ترجمه بیان السعاده فى مقامات العباده سلطان محمد گنابادی«سلطانعلیشاه»سوره یوسف آیه ۱-۲۵
متن فارسی
سورهى یوسف
این سوره مکّى است، و برخى گفته اند جز چهار آیه که در مدینه نازل شده بقیه سورهى مکّى است، و آن چهار آیه عبارت از سه آیهى اوّل سوره و چهارمى این است: لَقَدْ کانَ فِی یُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آیاتٌ لِلسَّائِلِینَ
[سوره یوسف (۱۲): آیات ۱ تا ۵]
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
الر تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْمُبِینِ (۱) إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ (۲) نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِینَ (۳) إِذْ قالَ یُوسُفُ لِأَبِیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی ساجِدِینَ (۴)
قالَ یا بُنَیَّ لا تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْداً إِنَّ الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ (۵)
ترجمه:
(۱۲/ ۵- ۱)
الر (این حروف مقطّعه رموز خدا و رسول است) این است آیات کتاب الهى که حقایق را آشکار مىسازد،
این قرآن مجید را ما به عربى (فصیح) فرستادیم که شما به تعلیمات آن عقل و هوش یابید،
ما بهترین حکایات را به وحى این قرآن بر تو مىگوییم و هر چند پیش از این وحى از آن آگاه نبودى،
اکنون متذکّر شو (خواب) یوسف را که گفت اى پدر در عالم رؤیا دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه مرا سجده مىکردند،
(یعقوب) گفت اى فرزند عزیز زنهار خواب خود را به برادران حکایت مکن که (به اغواى شیطان) بر تو مکر و حسد خواهند برد زیرا دشمنى شیطان بر آدمیان بسیار آشکار است.
تفسیر
الر پیش از این بیان شد که این حروف تعبیر از مراتب عالم یا مراتب وجود نبى صلّى اللّه علیه و آله است که آن مراتب براى او هنگام خالى شدن و از بین رفتن پردههاى طبیعت مشهود گشته است. و براى همین جهت این حروف از اسماى نبىّ صلّى اللّه علیه و آله شمرده شده است.
بنابراین صحیح است که آن حروف منادى قرار بگیرد، همانطور که صحیح است آن را مبتداء قرار بدهیم و ما بعدش خبر آن باشد.
و نیز مىشود آن حروف را منقطع قرار داد که نه عمل کند و نه معمول واقع شود، و فقط محض اظهار مراتب وجود در نظر آورده شود.
بنابراین که آن حروف مبتداء قرار گیرد و لفظ تِلْکَ در الر تِلْکَ بدل آن، و آیاتُ الْکِتابِ خبر آن مىشود، یا این که لفظ تِلْکَ مبتداى دوّم و آیاتُ الْکِتابِ آیات الکتاب الْمُبِینِ خبر آن است و مجموع جمله خبر حروف مقطّعه است.
و الْمُبِینِ به معناى ظاهر شدن یا ظاهرکننده است، و مقصود از آن قلم عالى، یا لوح کلّى، یا عالم مثال، یا عالم طبع، یا قرآن، یا همهى عالم است.
إِنَّا أَنْزَلْناهُ ما کتاب را در صورت حروف و نقوش نازل کردیم، قُرْآناً قرآنى که جامع دو جهت وحدت و کثرت، و امر و خلق است، عَرَبِیًّا قرآنى که جامع دو جهت وحدت و کثرت، و امر و خلق است، لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ باشد که تعقّل آن بر شما آسان باشد چون قرآن به لغت شما نازل شده، یا این که شما داراى عقل و فقه گردید چون قرآن مشتمل بر چیزى است که به سبب آن عقل و فقه حاصل مىشود.
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ ما املاء مىکنیم نه غیر ما، بنابراین که تقدیم مسند الیه جهت افادهى حصر باشد، و مقصود نهى از گوش دادن به غیر است از قبیل به تو مىگوییم تا همسایه بشنود، و ممکن است مقصود نهى از نظر به واسطه است مانند ملایکه اى که قرآن را مى آورد.
أَحْسَنَ الْقَصَصِ این قصّه عجیبترین قصّه هاست، زیرا که در میان دو ضدّ جمع بود؛ هم فرصت بود هم وصلت، هم محنت بود هم شادى، هم راحت بود هم آفت، هم وفا بود هم جفا، هم مالکى بود هم مملوکى، در بدایت بند و چاه بود، در نهایت تخت و گاه بود. به اوّل بیم و هلاک بود و بآخر عزّ و ملک بود. پس چون در اوّل این چندین اندوه و طرب بود، در نهایت خود شگفت و عجب بود.
یعنى املایى که بهتر از هر املایى است، بهتر بودن داستان گویى یا به این است که لفظى که با آن قصّه گفته مى شود بهتر است، یا اخبارى که قصّه را تشکیل مى دهد بهتر است، و این اخبار از آن جهت بهتر است که یا اخبار عجیب و غریب است و یا از اذهان دور است، یا این که فوائد و نفعش بیشتر یا موضوعاتش بهتر است، یا این که محمولاتش نزد نفس لذیذتر و گواراتر است.
و مخفى نماند که همه این وجوه در قرآن و مخصوصا در سورهى یوسف جمع شده است، و براى بهتر بودن داستان یوسف وجوه دیگرى نیز گفته شد، که وجیه ترین آنها همان وجوهى است که ما ذکر کردیم، و مقصود قصّه هاى همهى قرآن است، زیرا که در قرآن اخبار انبیا و اخبار نیکان و بدان است، و ممکن است مقصود تنها قصّهى سورهى یوسف باشد.[۱] بِما أَوْحَیْنا إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ مقصود همهى قرآن یا فقط سورهى یوسف است، چه قرآن اسم آن چیزى است که بر نبىّ صلّى اللّه علیه و آله نازل شده خواه یک آیه باشد یا یک سوره یا همهى قرآن، سپس به سبب کثرت استعمال، استعمال آن در مجموع غالب شده، و لفظ (هذا القرآن) مفعول (أوحینا) یا (نقصّ) یا هر دو بر سبیل تنازع است.
بنابراین که (احسن القصص) مفعول مطلق باشد، وگرنه همان (احسن القصص) مفعول (أوحینا) مىشود، و ممکن است که (هذا القرآن) بدل از (احسن القصص) باشد.
وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِینَ اگر چه تو قبل از این از این داستان بى خبر بودى، چون تو با علما مراوده نداشتى، و نه به سوى قصّه گوها مى رفتى، و کتابها را جستجو و تجسّس نکردى.
که البتّه غفلت و بى خبرى از خدا مذموم و زشت است و غفلت از غیر خدا براى اشتغال به خدا ممدوح است، و مقصود از غفلت در اینجا غفلت از این داستان است.
إِذْ قالَ لفظ (إذ) اسم خالص است، مفعول (نقصّ) یا (أوحینا) یا بدل از (احسن القصص) یا از (هذا القرآن) است، یا به تقدیر امر از ذکر است و به هر تقدیر باید مانند لفظ (مثل) و (حکایه) در تقدیر گرفت که به کلمهى (إذ قال) اضافه شده باشد.
یُوسُفُ لِأَبِیهِ یوسف به پدرش گفت، پدر او یعقوب علیه السّلام بن اسحاق علیه السّلام بن ابراهیم علیه السّلام است و لقب او اسرائیل بود که در لغت عبرى به معناى (نبره) خالص خدا مى باشد.
یا أَبَتِ ملحق شدن تاء به لفظ (اب) و (امّ) در حال منادى قرار گرفتن آنها براى اظهار شفقت است مانند تصغیر لفظ (ابن) در حال منادى بودن.
إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ از رؤیا به معناى خواب دیدن است.
عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی ساجِدِینَ مفعول دوّم (رأیت) اوّل است، یا این که (رأیتهم) جواب سؤال مقدّر است، گویا که گفته شده: بر چه حالى آنها را دیدى؟ یا جواب سؤالى است که در حکایت کننده مذکور بوده و از حکایت حذف شده، چنانکه بعضى گفته اند که یعقوب گفت: بر چه حالى ستارگان و ماه را دیدى؟
و تأخیر شمس و قمر براى اشاره به ترتیب در خواب است، و بعضى گفته اند: تحقّق تعبیر خواب نیز بر همان ترتیب بوده، زیرا که برادرانش اوّل سجده کردند، و سپس پدر و مادرش سجده کردند، یا این که تأخیر شمس و قمر براى اهمیّت دادن به شمس و قمر است شبیه تخصیص بعد از تعمیم، و آوردن ضمیر ذوى العقول و جمع بستن آن در (رأیتهم) براى این است که سجده از افعال ذوى العقول است به ستارگان و ماه و خورشید نسبت داده شده است.
قالَ یا بُنَیَ گفت: اى پسرم، این که (ابن) را مصغر کرده و بُنَیَ گفته است جهت اظهار شفقت و مهربانى است.
لا تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْداً إِنَّ الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ (یعقوب) گفت: اى فرزند عزیز زنهار که خواب خود را بر برادرانت حکایت مکن که (به اغواى شیطان) بر تو مکر و حسد خواهند برد زیرا دشمنى شیطان بر آدمیان بسیار آشکار است.
رؤیاى خویش را بر برادرانت مگو، که بر تو مکر و حیله کنند که شیطان دشمن آشکاراى انسان است.
از آنجا که یعقوب بر اولادش شفقت داشت نسبت کید را به آنان منحصر نکرد، و از جانب آنها عذر آورد که کید از تصرّف شیطان است.
نقل شده است که یوسف گفت: اى پدر کلمات تو دلالت مى کند بر این که برادران من به زودى در سلک انبیا داخل مى شوند، و کید و مکر سزاوار انبیاء نیست.
پس یعقوب گفت: کید از انبیا ممکن نیست، ولى گاهى شیطان در آنان تصرّف مى کند، چنانچه این مطلب نسبت به آدم علیه السّلام واقع شد که شیطان براى انسان دشمنى آشکار است.
یعقوب از بازگو کردن خواب یوسف علیه السّلام به برادرانش نهى کرد، چون کینه و حسد آنها را نسبت به یوسف مشاهده کرده بود و مى دانست که آنها عالم به تعبیر خواب هستند، و هر چه را که از خواب یوسف تعبیر کنند نسبت به آن حسد مى ورزند.
نقل شده است که یعقوب وقتى یوسف را از بازگو کردن خوابش به برادران منع کرد رنگ چهرهى یوسف متغیّر شد و لرزه بر اندامش مستولى گشت، چون به رشادت و شجاعت و نیروى آنها علم و آگاهى داشت، پس یعقوب یوسف را پیش خودش کشید و خوابش را تعبیر کرد، تا تسکین و آرامشى براى او باشد.[۲]
آیات ۱۰- ۶
[سوره یوسف (۱۲): آیات ۶ تا ۱۰]
وَ کَذلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَ عَلى آلِ یَعْقُوبَ کَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّکَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ (۶) لَقَدْ کانَ فِی یُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آیاتٌ لِلسَّائِلِینَ (۷) إِذْ قالُوا لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِینا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ (۸) اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِینَ (۹) قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَهِ إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ (۱۰)
ترجمه:
(۱۲/ ۱۰- ۶)
و این تعبیر خواب توست که خدا ترا برگزیند و علم تأویل خوابها بیاموزد و نعمت و لطفش را در حقّ تو و آل یعقوب مانند پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام گرداند (و رسالت و سلطنت هر دو به تو مرحمت فرماید) که خدا حکیم و داناست.
