قصّه اصحاب کهف و رقیم ترجمه بیان السعاده فى مقامات العباده
قصّهى اصحاب کهف و رقیم
أَمْ حَسِبْتَ خطاب بر نبىّ صلّى اللّه علیه و آله، یا بر هر کسى که خطاب در مورد او ممکن باشد، این جمله اضراب[۱] از فَلَعَلَّکَ باخِعٌ نَفْسَکَ مىباشد به اعتبار معناى، چون به معناى «أ أنت باخع نفسک» مىباشد، چون این جمله در مقام انکار است اگر چه با لفظ ترجى ادا شده است، یعنى آیا تو از شدّت تأسّف و ناراحتى خودت را هلاک مى سازى؟! یا گمان کردى آنچه که مقام ایمان و اصحاب ایمان در عجب است که وصول بر آن ممکن نیست؟! پس گمان کردى: أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً شگفتى دارد از نشانه هاى ما اصحاب کهف و رقیم؟ در اخبار ما وارد شده که «رقیم» یک لوح یا دو لوح از مس بوده که در آن داستان جوانان و آنچه که دقیانوس پادشاه از آنها خواسته نوشته شده بود.
و بعضى گفتهاند که «رقیم» اسم کوهى است که کهف در آن قرار داشته، یا صحرایى بوده که کهف در آنجا بوده یا اسم قریهى آنها، یا اسم سگى است که با آنها بوده است.
و برخى گفتهاند: اصحاب رقیم یک گروه دیگرى بودهاند که خداوند داستان آنها را ذکر نکرده، و داستان آنها چنین بوده است: آنان سه نفر بودند که براى طلب روزى بر اهلشان از شهر خارج شدند، در بین راه بار آن آنها را گرفت، و پناه به غارى بردند که ناگهان سنگى افتاد، و در غار را گرفت.
یکى از آنها گفت: هر کس از شما عمل نیکویى با اخلاص براى خدا انجام داده ذکر کند تا شاید خدا بر ما رحم کند، پس یکى از آنها گفت: من روزى اشخاصى را اجیر کرده بودم، پس مردى وسط روز آمد و بقیهى روز را همانند کارگران دیگر کار کرد، و من از اجرت او چیزى کم نکردم و مانند بقیهى اجرت کامل دادم که یکى از کارگران عصبانى شد و اجرتش را نگرفت و رفت، من هم اجرت آن را به کنارى گذاشتم در این بین به گاوى برخورد کردم که بچّه تولید نسل کرد و ما شاء اللّه خیلى زیاد شد.
پس از مدّتى پیر مرد ضعیفى به من مراجعه کرد که او را نمىشناختم، گفت: من پیش تو حقّى دارم و داستان خودش را گفت تا او را شناختم و فهمیدم همان کارگر است که با پول او این همه گاو پدید گشته است، همه را یکجا به او دادم، بار خدایا اگر این کار را براى رضاى تو کردم فرج وگشایشى در کار ما حاصل کن.
پس ناگهان در کوه شکافى پدید آمد تا همه روشنایى بیرون را دیدند.
دوّمى گفت: من قوت و غذا اضافه داشتم و مردم به قحطى و سختى دچار شدند، در این هنگام زنى آمد و از من روزى و قوت طلب کرد، من گفتم: به تو چیزى ندهم تا تو سهم مرا بدهى پس ابا کرد و برگشت، سپس دو باره آمد و آنچه را که قبلا گفته بودم تکرار کردم که باز برگشت و رفت، سپس داستان را به شوهرش گفت، شوهرش گفت: چارهاى نیست و اجابت کرده و به خانواده ات کمک کن، پس آن زن آمد و خود را تسلیم کرد، و وقتى او را لخت کرده و قصد او نمودم به لرزه افتاد، گفتم چه شده؟ چرا مىلرزى؟
گفت از خدا مى ترسم، گفتم تو در شدّت و سختى و قحطى از خدا ترسیدى و من در رفاه نترسم؟! پس آن زن را به حال خود گذاشتم و هر چه مى خواست به او دادم.
بار خدایا اگر این کار را براى رضاى تو کردم ما را نجات بده؛ پس شکاف بیشتر شد تا آنجا که همدیگر را دیدند و شناختند.
