کشف الأسرار و عده الأبرار رشید الدین میبدى سوره الاعراف آیه ۷۹ ـ۷۳
۸- النوبه الاولى
(۷/ ۷۹- ۷۳)
قوله تعالى: وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً و فرستادیم به ثمود مرد ایشان را و کس ایشان را صالح قالَ یا قَوْمِ ایشان را گفت: اى قوم! اعْبُدُوا اللَّهَ خداى را پرستید ما لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرُهُ نیست شما را خدایى جز از او قَدْ جاءَتْکُمْ بَیِّنَهٌ مِنْ رَبِّکُمْ بشما آمد از خداوند شما نشانى روشن هذِهِ ناقَهُ اللَّهِ آنک این ماده شتر خداى است لَکُمْ آیَهً تا شما را نشانى بود [باز نمودن قدرت را و معجزت بود درست کردن نبوت صالح را]. فَذَرُوها گذارید آن را تَأْکُلْ فِی أَرْضِ اللَّهِ تا مىخورد در زمین خداى وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ و بآن هیچ بدى مرسانید فَیَأْخُذَکُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ (۷۳) که فرا گیرد شما را عذابى درد نماى.
وَ اذْکُرُوا إِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ و یاد کنید که شما را پس- نشینان جهان کرد پس عاد وَ بَوَّأَکُمْ فِی الْأَرْضِ و شما را در زمین جاى داد تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُوراً میکنید هر جاى که از زمین خاک نرم است کوشکها وَ تَنْحِتُونَ الْجِبالَ بُیُوتاً و مىتراشید هر جاى که سنگ است و کوه، خانها فَاذْکُرُوا آلاءَ اللَّهِ نعمتهاى اللَّه بر خود یاد میکنید وَ لا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ مُفْسِدِینَ (۷۴) و در زمین بتباهکارى و فساد مروید.
قالَ الْمَلَأُ الَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ سران قوم او که گردنکشان بودند از حق، گفتند: لِلَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا بیچارگان و زبون گرفتگان قوم صالح را لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ ایشان را که گرویدگان بودند از ایشان أَتَعْلَمُونَ شما چنان مى دانید أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ که صالح فرستاده ایست از خداى خویش؟
قالُوا آن مستضعفان جواب دادند إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ (۷۵) ما بآن پیغام که وى را بآن فرستاده اند مصدقان و گرویدگانیم.
قالَ الَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا گردنکشان قوم گفتند: إِنَّا بِالَّذِی آمَنْتُمْ بِهِ کافِرُونَ (۷۶) ما بآنچه شما بآن گرویده اید کافر و ناگرویدگانیم.
فَعَقَرُوا النَّاقَهَ پى زدند و بکشتند ماده شتر را وَ عَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ و گردن کشیدند از فرمان خداوند خویش وَ قالُوا و گفتند: یا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا اى صالح بما آر آنچه ما را وعده مى دهى از عذاب إِنْ کُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِینَ (۷۷) اگر از فرستادگان اویى.
فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَهُ فرا گرفت ایشان را بانگ و جنبش فَأَصْبَحُوا فِی دارِهِمْ بامداد کردند در سرایهاى خویش جاثِمِینَ (۷۸) بر وى درافتاده و بر جاى مرده.
فَتَوَلَّى عَنْهُمْ برگشت صالح از ایشان [که ایشان را مرده دید] وَ قالَ یا قَوْمِ و گفت: اى قوم! لَقَدْ أَبْلَغْتُکُمْ رِسالَهَ رَبِّی بشما رسانیدم پیغام خداوند خویش وَ نَصَحْتُ لَکُمْ و شما را نیک خواستم و بنیکى فرمودم وَ لکِنْ لا تُحِبُّونَ النَّاصِحِینَ (۷۹) لیکن شما نیکخواهان را دوست نداشتید.