همانا در حکایت یوسف و برادرانش براى دانش طلبان و اهل تحقیق عبرت و حکمت بسیار مندرج است.
پس حکایت را به امّتت بگو هنگامى که برادران یوسف گفتند ما با آن که چندین برادریم پدر چندان دلبستهى یوسف است که او را تنها بیش از همه ما دوست دارد و ضلالت او در حبّ یوسف نیک پدیدار است.
باید یوسف را بکشید یا در دیارى دور از پدر بیفکنید و روى پدر را یک جهت به طرف خود کنید آنگاه بعد از این عمل (کشتن یا دور کردن یوسف توبه کرده) و مردمى صالح و رستگار باشید.
این رأى که مطرح شد یکى از برادران یوسف (روبیل مهین برادر او) اظهار داشت که اگر ناچار سوءقصدى دارید البتّه باید از کشتن وى صرف نظر کنید ولى او را بر سر راه کاروانان به چاهى درافکنید که کاروانى او را بیابد (و با خود به دیار دور برد).
تفسیر
وَ کَذلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ عطف بر محذوف است، و آن کلمهى (یرفعک)، یعنى خدا تو را بالا مىبرد و همچنین پروردگارت تو را بر مىگزیند، و محتمل است که این فعل (خدا تو را بالا مىبرد) محذوف در موضوع حکایت و کلام یعقوب بوده و خداوند در مقام حکایت جهت اختصار آن را انداخته باشد.
و ممکن است جملهى استیناف باشد شبیه عطف به معنا زیرا بعد از آن که یعقوب گفت خوابت را بر برادرانت بازگو نکن چنین استنباط شد که آن خواب دلیل بزرگى و رفعت مقام یوسف گردیده و این که مشار الیه (کذلک) برگزیده شدن به سبب نشان دادن سجدهى ستارگان در خواب است.
وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ لفظ (من) آورد تا اشعار به این باشد که تأویل احادیث مراتب متعدّدى دارد که کسى جز خدا احاطه به جمیع مراتب آن را ندارد.
و لفظ (أحادیث) طبق گفتهى بعضى اسم جمع حدیث است و بعضى گفته اند جمع حدیث است بر خلاف قیاس، و برخى آن را جمع احداث دانسته اند، و احداث جمع حدیث یا جمع حدث است و معناى آن چیزى است که آن به آن حادث شود.
و تأویل احادیث عبارت از چیزى است که حدیث به آن بر مىگردد از جهت مبدأ و غایت، این معنا در صورتى است که تأویل به معناى مؤوّل الیه باشد یعنى چیزى که حدیث به آن برمى گردد، و اگر به معناى مصدرى باشد مقصود کیفیّت ارجاع احادیث به مبدأ و منتهایش مى باشد، و مبدأ همه و همچنین غایت همه خداست که با توسّط به مبادى و غایات متوسّطه عمل مى شود بنابراین خداوند مبدأ مبادى و غایت غایات است.
تأویل احادیث به این معنا جدّا امر بزرگ و پیچیده اى است، که آن تأویل میسّر نمى شود مگر براى کسى که رسول باشد بعد از آن که عبد ولىّ بوده است.
و احاطه به جمیع مراتب تأویل مخصوص به خدا و به کسى است که خاتم کلّ در همه کمالات است، چنانچه خداى تعالى فرموده است: وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ یعنى تأویلش را خاصّه جز خدا کسى نمىداند.
بنابراین که (و الرّاسخون) ابتداء کلام مى باشد یا مقصود این است که اجمال تأویل متشابه قرآن را جز خدا و خصوصا راسخین در علم کسى نمى داند.
وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ اصل نعمت عبارت از ولایت است و نبوّت صورت تکمیل کنندهى آن است، و همچنین رسالت و نعمتهاى دنیوى و اخروى صورت پایین آن است، و مقصود از اتمام نعمت خدا بر او اتمام نعمت ولایت به سبب نعمت نبوّت و رسالت و سلطنت در دنیا و آخرت است، این اتمام نعمت نسبت به کسى است که با قبول ولایت یا حقیقت ولایت محقّق شده باشد.
و امّا نعمت و اتمام آن نسبت به کسى که نبوّت را هنوز قبول نکرده یا نبوّت را قبول کرده و ولایت را قبول نکرده عبارت از قبول نبوّت است و اتمام آن قبول ولایت است.
چنانچه در قول خداى تعالى: (الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی) بر شما نعمتم را اتمام کردم به سبب اتّصال بیعت اسلامى نبوى با بیعت ایمانى و لوى.
وَ عَلى آلِ یَعْقُوبَ خداوند نعمتش را بر آل یعقوب بواسطهى تو تمام کند، و اتمام نعمت بر آنها جمع نمودن خیر دنیا و آخرت براى آنها است بعد از آن که شیطان آنها را به لغزش افکند.[۳] کَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّکَ عَلِیمٌ خداوند نعمت را بر ابراهیم و اسحاق تمام نمود به سبب استحقاق و قدر و منزلت هر یک.
حَکِیمٌ خداوند حکیم است و نظر به دقایق استحقاق مىکند و بر حسب استحقاق عطا مىکند، و تو بر حسب فطرتت استحقاق داراى پس به تو آنچه را که استحقاق آن را دارى عطا مىکند.
لَقَدْ کانَ فِی یُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ در داستان یوسف و برادرانش آیاتٌ لِلسَّائِلِینَ نشانههایى است براى کسانى که از داستان آنها سؤال کند، چنانچه بعضى گفتهاند رؤساى مشرکین با تلقین یهود از داستان یوسف و برادرانش سؤال کردند، یا صحابه از پیامبر درخواست سورهاى کردند که مشتمل بر حکایات و خالى از امر و نهى باشد، یا این که یهود آمدند تا قصّهى یوسف را از پیامبر بپرسند دیدند که دارد قصّهى یوسف را همانطور که در کتابهاى آنها است مىخواند.
من مىگویم: نزول آیه اگر چه دربارهى همان کسانى است که ذکر شد ولى حقّ این است که سؤال و پرسش اعمّ از سؤال به لسان قال و حال و استعداد است، و این که هر طالب چیزى که در جهت آخرت معتبر است از قصّهى یوسف سؤال مىکند.
و در تعلیق[۴] حکم بر وصف اشعار به این است که غیر سایل از ادراک آیات آن داستان و عبرتهاى آن محروم است، چون غیر سایل از این داستان چیزى جز آنچه که به صورت افسانه مىشنود نمىشنود و لذّت بردن او از این داستان مانند لذّت بردنش از افسانه هاست اعمّ از این که سایل به لسان قال نباشد یا به لسان قال سؤال بکند ولى به لسان حال سایل نباشد.
چنانچه خداى تعالى فرمود: چه بسا نشانهاى در آسمانها و زمین است که بر آن مىگذرند ولى غافلند و از آن روى گردان.
در این داستان یوسف نشانه هاى متعدّدى است براى طلبکنندهى بیدار که دلالت بر علم و حکمت و قدرت و ربوبیّت خداى تعالى مىکند، و نیز دلالت بر این مىکند که خداوند در اشیاء هر طور که مىخواهد تصرّف مى کند.
و بر حذر بودن و فرار کردن از تقدیر موجب نجات نیست، و با تدبیر و درخواست غیر خدا منتفى نمى شود، و مکر و حیله مکرکنندگان به او ضررى نمى زند و حسد حسدورزان سبب بالا رفتن درجهى محسودین و منتشر شدن فضل آنها نمىشود، و نیز این داستان دلالت بر فضیلت عفّت و حسن عاقبت آن مى کند.
و این که انسان سزاوار است عفیف باشد حتّى اگر ترس از بین رفتن و تلف در آن باشد.
و نیز دلالت بر وخامت زنا مىکند، و این که زناکننده و تجاوزکار خودش یا نسلش به مظلوم پناه مىبرند.
و دلالت بر لزوم ترک دروغ مىکند اگر چه از باب توریه باشد و این که دروغگو بمانند دروغش مبتلا مىشود خواه این ابتلاء از جانب کسى باشد که به او دروغ گفته شده یا از جانب غیر آن …
و دلالت بر مکافات عمل در دنیا مىکند اگر چه از انبیا بر سبیل ترک اولى باشد، و غیر اینها از نشانه هایى که در این داستان مندرج است.[۵] إِذْ قالُوا لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِینا مِنَّا بعد از اطّلاعشان بر خواب یوسف و تعبیر یعقوب از آن خواب گفتند یوسف و برادرش (بنیامین که با یوسف از یک مادر بود) از ما نزد پدرمان محبوبتر است و یوسف را در مورد آن رؤیا تکذیب مى کردند، و مى گفتند که او به خود گزافه بسته و با این سخنان مى خواهد روى پدر را از ما به سوى خودش برگرداند.
در سبب اطّلاع حاصل کردن برادران به خواب یوسف چنین نقل شده است که مادر شمعون بن یعقوب علیه السّلام در وقتى که یوسف خوابش را بر پدر نقل مى کرد مى شنید، و تعبیر یعقوب را هم مىشنید، و یوسف و یعقوب او را نمىدیدند، پس مادر شمعون خواب و تعبیرش را به فرزندش اطّلاع داد و گفت: خستگى و رنج از آن شما است و شرافت و بزرگوارى از آن غیر شما.
بعضى گفتهاند که برادران اطلاع پیدا کردند که یوسف خوابى دیده و آن را براى یعقوب بازگو کرده، و یعقوب علیه السّلام دستور داده که آن را پنهان نگهدارد، پس آمدند و یوسف را قسم دادند تا خواب خود را به آنها خبر داد.
و برخى گفته اند که یوسف بعد از آن خواب خواب دیگرى دید که آن خواب را در حضور برادران به پدر بازگو کرد و در نتیجه حسادت کردند، و گفتند آنچه را که گفتند، و تصمیم بر مکر و حیله و فریب گرفتند.
لفظ (اذ) بدل از (یوسف و اخوته) است از نوع بدل اشتمال به تقدیر (قصّه إذ قالوا) یا مفعول براى (للسّائلین) یا کلام مستأنف است که تقدیر آن چنین است: (أذکر فى جواب السّائلین قصّه إذ قالوا) ذکر کن در جواب سؤالکنندگان این قصّه را که گفتند … تا آخر، اضافه کردن برادرش بنیامین را به یوسف براى این است که هر دو از یک مادر بودند، و برادران دیگر نسبت به یوسف از یک مادر نبودند.
وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ ما گروهى نیرومند و قوى هستیم و توانایى بر دفع ضرر و جلب منفعت براى یعقوب داریم، در حالى که یوسف و برادرش این توانایى را ندارند، و (عصبه) چنانچه گفته شده از ده نفر تا چهل نفر است.
إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ که البتّه پدر ما در گمراهى آشکار است، با عقول خودشان قیاسى تشکیل دادند که نتیجهاش گمراهى پدرشان شد، و ترتیب قیاس چنین است: ما قوى تر از یوسف و برادرش هستیم، و هر کس قوى تر باشد به محبّت سزاوارتر است، پس ما سزاوارتر به محبّت هستیم.
پدر ما غیر اولى و غیر بهتر را بر بهتر و اولى ترجیح داده است، هر کسى چنین کند از طریق عقل و حکم عقل گمراه است، پس پدر ما گمراه است.