سوّمى گفت: من پدر و مادر پیرى داشتم و داراى گوسفندى نیز بودم، همیشه اوّل پدر و مادرم را آب و طعام مى دادم و سپس به گوسفندم مى رسیدم؛ روزى گرفتار شدم تا عصر شد، پیش اهل خانه آمدم و ظرف شیر را گرفتم و پیش اهل خانه آمدم و دیدم آنها خوابیدهاند، بیدارشان نکردم و نزد آن دو ایستادم تا خودشان بیدار شدند، پس ایشان را سیراب کردم؛ خدایا اگر این کار را براى رضاى تو کردم فرجى کن و ما را نجات بده، پس خداوند آنان را نجات داد.
داستان کهف به طور اجمال آن طور که از اخبار استفاده مىشود چنین است که: آنان از اصحاب دقیانوس پادشاه بودند که آن پادشاه مردم را بر عبادت بتها فرا مى خواند، در حالى که آنان فقط به پروردگارشان ایمان آورده بودند و عبادت بتها را ردّ مى کردند و با مردم به عبادت بتها حاضر مى شدند و کسى از دین آنها اطلاعى نداشت، و حتّى هیچ یک از آن چند نفر از مذهب دیگرى خبر نداشت، و مدّت طولانى بر همین منوال گذشت، تا این که از موافقت با دقیانوس و قومش خسته و کسل شده و به قصد فرار و با اظهار قصد شکار از قریه خارج شدند.
اتّفاقا همهى آنها در یک روز این کار را کرده و در صحرا به هم پیوستند، از کار همدیگر و خروجشان از قریه پرسیدند، و پس از آن که از همدیگر پیمان و عهد گرفتند هر کدام دین و قصد خویش را اظهار نموده و همه فهمیدند که یک دین و یک قصد دارند.
پس بر مسیر و راهى که باید بروند با هم توافق کردند، و در راه به چوپانى برخورد کرده و او را بر توحید و خداپرستى فراخواندند که او اجابت نکرد، ولى سگش اجابت نمود و رفتند و به غار داخل شدند، خداوند ایشان را سیصد و نه سال میراند یا خواباند، بنا بر اختلافى که در روایات است.
پس از این مدّت خداوند آنها را زنده یا بیدار کرد و بین خودشان پرسشهایى کردند همانطور که خداوند حکایت کرده است.
سبب نزول این سوره چنانچه در خبر است این است که قریش سه نفر را پیش علماى یهود به نجران فرستادند تا مسایلى را از آنها یاد بگیرند و برگردند و از محمّد صلّى اللّه علیه و آله بپرسند که شاید او را مجاب و ملزم سازند.
پس رفتند و از آنها پرسیدند؛ علماى یهود گفتند: بروید و از محمّد صلّى اللّه علیه و آله از سه مسئله بپرسید، اگر جواب او موافق با آنچه که در نزد ما است بود پس او راستگو است، سپس از او یک مسئلهى دیگر بپرسید، اگر ادّعا کرد که آن را مى داند پس او دروغگو است.
پس گفتند سؤال کنید از جوانانى که از شهر بیرون شدند و غایب شدند و مدّتى به خواب رفتند، عدد آنها چند نفر بوده؟
چقدر خوابیدند؟ و غیر از آنها چه چیزى با آنها بود؟ و داستان چگونه است؟ سپس از موسى علیه السّلام و کسى که خداوند امر بر پیروى او کرده چه کسى است؟ و داستان او چگونه بوده است؟
سپس سؤال کنید از طواف کنندهاى که مشرق و مغرب را طواف کرد تا به سدّ یأجوج و مأجوج رسید، او کیست و داستانش چگونه است؟
این سه مسئله و سه داستان را براى آن سه نفر که از قریش رفته بودند املا کردند؛ آنها برگشته و سؤالها را از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پرسیدند، پس فرمود:
جواب همهى این سؤالها را فردا مى دهم و نگفت ان شاءالله، پس وحى از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله چهل روز قطع شد، تا پیامبر صلّى اللّه علیه و آله اندوهگین و غمگین شده و یارانش به شکّ و تردید افتادند، قریش خوشحال شده و استهزا نموده و اذیّت و آزار کردند و ابو طالب قدّس سرّه محزون گشت.