النوبه الثانیه
قوله تعالى: وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً- ثمود اینجا نام قبیله است و ایشان را عاد آخر گویند، که از پس عاد اول درآمدند، و جد ایشان ثمود بن عاد بن ارم بن سام بن نوح بود، و هو اخو جدیس، در عصر خویش جهانداران بودند ازین طاغیان و متمردان و جبّاران. بت پرستیدند و بازار کفر برساختند، و آن را تعظیم نهادند، و بآیات و وحدانیت اللَّه جلّ جلاله کافر گشتند، تا رب العالمین هم از نسب و قوم ایشان بایشان پیغامبر فرستاد، و ایشان را بدین اسلام و ملت حق، و عبادت اللَّه دعوت کرد.
اینست که رب العالمین گفت: وَ إِلى ثَمُودَ یعنى: و ارسلنا الى ثمود أَخاهُمْ یعنى فى النسب لا فى الدین صالِحاً، و هو صالح بن عبید اشرفهم نسبا و اوسطهم دارا، و اکرمهم نفسا.
چون صالح بایشان آمد بپیغامبرى، جوان بود. روزگار دراز ایشان را دعوت کرد. تا پیر گشت، و از ایشان جز طائفهاى اندک نگرویدند، پس ایشان را روز عیدى بود همه بهم آمدند در آن عید خویش، و صالح با ایشان، همه گفتند صالح را: ما أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا فَأْتِ بِآیَهٍ إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ. تو بشرى همچون مایى. اگر آنچه مى گویى و دعوى میکنى که پیغامبر خدایم، راست است که مى گویى، پس نشانى بیاور و آیتى بنماى. رئیس ایشان جندع بن عمرو صالح را گفت، و ازو درخواست که ازین سنگ ناقه اى برون آر اگر مى راست گویى که پیغامبرم، تا بتو ایمان آریم. و آن سنگى بود عظیم، تنها، بهیچ کوه نپیوسته، از زمین برآمده، در آن ناحیت حجر، و این حجر مسکن و دیار ثمود است، میان حجاز و شام. صالح رفت، و بحکم درخواست ایشان دو رکعت نماز کرد، و بتضرع و زارى دعا کرد، تا آن سنگ همچون شترى آبستن شکم باز کرد، و فرا جنبش آمد، و شکافته گشت، و ناقه اى نیکو آبستن بوقت زادن رسیده از آن سنگ بیرون آمد، و هم در آن حال بزاد، و بچه اى همچون خود ببزرگى و تمامى بنهاد. صالح گفت: قَدْ جاءَتْکُمْ بَیِّنَهٌ مِنْ رَبِّکُمْ آنک آیت که خواستید آمد، نشانى آشکارا، حجتى روشن از خداوند شما، که دلالت میکند بر صدق نبوت من. آن گه تفسیر کرد، گفت: هذِهِ ناقَهُ اللَّهِ لَکُمْ آیَهً- نصب على النعت، و ناقَهُ اللَّهِ بر سبیل تخصیص گفت همچون بیت اللَّه، و گفته اند اضافت با خود کرد که خلق را در آن سعى و تصرف نیست، و صلب نرینه و رحم مادینه در میان نیست، و جز بتکوین و قدرت اللَّه حدوث آن نیست. چون ناقه از آن سنگ بیرون آمد در صحرا با بچه خویش میچرید، در تابستان بکوه و در زمستان بهامون، و چهارپایان و مواشى ایشان از آن مى ترسیدند، و مى رمیدند، و آبشخور بر ایشان تنگ کرده، که یک روز ناقه و بچه را بود، و یک روز ایشان را، چنان که اللَّه گفت: هذِهِ ناقَهٌ لَها شِرْبٌ وَ لَکُمْ شِرْبُ یَوْمٍ مَعْلُومٍ. پس جندع بن عمرو از میان قوم ایمان آورد. دیگران همه برگشتند، و در طغیان بیفزودند.