لکن قیاس خیالى آنها نزد عشق و سلطنت عشق نادرست و عقیم بود، چه عشق بالاتر و برتر از آن است که خیالى با آن معارضه کند یا قیاس در آن مداخله کند، و شأن عشق بزرگتر از آن است که منوط به اسباب باشد.
بلکه عشق از صفات علیاى خدا است که بهر کس هر مقدار که مى خواهد مى دهد چنانچه در بیان عشق زن عزیز به یوسف این مطلب را تحقیق خواهیم کرد.
اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً یوسف را بکشید یا او را به یک زمین مجهولى بیندازید.
یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ تا روى پدرتان فقط به سوى شما باشد و از مزاحمت توجّه به یوسف خالى شود.
وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِینَ بعد از یوسف و کشتن او یا انداختن او توبه مىکنید و صالح مىشوید بدینگونه که به سوى خدا توبه مىکنید و سپس در اوامر و نواهیش اطاعت و عبادت او را مى کنید، و این گفتار دلالت مى کند بر این که برادران یوسف ذاتا خوب و پاک بوده اند و این فتنه را شیطان بر آنان عرضه کرده است.[۶] قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ بعضى گفته اند که گویندهى این سخن یهودا بوده، و در اخبار آمده است که او لاوى بوده، و لاوى کسى است که نبوّت در نسل او باقى ماند.
لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ گفت یوسف را نکشید: کشتن را بزرگ نشان داده و آنها را از آن نهى کرد، و گذاشتن اسم ظاهر به جاى ضمیر براى این است که تعلیل نهى باشد، بدینگونه که به آنها یادآورى مى کند کسى را که مى خواهید بکشید او یوسف و فرزند پدرشان مى باشد و او محبوبترین شخص نزد پدرشان است، بدین ترتیب خواست قتل او را بزرگ بشمارند.
وَ أَلْقُوهُ فِی غَیابَتِ او را در ته چاه بیندازید که از نظرها غایب شود[۷]، الْجُبِّ یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَهِ بعضى از کاروانها او را پیدا کرده ببرند، در نتیجه از زمین شما بیرون مى رود و از پدر شما دور مىشود؛ إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ اگر شما حتّى مىخواهید این کار را بکنید یعنى اگر مىخواهید کارى انجام دهید که بین یوسف و پدرش جدایى بیندازید.
آیات ۱۵- ۱۱
[سوره یوسف (۱۲): آیات ۱۱ تا ۱۵]
قالُوا یا أَبانا ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ (۱۱) أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (۱۲) قالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ (۱۳) قالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ (۱۴) فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ (۱۵)
ترجمه:
(۱۲/ ۱۵- ۱۱)
(بعد از این رأى و تصمیم نزد پدر رفتند) و گفتند اى پدر چرا تو بر یوسف از ما ایمن نیستى (و همراه ما او را نمىفرستى) در صورتى که ما برادران همه خیرخواه یوسفیم (و از ما به او هرگز آزارى نرسیده)اى پدر فردا او را با ما به صحرا بفرست که در چمن و مراتع بگردیم و بازى کنیم و البتّه ما از هر خطرى نگهبان اوییم،
یعقوب گفت اى فرزندان من از آن ترسان و پریشان خاطر هستم که از او در بیابان غفلت ورزید و او طعمهى گرگان شود،برادران گفتند اگر با آن که ما چند مرد نیرومند همراه اوییم باز گرگ قصد او کند پس ما مردم بسیار ضعیف و زیانکارى خواهیم بود،همینکه او را به صحرا بردند و بر این عزم متفق شدند که یوسف را به چاه افکنند ما (در آن حال که به قعر چاه افتاد براى آن که قلبش آرام شود و به خواب خود و وعدهى خدا مطمئن گردد) به او وحى کردیم که (غم مخور و دل شاد باش) البتّه تو روزى برادران را به کار بدشان آگاه مى سازى که آنها تو را نشناخته و درک (مقام تو) نمىکنند.
تفسیر
قالُوا بعد از آن که تصمیم گرفتند کارى را که مىخواهند انجام دهند پیش پدر آمدند و گفتند:
یا أَبانا ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ اى پدر چرا به ما دربارهى یوسف ایمن نیستى؟ در حالى که ما خیر خواه او هستیم.
بدین ترتیب آنان پس از آن که اطمینان نکردن یعقوب را منکر شدند اظهار شفقت و مهربانى بر یوسف کردند.
أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ او را با ما بفرست تا به گلها نظر کند و تفریح نماید.
وَ یَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ عطف بر یَرْتَعْ است یعنى او بازى هم بکند.
سپس از جملهى فعلیّه به اسمیّه پرداخت، تا تأکیدات ممکن باشد، و تأکیدات عبارتند از اسمیّه بودن جمله، و (ان) و لام، و تقدیم حرف جرّ که مشعر به اهمیّت دادن به یوسف، و آن مستلزم حفظ و نگهدارى از او است.
قالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ از بردن یوسف من اندوهناک مى شوم، چون محبّت و علاقهى من به او زیاد و صبر من از دورى او اندک است.
وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ مى ترسم که گرگ او را بخورد.
بعضى گفته اند: آن زمین اصلا محل زندگى گرگها بوده، و آنچه که در اخبارست مشعر بر این است که آنجا محل زندگى گرگ نبوده و لکن یعقوب علیه السّلام از ترس حسد و کینهى آنها توصیه کرده، و اظهار نموده که از گرگ صورى مى ترسد.
چنانچه در خبر است: دروغ را تلقین نکنید تا دروغ بگویید، که فرزندان یعقوب نمى دانستند که گرگ انسان را مى خورد تا این که پدرشان به آنها تلقین نمود.
در سبب ابتلاى یعقوب علیه السّلام وارد شده که او گوسفند چاقى را ذبح کرد در حالى که مردى از اصحابش محتاج بود و چیزى پیدا نمى کرد که بر آن افطار کند، یعقوب از آن مرد غافل شد و او را اطعام نکرد.[۸] و نیز وارد شده که یعقوب کنیزى داشت و فرزندى آورد، و از طرفى مادر یوسف در نفاس بنیامین فوت کرد، و آن کنیز بنیامین را سرپرستى مىکرد و او را شیر مىداد، و فرزندان آن کنیز برادر رضاعى بنیامین بود، پس بعد از بزرگ شدن یا بعد از بلوغ یعقوب آن فرزند را از آن زن گرفت و فروخت، و کنیز از فراق آن فرزند آتش گرفت و به سوى خدا تضرّع و زارى کرد، پس شنید هاتفى مىگوید:
یعقوب به فراق محبوبترین اولاد خود مبتلا مى گردد و به او نمى رسد مگر این که تو قبل از آن به فرزندت برسى.[۹] وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ قالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ چطور او را گرگ مى خورد در حالى که ما یک گروه مردان قوى و نیرومند هستیم.[۱۰] إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ اگر چنین چیزى شود ما در این صورت از زیانکاران خواهیم بود، این نوع سخن گفتن طبق عادت عرف است که مىگویند: اگر چنین چیزى واقع شود مرا ملامت کنید،یا هر چه خواستى بکن، و اگر نه این سخن جواب یعقوب علیه السّلام نیست، یا این که همین سخن جواب یعقوب با رساترین وجه است، گویا که آنها ادعا کردند.
که با وجود نیرومند و شجاع بودنشان محال است که گرگى آنها را بخورد، پس گویا که گفته باشند خوردن گرگ یوسف را مستلزم خسران و زیان ما است، و زیان ما محال است، پس خوردن گرگ هم محال است.
فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِ و چون او را بردند و همداستان شدند که او را در قعر و نهانگاه چاه بگذارند …
جزاى جمله محذوف است ولى به قرینهى معنوى معلوم است، و آن این است: و یوسف را در چاه انداختند.
وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ به توسّط فرشته به یوسف وحى فرستادیم چنانچه در اخبار ما است.
در اخبار وارد شده که او هفت ساله یا نه ساله بود و بعضى هم او را هفده ساله دانسته اند.
لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ و البتّه تو روزى برادران را به کارى که کردهاند آگاه مى کنى.
یعنى روزى مى رسد که آنها مى فهمند که تو یوسف هستى که به آنها کمک کرده اى و همین معناى قول خداى تعالى است: هل علمتم ما فعلتم (آیه بعدا خواهد آمد).
آیات ۲۱- ۱۶
[سوره یوسف (۱۲): آیات ۱۶ تا ۲۱]
وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ (۱۶) قالُوا یا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ (۱۷) وَ جاؤُ عَلى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ (۱۸) وَ جاءَتْ سَیَّارَهٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ یا بُشْرى هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَهً وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِما یَعْمَلُونَ (۱۹) وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَهٍ وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ (۲۰)
وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (۲۱)
ترجمه:
(۱۲/ ۲۱- ۱۶)
و برادران شبانه با چشم گریان به نزد پدر بازگشتند، (پدر چون آنان را گریان دید و یوسف را ندید پرسید)گفتند قصّه این است که ما در صحرا براى مسابقه رفته یوسف را بر سر متاع خود گذاریم (چون بازگشتیم) یوسف را گرگ طعمه خود ساخته بود و هر چند راست گوییم تو باز باور نخواهى کرد،
و (براى اثبات کذب خود) پیراهن یوسف را آلوده به خون دروغ نزد پدر آوردند، یعقوب گفت: بلکه این امر زشت قبیح را نفس در نظر شما زیبا جلوه داده است (در هر صورت) در این مصیبت صبر جمیل مى کنم (و از خدا یارى مى طلبم) که برفع این بلیّه که شما اظهار مى دارید پس خدا است که مرا یارى تواند کرد.
(بارى یوسف در چاه افتاده بود که) کاروانى آنجا رسید و سقّاى قافله را براى آب فرستادند دلو را که از آن چاه برآورد (دید غلامى زیبا چون ماه تابان در دلو به جاى آب درآمد) گفت: به به از این بشارت و خوشبختى که به ما رخ داده او را پنهان داشتند که سرمایهى تجارت کنند و خدا به هر چه خلق مىکنند آگاه است.
(برادران که یوسف را نزد کاروان دیدند گفتند این پسر غلام ما است) و به آن قافله به بهایى اندک و درهمى ناچیز فروختند و از او اعراض نمودند، قافله یوسف را به مصر آورد او را بسیار گرانبها فروختند عزیز مصر که او را خریدارى کرد به زن خویش سفارش غلام را کرد که مقامش بسیار گرامى دار که این غلام امید است به ما سود بسیار بخشد یا او را به فرزندى برگیریم و ما این چنین یوسف را تمکّن و اقتدار دادیم و نیز به او علم خوابها بیاموزیم (و مقام نبوّت بخشیدیم) که خدا بر کار خود غالب است (و همه در مقابل قدرت او ناتوانند) ولى بسیارى از مردم بر این حقیقت آگاه نیستند.
تفسیر
وَ جاءُوا أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ پس از آن که یوسف را به چاه انداختند بزغالهاى را کشتند و پیراهن یوسف را به خون آن آغشته کردند و گریهکنان پیش پدر آمدند.
قالُوا یا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ گفتند: ما رفتیم مسابقه بگذاریم.
استباق مسابقه در تیراندازى است و اسب سوارى، و دویدن را شامل مى شود، ولى مقصود در اینجا مسابقه در دویدن است.
وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا تو ما را تصدیق نخواهى کرد اگر چه ما راستگو باشیم.
وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ وَ جاءُوا عَلى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ حمل مصدر (کذب) بر ذات (دم) یا از باب این است که لفظ (ذى) در تقدیر است (ذى کذب).
یا این که مصدر به معناى اسم مفعول (مکذوب موضوع دروغ) یا اسم فاعل است (کاذب دروغگو) و یا از باب مبالغه است.
(کذّاب بسیار دروغگو) امّا خون را توصیف به کذب کردن بدان جهت است که خون پیراهن خلاف آن چیزى است که آنها اظهار مى دارند.
وارد شده است که یعقوب علیه السّلام بعد از گرفتن پیراهن گفت: آن گرگ به شدّت بر یوسف غضب کرده و بر پیراهنش مهربانى نموده است که خود یوسف را خورده و پیراهن را پاره نکرده است![۱] قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً یعقوب گفت: بلکه نفس شما امر عظیم و بزرگى را بر شما آسان کرده است، و آن اذیّت کردن یوسف است بدون جرم و اذیّت کردن نبىّ خدا، و دروغ گفتن براى نبىّ خدا.
فَصَبْرٌ جَمِیلٌ این کلمات در شرایع مانند کلمه استرجاع[۲] در شریعت محمّدى است، و اصل آن چنین بوده (فاصبر صبرا جمیلا) که فعل افتاده و مصدر جانشین آن شده است.
سپس به رفع عدول شده نظیر سلاما و سلام بنابراین تقدیر (لى صبر جمیل) بهتر از تقدیر (صبرى صبر جمیل)، یا صبر جمیل صبرى) یا (أمرى صبر جمیل) است.
زیرا تعلّق مصدر به فاعل و مفعول و ربط دادن بین آن دو بواسطهى حرف جرّ بعد از حذف فعل و جانشین شدن مصدر جاى آن منصوب باشد یا مرفوع شایع است مانند (ظنّا منهم) و (سلام منّا علیک) و (الحمد للّه) و (حمدا للّه).
وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ آنچه را که درباره هلاکت یوسف وصف مىکنید باید خدا کمک کند که بتوانم بر آن شکیبایى ورزم.
وَ جاءَتْ سَیَّارَهٌ و جماعتى که براى تجارت سیر کردند، آمدند.
لفظ «السیاره» اشعار به این است که سیر کردن کار آنها بوده، و داستان آن چنین بوده:مالک بن زعر که رییس قافله و کاروان بوده و با چهار پشت به ابراهیم خلیل مى رسیده خوابى دیده بود که آن را بدینگونه تعبیر کرده بودند که غلامى را در زمین کنعان پیدا مىکند که براى او در دنیا و آخرت موجب خیر فراوان مىشود، و خواب او پنجاه سال قبل از این بوده، و در طول این مدّت هر سال با قافله اش یک مرتبه بر زمین کنعان مرور مى کرد.
و در همان سال که یوسف را پیدا کردند راهنما و دلیل راه گم شده و مسیر آنان بر آن چاهى قرار گرفته بود که سه یا پنج یا هفت روز پیش یوسف را در آن انداخته بودند.
بعضى گفته اند که چاه بر راه عبور و مرور قرار گرفته بود.
و از قول خداى تعالى (یلتقطه بعض السّاره) استفاده مى شود که چاه در راه عمومى واقع شده بوده.
فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ کسى را فرستادند که آب وارد مى کرد تا مردم و چهارپایان را سیراب کند.
فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ یا بُشْرى هذا غُلامٌ جواب سؤال است گویا که گفته شده: چه دید و چه کار کرد بعد از خارج کردن دلو از چاه؟
جواب مىدهد که گفت مژده و بشارت باد، و نداى بشارت و مژده اشاره به نهایت خوشحالى و استبشار او است، گویا که اوّل بشارت نزد او متمثل باشد، سپس با مشاهده غلام به آنها بشارت داد، بعضى گفته اند که دوستى به نام (بشرى) داشت پس او را صدا کرد تا دیدن غلام را به او بشارت دهد.
وَ أَسَرُّوهُ آن که یوسف را بیرون آورد و خواص اصحابش یافتن یوسف از چاه را مخفى کردند تا طمع سایر افراد قافله به سوى آن کشیده نشود یا این که خود یوسف را مخفى کردند تا رفقایشان او را نبینند تا در او طمع نکنند، یا این که (أسرّوا) به معناى (أظهروا) است یعنى اظهار کردند، و محتمل است رجوع فاعل (ه) به برادران یوسف برگردد چنانچه خواهد آمد.
بِضاعَهً حال از مفعول (اسرّوه) است، بعضى گفته اند:
یهودا هر روز به چاه مى آمد و با یوسف عهد مى بست و براى او اطعام مى آورد، وقتى آن روز به چاه آمد و یوسف را در آنجا ندید به طرف قافله آمد و یوسف را در آنجا یافت و برادران را از قضیّه آگاه کرد و آنها پیش کاروان آمدند و نگفتند یوسف از برادران آنان است و او را تهدید به قتل نمودند تا این که بگوید بنده آنان است، برادران نیز یوسف را به دزدى و گریختن متّهم کردند.
وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِما یَعْمَلُونَ وَ شَرَوْهُ یوسف را فروختند، و محتمل است ارجاع ضمیر فاعل به شخصى که آب از چاه مىکشید و رفقایش.
یا ضمیر به کاروان برمى گردد، و این که شرا به معناى اشترا و خریدن باشد.
بِثَمَنٍ بَخْسٍ مقصود از قیمت ناچیز یا مغشوش است یا اندک دَراهِمَ مَعْدُودَهٍ[۳] آن دراهم بیست یا بیست و دو یا هیجده بوده است.
وَ کانُوا یعنى کاروان یا برادران یوسف، فِیهِ در یوسف یا در قیمت مِنَ الزَّاهِدِینَ از بىرغبت بودند یا به نظر زهد نظر مىکردند، نه به نظر خیانت.
و آن که یوسف را از برادرانش مى خرید مالک بن زعر رییس قافله بود، یوسف را به مصر آورد، و از کنعان تا مصر دوازده یا هیجده روز راه بود، و این راه را یعقوب و فرزندش بعد از بشارت زنده بودن یوسف و سلطنت او در نه روز پیمودند.
وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ بعد از رسیدن کاروان به مصر، و در معرض فروش قرار دادن یوسف، و خریدن عزیز مصر او را، که عزیز مصر به حکم پادشاه متصدّى خزاین مصر بود، و پادشاه در آن روز ریّان بن ولید بود که به یوسف علیه السّلام ایمان آورد و در حیات او مرد، بعد از همه این مراحل عزیز مصر به همسرش زلیخا گفت:
أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسى أَنْ یَنْفَعَنا او را گرامى مىدار که شاید از او بهرهمند شویم.
منظور از این که در کارهایمان کمک ما باشد و اموال ما را جمع کند، و متصدّى زمین ما باشد.
أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً یا او را به فرزندى بپذیریم، چون او داراى فرزند نبود.
زیرا که او عنین بود و از زنان به ملامست و ملاصقت اکتفا مى کرد، یا این که عقیم بود و بچهدار نمى شد.
و نقل شده که به سبب عنین بودن همسرش زلیخا باکره بود،یا این که هر وقت مىخواست به زلیخا دخول نماید از مردى مىافتاد و دخول براى او میسر نمىشد.
وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ عطف بر محذوف است و به معناى آن، آن است که مانند همین تمکین و قدرت که در خانه عزیز به یوسف دادیم، یوسف را در تمام زمین متمکن نمودیم، یا مقصود این است که اینگونه تمکین و قدرت که بر اثر سختیها و رنجها است برایش پدید آوردیم که در واقع دلدارى براى شخص بلادیده باشد.
وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ عطف بر محذوف است یعنى تا در بین مردم به عدالت رفتار کند و به او تأویل احادیث مىآموزد تا بر وفق آن تدبیر امور بنماید، خواه مقصود از احادیث احداث و پدیده ها باشد یا احادیث رؤیا یا احادیث کتب آسمانى و اخبار انبیا باشد یا أعمّ از همهى اینها باشد، همه وجوه آن درست است.
وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ خداوند بر آنچه که مى خواهد مسلّط است، و خواسته او را هیچ ردّ کننده اى نیست.
و این مطلب در داستان یوسف ظاهر شد، چون خدا خواست که او در دنیا و آخرت به سبب ابتلا و گرفتارى عزیز گردد، و یعقوب خواست که از او جدا نشود و خدا بین آن دو جدایى انداخت، و یعقوب خواست که یوسف خواب خود را به برادران نگوید.
و آنان خبردار شدند، و برادران یوسف به سبب حسدشان خواستند او را بکشند ولى منصرف شدند.
و خواستند او را ذلیل کنند که به سبب ذلیل شدن خودشان یوسف عزیز گشت، و خواستند مادامالعمر یوسف بنده باشد ولى مالک الرّقاب اهل مصر گشت و زلیخا خواست او را گمراه کند ولى خدا او را حفظ نمود.
و با زندان انداختن خواستند او را متّهم کنند در حالى که همین زندان موجب ظهور طهارت و بلندى مرتبهى او شد.[۴] وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ و لیکن مردم این بازى معکوس را از جانب خدا نمى دانند و نمى دانند که خداوند اضداد را سبب اضداد قرار مى دهد، با آزمایش بنده شرّ او را اظهار نموده و خیر را در او کتمان مى کند.
آیات ۲۵- ۲۲
[سوره یوسف (۱۲): آیات ۲۲ تا ۲۵]
وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ (۲۲) وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (۲۳) وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ (۲۴) وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَ أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَى الْبابِ قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً إِلاَّ أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِیمٌ (۲۵)
ترجمه:
(۱۲/ ۲۵- ۲۲)
و چون یوسف به سنّ رشد و کمال رسید او را مسند حکمفرمایى و مقام دانش عطا کردیم و همچنین ما نکوکاران عالم را پاداش مى بخشیم،یوسف در آن خانه اى که بود بدون آن که نظر بد و خیانت کند بانوى خانه به میل نفس خود با او بناى مراوده گذاشت و روزى درها را بست و یوسف را به خود دعوت کرد و اشاره کرد که من براى تو آماده ام. (یوسف که عفّت ذاتى و قدس الهى داشت) جواب داد به خدا پناه مى برم (که بر چنین عمل زشت اقدام کنم) خدا مرا مقامى منزّه و نیکو عطا کرده (چگونه خود را به ستم و گناه آلوده کنم) که خدا هرگز ستمگران را رستگار نسازد،
آن زن از فرط میل با آن که از یوسف جواب ردّ و امتناع شنید باز در وصل او اصرار و اهتمام کرد و اگر لطف خاصّ خدا و برهان روشن حقّ نگهبان یوسف نبود او هم به میل طبیعى اهتمام کردى ولى ما میل او را از قصد بد و عمل زشت بگردانیم که همانا او از بندگان معصوم و پاکیزه ماست.
و هر دو (براى گریختن) به جانب در شتافتند (یوسف از خوف خدا و زلیخا از شوق یوسف و زن دست در گریان یوسف شد) و پیراهن یوسف از پشت بدرید که در آن حال آقاى آن زن (یعنى شوهرش) را بر در منزل یافتند و زن (براى رفع تهمت به سخن سبقت گرفت) گفت: جزاى آن که با اهل تو قصد بد کند چیست؟ جز آن که یا به زندان برند یا به عقوبت سخت کیفر کنند؟! چه خواهد بود؟
تفسیر
وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ تفسیر کلمه (أشدّ) پیش از این بیان شد که عبارت از اوایل کمال همهى نیروها، و آن سنّ وقوف بین سى و چهل است، و حقّ این است که مبدأ آن هیجده سالگى و نهایت آن چهل سالگى است.
آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً حکمش مرا به حکم معرفت است، و مراد به علم توحید و شهادت است.
یعنى به او نبوّت و رسالت دادیم اعمّ از این که مقصود از حکم کمال قوّه علمى باشد به نحوى که همه نیروهاى نفسانى مطیع آن قوّه مى شوند یا مقصود از حکم حکومت و تسلّط یا قواى نفسانى باشد.
چه معناى اوّل نبوّت و معناى دوّم لازمهى نبوّت است، و علم که عبارت از بینایى پیدا کردن به اشیاست همانطور که هست از لوازم رسالت است.
و ممکن است از حکم لازم ولایت اراده شود که آن تسلّط بر قواست، و از علم هم نبوّت و رسالت اراده شود، زیرا که نبوّت نیز مستلزم بینایى و استبصار است به آنچه که در عالم صغیر است مى باشد.
به هر تقدیر تقدیم حکم به جهت تقدّم رتبهى آن بر علم است، و به جهت همین حکم بود که یوسف کمال عفّت را داشت در وقتى که همه اسباب شهوت براى او آماده شده بود. و لذا اعطاء حکم را بر مراوده مقدّم داشت.
وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ همانطور که یوسف نیکوکار بود و به جهت احسان و نیکوکاریش به او حکم دادیم همچنین هر نیکوکارى را به جهت نیکوکاریش پاداش عطا مىکنیم.
و بارها گذشت که احسان و نیکوکارى، ایمان خاصّ و قبول احکام و لوى به سبب بیعت و لوى و قبول دعوت باطنى و دخول ایمان در قلب است.
پس مقصود از محسن در اینجا کسى است که صاحب حسن و نیکوکارى شده است، یا کسى است که به خودش احسان بکند بدین گونه که نفسش را تحت ولایت ولى خود قرار دهد، و احسان به غیر لازمهى آن احسان اصلى است.
وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها[۵] عَنْ نَفْسِهِ (راود) یعنى رفت و آمد کرد براى طلب چیزى، و چون معناى طلب و سؤال در آن تضمین شده با لفظ (عن) متعدّى شده است.
و مقصود تشبیه ملاطفات آن زن به طلب کردن و باز نمودن درهاى رغبت و میل به او است، و این که هرجا که درى از درهاى ترغیبش را مى بست در دیگرى را به سبب رفت و آمد صورى باز مى کرد، و تعلیق (راودت) بر موصول (الّتى) براى اشعار به کمال نیروى آن زن در رفت و آمد است، و این که براى یوسف علیه السّلام عذرى از جهت اسباب صورى نبود، و حجاب حیاء به علّت کثرت معاشرت برداشته شد و لذا بدنبال آن فرمود:
وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ آن زن درها را بست بیان این نکته ازآنرو است تا عفّت ورزى و خوددارى یوسف را در آن حال که دلالت بر کمال قدرت الهى او، و تسلّط وى بر قواى نفسانى است برساند.
و تشدید داشتن (غلّق) به جهت تکثیر است، چون درها چنانچه نقل شده هفت عدد بوده و یوسف و زلیخا در خانهى هفتم بوده اند در تواریخ ذکر شده که زلیخا در وقتى که هفت ساله و در خانه پدر بوده عاشق او بود، و عشق خویش را مخفى مى ساخت و جز خدا کسى آن را نمى دانست، حتّى به یوسف هم این عشق را اظهار نکرده تا این که جسمش آب شد، و رنگش زرد گشت، و چشمهایش به گودى افتاد، زنى که مربّى و صاحب اسرار زلیخا بود از حال زلیخا سؤال کرد او نیز حال عشق خود را براى وى بیان کرد و گفت که یوسف اصلا توجّهى به او ندارد، و هر چه آرایش و زینت مى کند یوسف به او نگاه نمى کند.
پس زلیخا به آن زن اشاره کرد که قبّه هایى بنا کند و در آن انواع جواهر را بکار ببرد و در اطراف هر قبّه عکس زلیخا و حبیبش را در حالى که با یکدیگر معانقه مى کنند و همدیگر را به آغوش کشیده اند به اطراف هر گنبد بزنند، و مسکن یوسف را در آنجا قرار دهد شاید که بعد از دیدن صورتهاى منقوش و ترغیب کننده شهوت انگیز به زلیخا مایل و راغب شود.
پس آن زن همین کارها را انجام داد، و یوسف را در گنبد هفتم جاى داد و درها بست تا براى یوسف عذرى براى اختلاط با آن زن نباشد.
بعضى گفتهاند: آن زن گنبدى بنا کرد که در سقف آن و جمیع دیوارهایش آینه هایى نصب کرد به نحوى که هرگاه یوسف داخل شود زلیخا هرجا نگاه کند یوسف را ببیند، و یوسف نیز هرجا که نگاه کند فقط زلیخا را ببیند.
و این بدان جهت بود که زلیخا هر چه یوسف اصرار مى کرد و تدبیر مى اندیشید که یوسف به صورت زلیخا نگاه کند تا شاید بدینوسیله به زلیخا رغبت پیدا کند یوسف به سوى او نگاه نمى کرد پس این تدبیر را اندیشید که شاید یوسف صورت زلیخا را ببیند و به او رغبت و میل پیدا کند.
و از سوى دیگر خود زلیخا چون نهایت محبّت و عشق به یوسف را داشت مى خواست هرجا نگاه کند فقط جمال یوسف را ببیند.
وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ لفظ (هیت) اسم فعل است به معناى بیا یا به معناى آماده شدم، و لام در (لک) جهت تبیین فاعل یا مفعول است، و (هیت) با ضمّ تا و کسر آن مانند (حیث) و (جیر) خوانده شده، و (هیت) با کسر هاء و فتحهى تاء نیز خوانده شده.
و (هیت) مانند (جئت) با ضمّ تاء فعل ماضى است به معناى آماده شدم، مى باشد.[۶] قالَ یوسف در جواب زلیخا درحالى که از اجابت نکردن عذر مى آورد و از ترس این که مبادا مصاحبت آن زن او را به فتنه بکشاند پناه به خدا مى برد گفت:
مَعاذَ اللَّهِ پنج کس درمانده شدند به حقّ پناهنده شدند، لا جرم به مقصد خود راه بردند.
حنّه زن عمران در کار مریم درماند به حقّ پناه برد، وَ إِنِّی أُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها آل عمران/ ۳۱ لا جرم به مقصود و مقصد راه برد، (فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ).
دوّم: موسى علیه السّلام که از فرعون بگریخت و پناه به حقّ برد.
سوم: پیامبر گرامى اسلام صلّى اللّه علیه و آله به حقّ پناه برد: لا جرم بعلاج و درمان خود راه برد.
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ فلق/ ۱ و خالق الاصباح هم از این است.
چهارم: مؤمن از شیطان پناه به حقّ برد: لا جرم به مقصد و مقصود خود راه برد، و آن دلالت او را که کرد خداى تعالى کرد، گفت: (فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ).
پنجم: یوسف از زلیخا پناه خواست بحق، لا جرم به صیانت و عصمت راه برد.
قالَ مَعاذَ اللَّهِ … به خدا پناه مى برم پناه برونى، و چون در پناه بردن به خدا اشعار به عدم اجابت است لذا آن را چنین تعلیل کرد که: إِنَّهُ رَبِّی عزیز مصر سیّد و مولاى من است که با قیمت گران مرا خریده است، بر من سزاوار نیست که به اهل و حریم او خیانت کنم، یا مقصود این است که خداوند پروردگار من است و مرا از اوّل استقرار نطفه و مادّه بدنم در رحم مادرم تربیت کرده، پس سزاوار نیست در چیزى که از آن نهى کرده، مخالفت او بکنم.
(أحسن مثواى) وصف دیگرى را اظهار نمود که مقتضى قبح خیانت است، و نسبت احسان به مثوى کنایه از زیادى نعمت و وفور احسان است، و هر کسى که به محسن و نیکوکار بدى کند او ظالم است، و ظالم از عذاب دردناک نجات پیدا نمى کند.
أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ در اعتذار از عدم اجابت سه چیز ذکر کرد ربوبیّت و مولا بودن عزیز مصر، و زیادى احسان، و این که خیانت ظلم است مخصوصا خیانت به منعم و ظالم هیچ وقت رستگار نمىشود.
البتّه این سخن نصیحت کردن زلیخا و جلوگیرى از خواسته اوست.
بیان عشق[۷] و مراتب آن و مراتب حبّ
بدان که خلاف و شکّى نیست که زلیخا عاشق یوسف علیه السّلام شد،و تردّد و رفت و آمد او ناشى از محض شهوت حیوانى و سرکشى قوّه بهیمى نبوده، چنانچه کسانى که به حقایق الهى و صفات ربوبى آشنایى ندارند چنین سخنى بر زبان آورده اند.
چه آنها به این نظر کرده اند که زلیخا یوسف را تهدید به زندان کرد و راضى شد که یوسف در زندان بماند در حالى که عاشق ممکن نیست که بتواند معشوق را تهدید کند و گرفتارى و سرزنش را شعار عشقش قرار مى دهد، و آن را از لذّتهاى سوزش راه عشق مى شمرد و آن را موجبات ازدیاد محبّت و اشتعال شوقش مى داند.
البتّه در این که آیا عشق زلیخا سفلى بوده و او را از جهت انسانى عالى برگردانده و به حیوانیّت بهیمى که مقتضى زنا و فسق و فجور است فرا خوانده یا عشق علوى بوده، اختلاف نظر وجود دارد.
بعضى قراین چنین نشان مىدهد، که عشق سفلى بوده است زیرا که مراوده زلیخا براى همین جهت بود، چون لفظ (هیت) به آن دلالت مىکند، و نیز گفته زلیخا:
إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ … وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ و (لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ) و گفتهى یوسف: (مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ) همه دلالت بر همان عشق سفلى مىکند.
بعضى مىگویند: عشق زلیخا علوى بوده و از جهت حیوانى سفلى به عشق انسانى عالى برگشته که مقتضى پاک بودن نفس ازنجاستها و پلیدیها و موجب قرب به حقّ اوّل تعالى است.
زیرا که همین عشق یوسف منتهى به محبّت خدا و مشاهدهى جمال او شد، و از مشاهده مظاهر بى نیاز گشت تا چه برسد به جماع و زنا، چنانچه وارد شده است که یوسف به وسیله زلیخا آزمایش شد، و زلیخا به وسیله یوسف به درجه اى رسید که عشقش به خداى تعالى منتقل شد و از یوسف بى نیاز گشت.
و تحقیق این معنا مستدعى تحقیق معناى عشق و محبّت و بیان حقیقت و مراتب آن است.