پس از چهل روز جبرئیل علیه السّلام سورهى کهف را نازل نمود، و سبب تأخیر این بود که پیامبر استثناى «إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ» را ترک کرد.
روایت شده: کسانى که مردهاند و به دنیا برگشتهاند بسیارند که از جملهى آنان اصحاب کهفند که خداوند سیصد و نه سال آنان را میراند،سپس در زمان قومى زنده کرد که منکر بعث و زنده شدن بودند، خداوند خواست قدرت خویش را به آنها نشان بدهد این خبر دلالت مىکند بر این که آنها در این مدّت مردند، چنانچه بعضى از اخبار دلالت مى کند بر این که آنها خوابیدند.
نقل شده است که آن کسى که به شهر رفته بود تا غذا بخرد وقتى داخل شهر شد آن را نشناخت و متحیّر شد، درهم را از جیبش بیرون آورد که روى آن اسم دقیانوس بود، او را متهم کردند که کنز یافته است و او را گرفته و پیش پادشاه که نصرانى بود بردند.
پس آن جوان داستان را تعریف کرد و بعضى از حاضرین گفتند که پدران ما به ما خبر دادند که جماعتى در زمان دقیانوس به سبب دینشان فرار کردند، شاید آنها ایشان باشند.
پس پادشاه و اهل شهر همگى به سوى غار رفتند و آنها را دیدند و با آنها حرف زدند؛ جوانان اصحاب کهف گفتند: اى پادشاه ما از تو خدا حافظى مىکنیم برگشتند به خوابگاهشان و آنجا مردند، پادشاه آنان را دفن نمود.
بعضى گفتهاند: آن جوان که براى خرید غذا رفته بود جلوتر از همه رفت و گفت به یارانم قبلا خبر بدهم تا نترسند، و در غار از چشم پادشاه و اهل شهر گم شد پس آنجا مسجدى بنا کردند.
إِذْ یَتَنازَعُونَ بَیْنَهُمْ أَمْرَهُمْ لفظ «اذ» ظرف «اعثرنا» ومعناى آیه این است که ما به مردم اطّلاع دادیم و آنها را از داستان اصحاب کهف آگاه ساختیم، چون جوانان کهف خودشان در قلّت و کثرت (مدّت) خواب تنازع و اختلاف داشتند، یا این که اهل شهر در کار جوانان که آنها را دفن کنند یا به همان حال خودشان بگذارند و روى آن غار مسجد بنا کنند.
ممکن است معناى آیه این باشد که مطلعین از داستان اصحاب کهف در امر دینشان، و امر بعث و برانگیخته شدن روز قیامت بین خودشان اختلاف دارند، بدین گونه که بعضى اقرار و بعضى انکار مى کنند.
بعضى مى گویند: زنده شدن در روز قیامت با بعث ارواح است نه اجساد و بعضى دیگر معتقدند ارواح و اجساد هر دو مبعوث مىشوند.
ممکن است لفظ «اذ» ظرف یعلموا باشد، که در این صورت معناى آیه این است که جوانان اصحاب کهف بعد از آن که با علم یقین علم پیدا کردند، حال با علم شهودى بدانند هنگامى که بین خودشان در خواب و مدّت آن نزاع مىکردند.
یا معناى آیه این است که مطلعین از داستان اصحاب کهف بدانند که وعدهى خدا حقّ است در وقتى که بین خودشان در امر بعث و زنده شدن دو باره تنازع و اختلاف دارند.
فَقالُوا ابْنُوا عطف بر یَتَنازَعُونَ است از قبیل عطف تفصیل بر اجمال بنا بر بعضى وجوه، یا عطف بر «اعثرنا» است.
عَلَیْهِمْ بُنْیاناً گفتند: بنیانى بنا کنید که اجسادشان ازدرندگان و نظرها محفوظ بماند.
ترجمه بیان السعاده فى مقامات العباده سلطان محمد گنابادی«سلطانعلیشاه»سوره الکهف۱-۲۹