فَذَرُوها تَأْکُلْ فِی أَرْضِ اللَّهِ- اى خلّوا عنها، فلتأکل حیث شاءت من عشب الارض و خلاها، اى سهل اللَّه لکم امرها فلیس علیکم منها مؤنه. وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ- اى لا تقربوها بنحر و عقر فَیَأْخُذَکُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ و جیع فى الدنیا.
وَ اذْکُرُوا إِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ- اى من بعد هلاکهم. وَ بَوَّأَکُمْ فِی الْأَرْضِ- اى: و انزلکم فى الارض بعد الهالکین من القرون قبلکم. یقال: بوأتک فى هذه الدار، و بوأت هذه الدار لک. آنکه تفسیر وَ بَوَّأَکُمْ فِی الْأَرْضِ کرد، گفت: تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُوراً- کوشکهاى عظیم میساختند در زمین هامون، اما عمرهاى ایشان دراز بود، و آن کوشکها که از گل ساخته بودند وفاء عمر ایشان نمى کرد. بروزگار دراز خانهاشان خراب گشت، و ایشان هنوز زنده. پس در میان کوه سنگ بریدند، و تراشیدند، و خانها ساختند، فذلک قوله: وَ ثَمُودَ الَّذِینَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ. جاى دیگر گفت: تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً فارِهِینَ، آن گه گفت: فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُونِ وَ لا تُطِیعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِینَ. آن خداوند که شما را این نعمت و قوت داد از خشم عذاب وى بپرهیزید، و او را فرمان بردار باشید و گزافکاران و مفسدان را فرمان مبرید.
همانست که درین آیت گفت: فَاذْکُرُوا آلاءَ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ مُفْسِدِینَ- عثى یعثى و عاث یعیث در معنى هر دو یکسان است، اى: لا تسیروا فى الارض مفسدین.
قالَ الْمَلَأُ- و هم الکبراء و العظماء من قوم صالح الَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا یعنى الذین تکبروا عن الایمان، لِلَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا یعنى المؤمنین. آن گه تفصیل داد، و گفت:
لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ سروران و گردنکشان ایشان گفتند مؤمنان مستضعفان را: أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ الیکم؟ شما میدانید که صالح فرستاده خداست بشما؟
مستضعفان جواب دادند: إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ اى بالتوحید و بالعذاب مُؤْمِنُونَ. ما بآنچه وى را فرستادند بآن، از توحید که فرمود و از عذاب که خبر داد، گرویدگانیم و استوار دارانیم.
قالَ الَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا إِنَّا بِالَّذِی آمَنْتُمْ بِهِ کافِرُونَ- گردنکشان گفتند: ما بارى کافر شدیم بآنچه شما بآن ایمان آوردید.
فَعَقَرُوا النَّاقَهَ- لیله الاربعاء وَ عَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ- اى تولوا عن قبول امر ربهم.
این «عن» همان «عن» است که بر عقب استکبار گویند: إِنَّ الَّذِینَ یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِی. و عاقر ناقه اشأم عاد بود: قدار بن سالف اشقر بود و ازرق. او را اشأم عاد خوانند از بهر آنکه سبب هلاک قوم او بر دست او بود، و او از ثمود است، و ثمود نیازادگان عاداند، از آن او را اشأم عاد خوانند.