پس مىگوییم در حالى که از خدا توفیق و کمک مىطلبیم:
عشق از صفتهاى والا و بلند خدا است که به وسیله آن آسمانها و زمینها استوار شده اند، و عشق است که ارکان هر چیزى را پر کرده است، و اگر عشق نبود زمین و آسمانى، ملک و ملکوتى نبود، و آن مساوق وجود است، حقیقت عشق حقیقت حقّ اوّل تعالى است، و آن به صورت اطلاقش غیب مطلق است که نه اسمى دارد و نه رسمى، و نه خبرى از او هست و نه اثرى، و لذا گفته شده است:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان | چون به عشق آیم خجل مانم از آن | |
شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت | عقل در شرحش چو خر در گل به خفت | |
چون عشق مانند وجود است، نه به کنه آن مىتوان رسید و نه به آن احاطه مى توان کرد، زیرا که عشق عین واقع و حاقّ تحقّق است، پس اگر کنه آن درک شود به واقع برمى گردد و به ذهن منقلب مى شود و امر واقعى امر ذهنى مى شود.
و نیز حقیقت عشق مطلق مانند حقیقت وجود مطلق است که از ادراک حسّ و خیال و عقل منزّه است، زیرا که لازم است بین درک کننده و درک شونده سنخیّت و متناسب باشد، بلکه باید بین آن دو اتّحاد باشد، و سنخیّت و اتّحادى بین مطلق و مقیّد نیست و لذا وارد شده است که او با هر چیز است.
او با شماست هرجا که باشید، و آن حقیقت هر چیز است، و او به سبب فعلش همه اشیاء است و شیئى از اشیاء با او نیست.
آنجا که تویى چو من نباشد | کس محرم این سخن نباشد | |
و نیز عشق مقیّد که از والاترین اوصاف انسان است و بدان وسیله از سایر حیوانات جدا مىشود، و در حقیقت همان فعلیّت انسان است، و با آن انسانیّت انسان محقّق مىشود … حال او با حال و قال یا با عقل و خیال درک نمى شود.
چون از سلطان عقل خارج است تا چه برسد به افسار خیال چه که آن عشق مقتضى دهشت و حیرت و رها شدن از نظم دادن به حرکات و تدبیر امور، همانند دیوانگى است و عقل که مقتضى تدبیر و حفظ ناموس است حقیقت آن احوال را درک نمى کند چون عقل مقیّد است و عشق رها و مطلق است.
و روى همین جهت است که عقلا از حکما گمان کرده اند که آن عشق جنون است که از اختلال مغز یا فساد مجاز ناشى شده است، و بعضى از حکما چون سبب طبیعى براى این حالت پیدا نکرده از این هم فراتر رفته و گفته اند که آن جنون الهى است.
پس عشق مانند وجود است که مرتبه اى از آن واجب الوجود است و کسى را در ان کلامى و خلافى نیست، آنگاه که کلام به ذات مى رسد سکوت اختیار کرده و از بیان آن خوددارى مى کنند.
و مرتبه دیگر آن عشق مطلق و حقّ مضاف است که قوام هر چیزى به او است، و آن اضافه حقّ تعالى به اشیاء است که آن حقیقت هر صاحب حقیقتى است، و معیّت و قیّومیّت او با همین مرتبه از عشق است، و ظاهر و باطن و اوّل و آخر او است، و او به هر چیزى محیط است، و همان حقیقت بسیطى است که همه چیز است و در عین حال هیچ یک از اشیاء نیست، و با او چیزى باقى نمى ماند اگر چه او با هر چیز است.
و مرتبه دیگر عشق مجرّدات صرف است که گسترده و بى نهایتاند، و مرتبه دیگرش نفوس است، و مرتبه دیگر اشباح نورى و عالم مثال است که در آن جنان اصحاب یمین است، و مرتبه دیگر آن مادّیّات و عالم طبع است که در آن تکلیف و ترقّى تنزّل است، ترقّى به عالم مجرّدات نورى و تنزّل به عالم ارواح خبیثه و مرتبهى دیگر عشق عالم ارواح خبیثه است که در آن جحیم اشقیاء است، و در همان مرحله نزول عشق تمام مىشود، و از آنجا ابتداء صعود است.
چنانچه در اخبار ما به آن اشاره شده که بعضى از جنّها مؤمن هستند یعنى از مقام ارواح خبیثه بالا مى روند و صعود مى کنند.
یا این که ابتداى صعود از عالم طبع است چنانچه معظّم اهل نظر و بیان بر همین عقیده هستند.
و چون عالم طبع را عدمها احاطه کرده اند موصوف به تضادّ و عناد شده و به غایب شدن و فقدان و نیستى پیچیده شده اند، اهل حسن و خیال از آن عالم، عشق و محبّت را درک نمى کنند. چه درک آن حقیقت (عشق) مسبوق به علم و حیات است و اهل حسن و خیال حیات و شعورى را در عالم طبع درک نمى کنند.
لذا میل عناصر طبیعى به اصل خویش، و عشق طبیعتها به حفظ کردن مواد و صورتهایشان، و میل نبات در حرکاتش به سوى کمال نوعى خود و میل حیوان در اراده اش را عشق ننامیده اند و هیچ یک از اینها را عشق به حساب نیاورده اند، بلکه بین مراتب طلبها فرق گذاشته اند، مثلا طلب کردن اجرام سنگین و سبک جاى اصلى خود را هنگام خروج از مقرّ اصلى را میل نامیده اند.
و عشق جماد به باقى ماندن صورتش را حفظ نامیده اند، و عشق نبات براى نمو و تولید مثل را نموّ کردن و تولید نامیده اند، و طلب غذا را جذب گفته اند، و عشق به غذا و جماع را شهوت نام گذارده اند.
و عشق حیوان نسبت به اولادش چون شبیه به انس انسان است حبّ نامیده و حبّ انسان را از آن جهت که انسان است به اعتبار مراتبى که دارد از شدّت و ضعف و به اعتبار متعلّق به آن میل و شهوت و حبّ و عشق و شوق نامیده اند.
بدین ترتیب که اوّلین مرتبه اش را میل اسم گذارى کرده اند، و هرگاه شدّت پیدا کند به نحوى که صاحبش مالک خویشتن باشد و بتواند خود را نگهدارد شهوت و حبّ، و اگر مالک خویشتن نباشد عشق، نامیده اند که همان را در صورت وجود محبوب عشق و در صورت فقدان وجود محبوب شوق گفته اند.
هر یک از این الفاظ بر هر یک از معانى فوق اطلاق مى شود، و حبّ نیز به معناى اعمّ است و بر مراتب عشق حیوان و نبات اطلاق مى شود که این اطلاق یا حقیقى است یا بر سبیل همانندى.
امّا عشق انسان از جهت نفس حیوانیش هوا و شهوت نامیده مى شود، و حبّ بر همه مراتب اطلاق مى شود، پس از همهى مراتب اعمّ است.
و مخفى نماند که هوا و شهوت و میل و حبّ و شوق غیر شدید از لوازم وجود انسان است، و بقاى شخص و بقاى نوع و آبادانى دنیا و آخرت ممکن نیست مگر به سبب همین چیزها که ذکر شد.
پس این امر از کمالاتى است که غایتها و مصلحتهاى متعدّدى بر آنها مترتّب مى شود.
و امّا عشق و شوقى که انسان را از تمالک و مالکیّت خویشتن بیرون بیاورد جز به صورتهاى زیبا و نیکو تعلّق پیدا نمى کند و گاهى به صداهاى سرودخوانان و لحنهاى متناسب متعلّق مى شود …
در این عشق و شوق کلمات اصحاب بیان و ارباب ذوق و وجدان مختلف است در این که آن دو از خصلتهاى خوب است یا از رذایل است، پس بیشتر عقلا را عقیده بر آن است که عشق رذیلت است و مستلزم رذیلتهاى زیاد و اوصاف مذموم، مانند بطالت و بیکارى در دنیا و اضطراب و ترس و بیدارى شبها و زردى رنگ، و گود رفتن چشمها و خروج حرکات از میزان عقل، و لذا گفته شده که آن جنون الهى یا مرض سوداوى و جنون حیوانى است.
و نیز از صفتهاى بدى که عشق و حبّ مستلزم آن است این که صاحب عشق از نصیحت پند نمى گیرد و از حرکات خلاف عقل خوددارى نمى ورزد، بلکه آن حرکات اشتداد پیدا مى کند، چنانچه مولوى گفته:
سختتر شد بند من از پند تو | عشق را نشناخت دانشمند تو | |
و از ترساندن به حبس و کشتن نمىترسد چنانچه مولوى گفته است:
تو مکن تهدیدم از کشتن که من | تشنه زارم به خون خویشتن | |
گر بریزد خون من آن دوست رو | پایکوبان جان برافشانم بر او | |
و صاحب این مرحله از عشق همنوعان خود وحشت دارد، و مى خواهد گوشه گیرى و خلوت اختیار کند، و تمام همّش را منحصر بر لقاى معشوق بکند و از هر کارى جز لقاء معشوق نفرت دارد، فقط به لقاى معشوق مى اندیشد اگر چه ترک عبادات و اعمال معاد باشد.
چنانچه مولوى گفته:
غیر معشوق ار تماشائى بود | عشق نبود هرزه سودائى بود | |
عشق آن شعله است کو چون برفروخت | هر چه جز معشوق باقى جمله سوخت | |
و نیز این مرحله از عشق در بعضى موارد مقتضى فسق و فجور و اشتداد شهوت حیوانى است به نحوى که انسان مالک خویشتن نمىشود و در چیزى داخل مىشود که شارع از آن منع و نهى کرده است.
اینان مىگویند همهى اینها که ذکر شد از رذایل و مناهى است که شرع تحریم کرده و با توحید مطلق منافات دارد.
بعضى از اهل نظر و همهى عرفا و صوفیان گفته اند که خود عشق از آن جهت که عشق است از فضیلتهاى نفسانى است اگر چه نسبت به کسى بهیمیّت بر او غلبه کرده بالعرض صفت پستى شده باشد، و نسبت به کسى که مشغول به خداست و اشراف بر برتر که از اخسّ و پستتر روى برمى گرداند.
و تحقیق حقّ دراین باره این است که بگوییم: شرافت اوصاف یا به شرافت مبادى آنهاست یا به شرافت محال و لوازمشان، یا به شرافت متعلّقات و غایات آنها و همهى اینها در عشق انسان نسبت به صورتهاى زیبا و صداهاى خواننده ها جمع شده است، و تخلّف بعضى از اوصاف در بعضى وقتها به سبب یک امر عرضى منافاتى با اقتضاء ذاتى ندارد، چه عشق ذاتا مقتضى همهى این اوصاف است اگر امر عارضى با آن معارضه نکند.
زیرا که مبدأ قریب و نزدیک عشق لطافت نفس و دقت ادراک، و رقّت قلب است، و لذا مى بینى که نفوس غلیظ و محکم و دلهاى خشک از محبّت و عشق خالى است مانند بعضى از مردم که از عشق جز جماع چیزى نمىدانند.
و مبدأ بعید خداى تعالى بتوسّط مبادى عالیه است بدینگونه که خداوند دیدن و شنیدن و نیکو شمردن شمایل معشوق را آماده و مهیّا مىسازد، چه عشق هر عاشقى سایه و معلول عشق اوّل تعالى است، ولى نه مثل معلولیّت اوصاف قهریّه خداى تعالى که آن اوصاف معلول خداى تعالى است بالعرض یا به توسّط مبادى قهریّه.
