیچاره هیچگونه خبرى از دانه نداشت، ولى بعد از اینجهت که میدانست تفتیش آنان، سرانجام کارش را برسوایى میکشاند حاضر نمیشد که وى را تفتیش کنند لذا بهر طرفى که میرفتند تا دستگیرش کنند او بطرف دیگر فرار میکرد و این عمل او آن طور نشان میداد که گوهر را او ربوده است. و از این نظر مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى میکردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمّام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او بخزینه آمدند و دید که دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود بخداى تعالى متوجّه و از روى اخلاص توبه و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.

 

بمجرّد اینکه نصوح توبه کرد ناگهان از بیرون حمّام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا را بجا آورده و از خدمت دختر شاه مرخّص شد و بخانه خود رفت و هر مقدار مالى که از این راه گناه تحصیل کرده بود در راه خدا بفقراء داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند دیگر نمیتوانست در آن شهر بماند. و از طرفى نمیتوانست راز خودش را بکسى اظهار کند ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود سکونت اختیار نمود و بعبادت خدا مشغول گردید. اتّفاقا شبى در خواب دید کسى باو میگوید: اى نصوح چگونه توبه کرده‏اى و حال آنکه گوشت، و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است.

 

تو باید طورى کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار داد که سنگهاى گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتهاى حرام بکاه اند.

نصوح این برنامه را مرتب عمل میکرد تا پس از مدّتى که گذشت در یکى از روزها همانطورى که مشغول بکار بود چشمش بمیشى افتاد که در آن کوه چرا میکند. از این امر بفکر فرو رفت که آیا این میش از کجا آمده و از کیست. تا عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود و باو تسلیمش نمایم.

لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گیاهان که خود میخورد بآن حیوان نیز میداد، و مواظبت میکرد که گرسنه نماند.

 

خلاصه میش زاد و ولد کرد و کم کم زیاد شد و نصوح از شیر و عواید دیگر آن بهره‏مند میشد تا موقعى که کاروانى راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک بهلاکت رسیده بآنجا عبورشان افتاد همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند، و او بجاى آب بآنها شیر داد بطورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راه نزدیک را نشان آنها داده و آنها موقع حرکت هر کدام احسانى بنصوح کردند. و او در آنجا قلعه‏اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا بآنجا آمده و رحل اقامت افکندند و نصوح بر آنها بعدل و داد حکومت نموده و مردمى که در آن محلّ سکونت اختیار کردند همگى به چشم بزرگى بر او مینگریستند. رفته رفته آوازه و حسن تدبیر او بگوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود از شنیدن این خبر شایق بدیدار او شده دستور داد تا وى را از طرف او بدربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه بنصوح رسید نه پذیرفت و گفت من کارى و نیازى بدربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را بشاه رساندند بسیار تعجّب کرد و اظهار داشت حال که او براى آمدن نزد ما حاضر نیست ما میرویم که او را و شهرک نو بنیاد او را ببینیم، پس با خواص درباریانش به سوى محلّ نصوح حرکت کرد همین که بآن محلّ رسید بعزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود در تجهیزات و مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را بخاک سپردند. و چون پادشاه پسرى نداشت ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را بتخت سلطنت بنشانند. پس( چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعدا با همان دختر پادشاه که ذکرش گذشت ازدواج کرد. و چون شب زفاف و عروسى رسید و در بارگاهش نشسته بود ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل از این میشى از من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته‏ام مالم را بمن ردّ کن.

 

نصوح گفت چنین است دستور داد تا میش را باو ردّ کنند گفت چون میش مرا نگهبانى کرده‏اى هر چه از منافع آن استفاده کرده‏اى حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. گفت درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند حتّى آن دختر پادشاه را آن شخص گفت: بدان نصوح نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده‏ایم تمام این ملک و نعمت براى توبه حقیقت بر تو حلال و گوارا و از نظر غایب شدند.

 

این خلاصه ‏اى از داستان نصوح و نتیجه توبه آن که بعضى از مفسّرین نقل کرده ‏اند. ص ۴۳۲ کتاب انوار المجالس ارجستانى.

 

ترجمه تفسیر مجمع البیان، ج‏۲۵ تحریم آیه ۸

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=