مفسران گفتند در بیان این قصه که: قدار بن سالف و مصدع بن دهر دو مرد طاغى بودند، و هر یکى زنى میخواست از قوم خویش، و دو زن بودند در آن عصر یکى صدوف و دیگر عنتره. قدار در صدوف رغبت کرد، و مصدع در عنتره، و این دو زن سخت حریص بودند در کشتن ناقه، از بهر آنکه صاحب مواشى بودند، و آبشخور بر ایشان تنگ شده بود، که هر بدو روز ایشان را نوبت آب بود. یک روز نوبت ناقه بود و بچه. و آب چاه بود، و ناقه و بچه آن را همه مى بازخوردند در نوبت خویش، که یک قطره آب در چاه نماندى، و دیگر روز نوبت قوم بودى و مواشى ایشان، و به این سبب کار آب بر ایشان تنگ شده بود، و نیز چرندگان ایشان از آن ناقه مى ترسیدند، و مى رمیدند. پس آن زنان باین سبب قدار و مصدع را بر عقر ناقه داشتند، و خویشتن را بر ایشان عرضه کردند، که اگر ناقه را بکشید ما زنان شما باشیم. ایشان بطمع زنان رفتند، و خمر خوردند، تا خمر در ایشان کار کرد، آن گه رفتند، و هفت کس دیگر را از غاویان قوم خویش خبر کردند، تا با ایشان متفق شدند. اینست که رب العالمین گفت: وَ کانَ فِی الْمَدِینَهِ تِسْعَهُ رَهْطٍ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ وَ لا یُصْلِحُونَ. پس رفتند و بر راه ناقه مترصد نشستند. چون از آبشخور بازگشت، مصدع نخست تیرى در وى انداخت و او را پى زد. پس قدار او را بشمشیر ضربت زد، و تمام بکشت. پس قوم همه فراهم آمدند، و گوشت آن قسمت کردند.
اما قول سدى درین قصه آنست که: رب العزه وحى فرستاد بصالح که قوم تو ناقه را بکشتند. صالح قوم خویش را از این وحى خبر داد. ایشان گفتند: ما نکشیم، و هرگز بخاطر ما نگذشت که آن را بکشیم. صالح گفت: کشنده آن درین ماه از مادر در وجود آید، و هلاک شما بر دست وى بود. ایشان گفتند: درین ماه هر پسر که از مادر در وجود آید او را بکشیم. پس در آن ماه نه پسر زادند، و همه را کشتند، و دهمین پسر که زاد زنده بگذاشتند. پسرى بود اشقر ازرق، شخصى تمام نیکو قد برآمد. آن نه مرد که پسران خود را کشته بودند، گفتند: لو ترکنا ابناءنا لکانوا مثل ابن العاشر.
پس بر صالح خشم گرفتند، و سوگند خوردند که صالح را بکشیم، فذلک قوله: تَقاسَمُوا بِاللَّهِ لَنُبَیِّتَنَّهُ وَ أَهْلَهُ، و صالح هر شب بمسجد رفتید بمحراب عبادت. ایشان در راه وى آمدند، و در آن غارى کمین ساختند. رب العالمین آن غار را بر سر ایشان فرود آورد، و همه را هلاک کرد. دیگر روز مردمان بانگ برآوردند که: اما رضى صالح ان امرهم بقتل اولادهم حتى قتلهم؟! پس همه فراهم آمدند، و بکشتن ناقه متفق گشتند.
پس چون ناقه را بکشتند، آن بچه وى بگریست چنان که اشک از چشم وى روان گشته بود، و میدیدند. آن گه بچه بکوه برشد. خبر به صالح رسید که ناقه را کشتند، و قومى عذر میدادند که ما را درین گناه نیست، که بى خبر بودیم. صالح گفت: مگر بچه را در توانید یافتن، که اگر دریابید امید بود که عذاب وقت مندفع شود. ایشان رفتند تا بچه را دریابند. بچه بسر کوه برشد و بفرمان اللَّه کوه بالا گرفت چندان که هیچ مرغ پرنده بر سر آن نرسید، و آن بچه بر سر آن کوه بآواز آمد، بفرمان اللَّه که: این امّى؟ این امّى؟ آن گه سه بانگ کرد، و سنگ شکافته گشت، و در میان سنگ فرو شد، و ناپدید گشت. صالح گفت: همى دانید که آن سه بانگ چه اشارت بود؟ هر بانگى اشارت است بر روزى که شما را ازو عمر مانده، و پس عذاب اللَّه در رسد، و دمار از شما برآرد. اینست که اللَّه گفت: تَمَتَّعُوا فِی دارِکُمْ ثَلاثَهَ أَیَّامٍ ذلِکَ وَعْدٌ غَیْرُ مَکْذُوبٍ.