زیرا که کمال وجود از آن جهت که وجود است منتهى به وجود مىشود، و محلّ تحقیق این مطلب، حکمت عالیه است، و شکّى در شرافت همهى اینها نیست و محلّ عشق نفس انسانى است که آن صراط مستقیم به سوى هر خیر است و آن پلى است که بین جنّت و نار کشیده شده، و آن کتابى است که رحمان به دست خودش نوشته است، و از لوازم آن قرار دادن همهى همّ و غصّه ها یک همّ، و در فضل عشق همین بس که همهى هموم را همّ واحد قرار مى دهد.
همچنانکه مولوى (ره) گفته است:
عقل تو قسمت شده بر صد مهمّ | بر هزاران آرزو و طمّ و رمّ | |
جمع باید کرد اجزا را به عشق | تا شوى خوش چون سمرقند و دمشق | |
و نیز از لوازم عشق پاک شدن نفس از همهى رذیلتها بدیها است، چنانچه مولوى (ره) دراین باره گفته است:
هر که را جامه ز عشق چاک شد | او ز حرص و عیب کلّى پاک شد | |
شاد باش اى عشق خوش سوداى ما | و اى طبیب جمله علّتهاى ما | |
اى دواى نخوت و ناموس ما | اى تو افلاطون و جالینوس ما | |
چه عاشق مفتون و دیوانه را انگیزه هاى غضب و شهوت باقى نمى ماند، و لذا گفته شده است: عشق شهوت را مى سوزاند نه این که آن را مىافروزد و دامن مىزند.
و این که در بعضى هیجان شهوت دیده مىشود از جهت بقاى نفس بهیمى و غلبهى آن بر نفس انسانى است، و یا از جهت گستردگى نفس انسانى است و این که بهیمیّت نیز سهم خود را از عشق مىگیرد و این را دانستى که سهم بهیمیّت از عشق عبارت از قضاء شهوت و برآورده ساختن این حاجت است.
و نیز از لوازم عشق رقّت قلب است در هر حال، و تواضع نسبت به هر کس مخصوصا به کسى که منسوب به معشوق باشد، و از لوازم عشق نزدیکى به عالم مجرّدات و تشبّه به ملایکه است.
و لذا وارد شده است: هر کس عاشق شود و عفّت به خرج دهد و کتمان نماید و مرگ او فرارسد شهید مرده است، مولوى به زبان عاشق گفته:
خون بهاى من جمال ذو الجلال | خون بهاى خود خورم کسب حلال | |
و از لوازم عشق زهد حقیقى در دنیا است که در اتّصاف به زهد تکلّف و رنجى نیست.
عاشقان را با سر و سامان چه کار | با زن و فرزند و خانومان چه کار | |
و نیز از لوازم عشق رغبت به آخرت و طلب خلاصى از زندان دنیاست.
عاشقان را هر زمانى مردنى است | مردن عشّاق خود یک نوع نیست | |
او دو صد جان دارد از نور هدى | و آن دو صد را مىکند هر دم فدا | |
و متعلّق عشق بر حسب ظاهر صورتهاى زیبا است به کمک دیدن یا شنیدن و نغمه هاى الحان است به کمک شنیدن فقط.
گاهى تعلّق عشق به صورتهاى زیبا به سبب غلبه کردن شهوت یا نگاه کردن یا شنیدن.
و شرافت زیبایى صورت با کتاب و سنّت و عقل و فطرت ثابت شده است، و کسى که منکر آن باشد از همهى دینها خارج شده است و کسى که بین صورت زیبا و غیر آن تمیز ندهد اصلا انسان نیست.
نظر دقیق اقتضا مىکند که متعلّق عشق امر غیبى باشد که بر عاشق از آینهى جمال معشوق متجلّى گشته است، و چون زیادى زیبایى صورت و طراوت آن دلیل بر زیادى زیبایى سیرت و صفاى نفس است، و از طرفى ازدیاد صفاى نفس موجب اشتداد تجلّى آن امر غیبى مىشود.
لذا هر اندازه که صورت زیبا باشد تجلّى امر غیبى شدیدتر مىگردد، و بر حسب اشتداد آن عشق نیز شدّت مى یابد.
و از چیزهایى که دلالت مىکند بر این که متعلّق عشق آن امر غیبى است نه زیبایى بشرى فقط این است که اگر معشوق یک امر جسمانى باشد باید وقتى که به معشوقش رسید آتش شوقش خاموش شود و از سوختن فراقش باید تسلّى یابد و بى غم شود.
در حالى که عاشق وقتى به معشوق مى رسد و اتّصال جسمانى براى او حاصل مى شود سوز او فزونى یافته و ناآرامى اش شدّت مى یابد، چنانچه گفته شده:
اعانقها و النّفس بعد مشوّقه | الیها فهل بعد العناق تدانى | |
و الثم فاها کى یزول حرارتى | فیزداد ما یبقى من الهیجان | |
و نیز دلیل بر غیبى بودن عشق این که وقتى براى عاشق اتّصال ملکوتى به معشوق حاصل مى شود از صورت جسمانى او سرد و بى نیاز مىشود.
چنانچه از مجنون عامرى نقل شده که لیلى عامرى بر سر او ایستاد و گفت: اى مجنون من لیلاى توام مجنون به او توجهى نکرد، و گفت: براى من از تو چیزى است که مرا بى نیاز مى کند، و مولوى در مقام برهان بر این مطلب گفته است:
آنچه معشوق است صورت نیست آن | خواه عشق این جهان خواه آن جهان | |
آنچه بر صورت تو عاشق گشته اى | چون برون شد جان چرایش هشته اى | |
صورتش برجاست این زشتى ز چیست | عاشقا وابین که معشوق تو کیست | |
آنچه محسوس است اگر معشوقه است | عاشق استى هر که او را حسّ هست | |
چون وفا آن عشق افزون مىکند | کى وفا صورت دگرگون مىکند | |
غایت عشق دانسته شد که تجرّد از مقتضیات شهوت و غضب و از پلیدیهاى دنیا و تعلّق به آخرت بلکه به خداست، و هیچ شرفى شریفتر از آن نیست پس دانسته شد که محبّت شدید به خوشرویان از خصلتهاى شریف است، و گاهى چیزى عارض مىشود که به سبب آن مذموم و ناپسند مى شود، مانند عشق ورزى مقرّبین و مفتون شدن آنها به صورتهاى ملیح یا به سماع که این عشق از اوصاف اواسط و اصحاب یمین است که نسبت به مقرّبین سیّئه حساب مى شود، و از بعضى از بزرگان و کاملها از مشایخ نقل شده که آنها به سماع و صورتهاى زیبا مفتون شده اند.
و مانند عشق ورزى کسى که با عشق ورزى آتش شهوتش اشتداد پیدا کرده خواه نفس بهیمى او غالب بر نفس انسانى اش باشد یا مغلوب چه که به سبب اشتداد شهوت و اقتضاء فسق و فجور از نظر عقل و ذوق ناپسند، و از نظر شرع حرام حساب مىشود.
و چون عشق بیشتر مردم موجب اشتعال آتش شهوت گشته و منجرّ به فجور و گناه مى شود از نگاه کردن به مردها نهى وارد شده، و اهل ذوق آن را ناپسند دانسته اند. چنانچه مولوى گفته است:
عشقهایى که از پى رنگى بود | عشق نبود عاقبت ننگى بود | |
در این نوع عشق آثار عشق ممدوح یافت نمى شود، بلکه آن از توابع حرص و آز است که مذموم است.
در عشق زلیخا اگر چه بهیمیّت سهم خودش را از عشق گرفته است و زلیخا مستدعى زنا شده است، چنانچه ظواهر آیات و اخبار بر آن دلالت مى کند و لکن انسانیّت غالب است و عشق از آن ناشى شده است، و بهیمیّت بالتّبع سهم خود را گرفته است.
و لذا زلیخا آن را هفت سال کتمان کرده، و عشق زلیخا به این منتهى شده که از مقیّد بودن و مفتون شدن به صورت یوسف رها و خارج شود و به سوى مفتون شدن به معشوق حقیقى روى آورد و از معشوق مجازى فرار کند.
بیان برهانى که یوسف آن را دید
وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ[۸] یعنى زلیخا خواست با یوسف بیامیزد و قصد زنا داشت.
وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ و جملهى هَمَّ بِها در معناى جزاء لَوْ لا است، گویا که گفته باشد: «لو لا أن رأى برهان ربه لهم بها» یعنى اگر نبود که یوسف برهان پروردگارش را دید به آن امر همّت مى بست، یعنى این که ترک همّت از جانب یوسف به سبب دیدن برهان پروردگار بود نه از امر دیگرى از قبیل عنّین بودن و ضعف، یا مانع دیگر.
تقدیم جزاء هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها جهت ایهامى است که در تحقّق همّت است تا مشعر به این باشد که مقتضى از جهت بشریّت قوى، و مانع از جانب زلیخا مفقود بود، بلکه اقتضا از جانب زلیخا شدید بود و مانع دیگرى هم وجود نداشت، زیرا هر دو در خانه اى بودند که خالى از اغیار بود، و احتمال این که کسى وارد شود و آنها را ببیند وجود نداشت و این نهایت مدح یوسف علیه السّلام است.
بعضى گفته اند: کلام خدا در این آیه مشخّص است و مبتنى بر تقدیر تقدیم و تأخیر عبارت نیست.
و معناى آیه چنین است: و همّت کرد یوسف به زلیخا اگر نبود این که یوسف برهان پروردگارش را دید هرآینه عزم بر آمیزش مى کرد، یا آن را انجام مى داد.
آنان گویند: همّت عبارت از شهوت فطرى و رغبت اضطرارى و خطور قلبى است که اصلا اختیار در آن مدخلیّتى ندارد.
در صورتى که این مبنى از نظر لغت و عرف از مفهوم همّت بعید است، چون متبادر از همّت هیجان نفس بر فعل است بعد از تصوّر آن و رغبت اختیارى به آن، و آن از عصمت انبیا و حرمت آنها بعید است.
و در اخبار وارد شده است که همّت چیزى است که مشعر به عدم تقدیر و تأخیر است و لکن بین دو همّت زلیخا و یوسف فرق گذاشته است و این که معناى آیه چنین است: که زلیخا به آمیزش با یوسف همّت نمود، و یوسف به فرار کردن همّت گمارد، یا تصمیم به کشتن زلیخا گرفت در صورتى که زلیخا او را مجبور کند، یا این که یوسف تصمیم به دفع یا به وعظ و پند زلیخا گرفت، که اگر نبود دیدن برهان پروردگارش بر حسب بشریّتش با او آمیزش مىکرد.
گروهى از کسانى که اعتراف به جواز از خطا بر انبیا علیهم السّلام دارند گفته اند که یوسف تصمیم به آمیزش گرفت، و این گروه سخنانى گفته اند که مناسب کوچکترین بنده اى از بندگان خدا نیست، و گفته هاى آنان سزاوار و شایسته ذکر نیست.
و به امام باقر علیه السّلام نسبت داده اند که او از امیر المؤمنین علیه السّلام نقل کرده که یوسف همّت کرد تا بند شلوار زلیخا را باز کند، و ذکر شده که یوسف در آن وقت که براى اثبات پاکى خود گفت: (ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ) این کشف حال براى این است که عزیز مصر بداند که من در نهان به او خیانت نکردم.
جبرئیل نازل شد و گفت: اى یوسف حتّى آن وقت که همّت بستى و تصمیم گرفتى؟
یوسف گفت: من نفسم را تبریه نمى کنم که نفس انسان را به بدى مى کشاند.