پس دیگر روز پنجشنبه بود. برخاستند رویهاشان زرد گشته، و روز آدینه برخاستند رویهاشان سرخ گشته برنگ خون. روز شنبه برخاستند رویهاشان سیاه گشته برنگ قیر. و صالح از میان ایشان بیرون آمد با مؤمنان قوم خویش و سوى شام رفتند بناحیت فلسطین، و ایشان روز شنبه منتظر عذاب نشستند، و دل بر مرگ و هلاک نهادند. پس روز یک شنبه بوقت چاشتگاه از آسمان صاعقه و صیحه آمد، و از زمین زلزله و رجفه، همى بیکبار از بیم و فزع بروى درافتادند مرده و کشته، و چون خاکستر گشته. اینست که رب العزه گفت:
فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَهُ اى الصیحه و الزلزله، و أصلها الحرکه مع الصّوت، و منه قوله تعالى و تقدس: یَوْمَ تَرْجُفُ الرَّاجِفَهُ فَأَصْبَحُوا فِی دارِهِمْ- اى فى ارضهم و بلدهم جاثِمِینَ اى میّتین صرعى. میگویند زنى بود در میان ایشان مقعد نام وى ذریعه، و کافر دل و سخت خصومت بود با صالح. آن ساعت که عذاب معاینه دید، رب العزه او را درستى داد و پاى روان، تا از میان ایشان بیرون شد به وادى القرى سر حد دیار ثمود، و مردمان را خبر کرد از آنچه دید از هلاک ثمود. آن گه همان جاى بر دیدار مردم بر جاى بمرد، و هلاک گشت. پس از هلاک ثمود، صالح از شام به مکه بازگشت، و کان یعبد اللَّه فیها حتى مات، و قیل توفّى صالح و هو ابن ثمان و خمسین سنه، و کان قد اقام فى قومه عشرین سنه.
فَتَوَلَّى عَنْهُمْ- اى اعرض عنهم صالح حین کذبوه و عقروا الناقه، وَ قالَ یا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُکُمْ رِسالَهَ رَبِّی وَ نَصَحْتُ لَکُمْ- و قیل اعرض بعد نزول العذاب بهم، و قال هذا القول کما
خاطب النّبی قتلى بدر حین القوا فى القلیب، فجعل ینادیهم بأسمائهم و اسماء آبائهم، و یقول: هل وجدتم ما وعد ربکم حقا؟ فانا قد وجدنا ما وعدنا ربنا حقّا».
وَ نَصَحْتُ لَکُمْ یعنى فیما بینکم و بین ربکم و حذّرتکم عذابه. وَ لکِنْ لا تُحِبُّونَ النَّاصِحِینَ- اى لا تحبون من نصح لکم، و دعاکم الى ما لکم فیه السلامه.
روى جابر بن عبد اللَّه، قال: لما مرّ النبى (ص) بالحجر فى غزوه تبوک، قال لاصحابه: لا یدخلن احد منکم القریه، و لا تشربوا من مائهم، و لا تدخلوا على هؤلاء المعذبین، الا ان تکونوا باکین، ان یصیبکم مثل الذى اصابهم،
و روى ان النبى (ص) قال: «یا على! أ تدرى من اشقى الاولین»؟ قال: قلت اللَّه و رسوله اعلم. قال: «عاقر الناقه. قال: «أ تدرى من اشقى الآخرین؟» قال: قلت اللَّه و رسوله اعلم. قال: «قاتلک».
النوبه الثالثه
قوله تعالى: وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً الایه- خداوند عالم، کردگار جهان، و دیّان مهربان، جل جلاله و تقدست اسماؤه، درین آیات صالح پیغامبر را برادر ثمود خواند. معلوم است که این برادرى از روى صورت و نسبت است، نه از روى دین و دیانت و موافقت، و همچنین در حق پیغمبران گفت: أَخاهُمْ هُوداً، أَخاهُمْ شُعَیْباً، أَخُوهُمْ لُوطٌ، أَخُوهُمْ نُوحٌ. چون از روى نسبت بود این برادرى لا جرم در قیامت بگسلد، و آن را هیچ اثر نماند، که اللَّه میگوید، جل جلاله: فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ، و گفت: یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ. باز مؤمنان را برادر یکدیگر خواند، گفت: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ، فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً، و این برادرى از روى دیانت و موافقت است، نه از روى نسبت، لا جرم فردا در قیامت بیفزاید و بپیوندد، چنان که اللَّه گفت سبحانه و تعالى: إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ.
لطیفه اخرى: پیغامبران را برادر امت خواند، و برادر اگر چه مشفق و مهربان باشد از وى هم فرقت بود هم عداوت آید. نه بینى که یوسف از برادران چه دید؟! و چه شنید؟! هم فرقت دید، و هم ذکر عداوت شنید. تا بدانى که در برادرى این همه گنجد. چون حکم الهى و سابقه ازلى در صفت اخوت این رفت، رب العالمین مصطفى عربى را برادر امت نخواند، بلکه تن و جان ایشان خواند: لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ، و از تن و جان خود هرگز نه عداوت آید نه فرقت، نه امروز دشمنى، نه فردا بریدنى. ازینجا بود که پیغامبران هلاک قوم خود خواستند، مصطفى (ص) رحمت و مغفرت خواست. نوح میگفت: رَبِّ لا تَذَرْ. مصطفى میگفت: «وَ اعْفُ عَنَّا».
لطیفه اخرى: پیغامبر را برادر ایشان خواند، و ایشان را قوم وى خواند نه برادر، از بهر آنکه ایشان نه آن کردند و گفتند که برادران کنند و گویند. همه دشمنى نمودند. همه ناسزا گفتند و تکذیب کردند. قوم صالح گفتند: إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِینَ ما أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا. قوم هود گفتند: وَ ما نَحْنُ بِتارِکِی آلِهَتِنا عَنْ قَوْلِکَ وَ ما نَحْنُ لَکَ بِمُؤْمِنِینَ. قوم نوح گفتند: لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ یا نُوحُ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْمَرْجُومِینَ.
قوم لوط گفتند: لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ یا لُوطُ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجِینَ. قوم شعیب گفتند:
وَ إِنْ نَظُنُّکَ لَمِنَ الْکاذِبِینَ. اما پیغامبر را برادر ایشان خواند، که همه آن کرد که برادران کنند. بیراه بودند، براهشان باز خواند. گفت: یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ. از ایشان شفقت باز نگرفت، گفت: إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ عَذابَ یَوْمٍ أَلِیمٍ. در شفقت بیفزود و نصیحت کرد، گفت: وَ نَصَحْتُ لَکُمْ وَ لکِنْ لا تُحِبُّونَ النَّاصِحِینَ. اى قوم! من شما را نیک خواهم پند پذیرید، و سخن بنیوشید، که من استوارم، هر چه گویم سعادت شما در آن خواهم. اما شما خود نصیحت مىنپذیرید، و بصلاح خود راه نمىبرید، و سر رشته خود باز نمیدانید.
دلى که قفل نومیدى برو زدند از وى چه طاعت آید؟ چشمى که بر مص کفر آلوده بود بعبرت چون نگرد. حبلى گسسته چه بار بردارد؟ بنده نبایسته و رانده کوشش وى چه سود دارد؟ آه از پاى بندى نهانى! فغان از حسرتى جاودانى! زینهار از قهرى سلطانى!
کشف الأسرار و عده الأبرار، ج۳،