و حاشا که مقام نبوّت به امثال این اشتباهات و خطاها آلوده گردد. پس تعجّب اینجاست که آنها ذکر مى کنند که خداى تعالى یوسف را به زندان برد آن وقت که گفت: (رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ) زیرا که یوسف توجّه به زندان نمود و از عصمت غافل گشت، و هنگامى که در زندان به هم زندانى اش گفت: مرا پیش پادشاه یادآور خداوند او را مؤاخذه نمود و در زندان چند سالى نگه داشت چون در اینجا به مخلوق خدا متوسّل شد.
اینان این مطلب را ذکر نکردند که خداوند یوسف را به سبب آن معصیت و نافرمانى بزرگ مؤاخذه نکرد، گویا که اینان، خدا را سفیه فرض کردند که بر توجّه به غیر در محضر حضور خدا مؤاخذه مى کند ولى بر مخالفت و ارتکاب معصیت بزرگ در حضور خدا مؤاخذه نمى کند.
بلکه ذکر کرده اند که چون دامن یوسف پاک است آیه در مدح او نازل شده، و اگر مطلب همانطور باشد که آنها گفته اند این آیه باید نهایت ذمّ یوسف باشد، و این مطلب نیز ذکر شده که هر کس ارتباطى با این واقعه و قضیّه داشته به پاکى یوسف شهادت داده است، و این گروه از این گفتار چشم پوشیده اند و یوسف را به آلودگى نسبت داده اند.
خداى تعالى فرمود: این چنین از یوسف بدى و فحشا را دور مىکنیم، و عزیز مصر گفت: این کار از حیله و مکر شما زنان است، وشاهد قضیّه کودک است.
که گفت: اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده باشد … تا آخر، و زنان مصر گفتند: حاشا که ما بدى از یوسف نفهمیدیم، و زلیخا گفت:
الآن حقّ آشکار شد، من با او مراوده کردم، و او از راستگویان است، و ابلیس گفت: من همه را جز بندگان مخلص تو اغوا کنم، و به صریح آیه یوسف از بندگان مخلص بود.
مقصود از برهان سکینه و آرامشى است بر انبیا علیهم السّلام و مؤمنین نازل مىشد و بدان وسیله بر دشمنان پیروز مىشدند در عالم کبیر و صغیر. و گذشت که سکینه عبارت از تجلّى ملکوت شیخ بر سینه سالک است، و این که آن سکینه اسم اعظم است که شیطان از آن فرار مىکند، و شیخ یوسف حضرت یعقوب علیه السّلام بود که بدست او توبه کرد و با هر دو بیعت با او بیعت نمود، و برهان پروردگار عبارت از صورت ملکوتى اوست که بر سینه یوسف نازل گشته است، و ذکر رؤیت در آیه مشعر به این مطلب است.
در اخبار نیز چیزهایى به صورت صریح یا اشاره بر آن دلالت دارد، و اختلاف اخبار را نیز که در تفسیر برهان ذکر شده به همین نحو که ذکر مىشود از میان برداشت.
پس در اخبار آمده است که برهان جبرئیل بود، چه او وقتى فرود آمد که زلیخا همّت به آمیزش مىکرد، جبرئیل در این هنگام گفت: اى یوسف نام تو در میان انبیا علیهم السّلام نوشته شده مبادا عمل تو عمل فجّار باشد، و نیز وارد شده که یوسف صورت یعقوب علیه السّلام را در آن هنگام دید.
و نقل شده که او دستى بین خودش و بین زلیخا مشاهده کرد.
در اخبار ما آمده است که برهان سخنى بود که یوسف به زلیخا در هنگامى که زلیخا روى بت را مىپوشانید گفت و آن این بود: تو از بت که نه مىبیند و نه مىشنود حیا مىکنى و من از کسى که انسان را آفریده و آموخته حیا نکنم؟! و نقل شده است که برهان اسم ملایکه، یا پرندهاى است که او ظاهر گشت یا حورى از حورهاى بهشت است که بر او ظاهر شد، یا این که در هنگام مراوده زلیخا یوسف علیه السّلام به وسیله نبوّت تأیید گشت، و در این مورد مطالب دیگرى نیز گفته شده که ذکر آنها شایسته نیست.
حقّ این است که برهان همان است که ما ذکر کردیم (آرامشى حاصل از ملکوت شیخ بر سینه سالک)، و این که یوسف از جهت نهایت انزجارى که از مراوده با زلیخا و وحشتى که از سخن گفتن با او داشت از بشریّت بیرون آمد و متّصل به عالم ملکوت شد، و به سبب شهود ملکوت و انوار آن رستگار شد، و با دیدن جمال شیخش لذّت حاصل نمود به نحوى که دیگر حالت توجّه و التفات به زلیخا وسخن گفتنش باقى نماند.
و آنچه که در اخبار وارد شده و منکر ظهور یعقوب یا جبرئیل یا غیر آن دو شده است باعتبار سخنى است که عامّه گفته اند مبنى بر این که یعقوب یا جبرئیل وقتى بر یوسف ظاهر شدند که او قصد زنا داشت، و آنها او را از فجور بازداشتند، و این مطالب انکار حقیقت عصمت یوسف است و به این گفته برمىگردد که (نعوذ باللّه) یوسف تصمیم بر زنا گرفته بود.
کَذلِکَ لفظ کَذلِکَ یا متعلّق به قول خداى تعالى (هَمَّ بِها) است، یعنى یوسف اهتمام به زلیخا نمود مثل اهتمام زلیخا به یوسف و تخلّل جمله (لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ) بین دو جمله همّت به و همّ بها براى دفع این توهّم است که همّت و اهتمام یوسف نیز محقّق شده مانند اهتمام زلیخا، و انقطاع (لَوْ لا أَنْ رَأى) از ما قبلش، و قول خدا:
لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ جواب سؤالى است به تقدیر لفظ (أریناه) و این با آنچه که از تفاسیر ائمه ما وارد شده موافقتر است که (همّ بها) را در معناى جزاء (لو لا) قرار دادهاند، یا این که لفظ (کذلک) با عامل محذوفش جمله مستقلّ است، و (لنصرف) متعلّق به آن است، یعنى هم چنین ما او را حفظ کردیم تا بدى را از او بگردانیم، مقصود از بدى و سوء خیانت در حقّ کسى است که او را گرامى داشته است، و مقصود از فحشاء زنا است.
إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ این جمله در موضع تعلیل است و (المخلصین) با فتح لام و کسر لام هر دو خوانده شده یعنى یوسف از رهایىیافتگان (فرهیختگان) یا از اخلاصورزان بود.
وَ اسْتَبَقَا الْبابَ با هم مسابقه گذاشتند که یوسف قصد فرار از زلیخا داشت و زلیخا قصد داشت او را از فرار کردن باز دارد.
وَ قَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ زلیخا به یوسف رسید پیراهنش را گرفت تا او را از خروج باز دارد که پیراهن یوسف از پشت پاره شد.
وَ أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَى الْبابِ و شوهر زلیخا که عزیز باشد نزدیک دریافتند.
قالَتْ جواب سؤال مقدّر است، یعنى بعد از آن که زلیخا عزیز را دید و از آن حیا کرد، و افتضاح خودش را دید، و این که انکار رسوایى دیگر برایش ممکن نیست براى دفع تهمت از خودش و نسبت دادن آن با دیگرى و براى این که این وهم را بوجود آورد که خودش از دست یوسف فرار کرده چنانچه شأن هر خاینى پس از رسوایى و افتضاح و آشکار شدن خیانتش همین است.
در همین فکر و اندیشه زلیخا گفت:
ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً إِلَّا أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِیمٌ لفظ (ما) استفهام انکارى یا نافیهى اخبارى است.
یعنى: جزاى کسى که به خانوادهات قصد بدى کند چیست؟
جز آن که او را به زندان افکنند یا شکنجه دردناکى دهند!
[۱] از على علیه السّلام نقل شده: ستّه اشیاء حسن و لکن فى سته من النّاس احسن، العدل حسن و لکن فى الامراء احسن، السخاء حسن و لکن فى الاغنیاء احسن، الزّهد حسن و لکن فى العلماء احسن، الشکر حسن و لکن فى الفقراء احسن، التوبه حسن و لکن فى الشباب احسن، الحیاء حسن و لکن فى النساء احسن، و جمیع القصص فى القرآن حسن و لکن قصّه یوسف منها احسن.
[۲] تفسیر العیاشى ۲؛ ص ۱۶۷/ ح ۵
[۳] درباره آل یعقوب باید گفت یعقوب یا اسرائیل( بنده خدا) فرزند اسحاق بن ابراهیم است و کلمه یعقوب عربى است( ژاکوب) که در عربى یعقوب خوانده شده است و نام او ۱۶ بار در قرآن آمده است. نیشابورى در قصص الانبیاء ص ۸۱ مىنویسد: مادر یعقوب دختر لوط بود( خلاف تورات تحریف شده که مىگوید: دخترهاى لوط پدر را مست کرده و با او آمیخته و قوم موآب و بنى عمو از آن دو دختر پدید آمدند- سفر پیدایش باب ۱۹ آنگاه که اسحاق درگذشت پیغمبرى به یعقوب رسید.( داستان تحریف شده یعقوب درباره پیامبرى که با تقلّب خود را به جاى برادر تو جا زد در سفر پیدایش باب ۲۷ مذکور است) و چنین گویند: وى را هفت زن بود از هر یک دو پسر و دخترى بیامد. مادر یوسف راحیل بنت لایان بن لوط بود. زنى بود نیکوروى و عالمه و عاقله، از زنان یعقوب از او خردمندتر نبود، و هم به حال جوانى بود که مرد. یوسف و ابن یامین( بن یامین) و خواهرى از او بماند. و یعقوب بر شریعت ابراهیم بود و کتابش صحف ابراهیم بود و فرزندانش همه کتابخوان بودند و دخترانش همچنین( طبق این روایت باید یعقوب ۱۴ پسر و ۷ دختر مىداشت درحالىکه اسباط ۱۲ گانه از ۱۲ فرزند اویند، مگر این که دو فرزندش در کودکى مرده باشند)
[۴] منظور این است که به جاى آن که موضوع بیان شود، آن را معلّق گذارد و آن را متعلّق به پرسنده مىداند.
[۵] گفت: در دنیا محنتهاست، و در گور آفتهاست، و در قیامت حسرتهاست، و در بهشت راحتهاست، و در قصّهى یوسف آیتهاست، و در ضمن آیتها عبرتهاست، محنت دنیا به روزگار پیدا شود، و آفت گور به رفتار پیدا شود، و حسرت قیامت به دیدار پیدا شود، و راحت بهشت به کردار پیدا شود، و عبرت این قصّه به گفتار پیدا شود، پس پادشاه عالم با آن پیامبر بذکر این گفتار کرد، عجایب او بر آن مهتر آشکارا کرد.جامع السّتین جلد اوّل تفسیر سوره یوسف
[۶] و این حال مغروران و جاهلان است، جاهل گوید: امروز گناه کنم آنگاه توبه فردا کنم. دانا گوید: امروز نقد است، طاعت کنم فردا دور است، ندانم که مانم یا نمانم. اى روى به عصیان و نسیان آورده و داده توبه را در نسیه نهاده، آگاه نهاى از آن مرگ ناگهان در کمین ایستاده.جامع الستّین جلد اوّل تفسیر سوره یوسف
[۷] نقل شده: سه کس منع کردند سه کس را از قتل سه کس. پادشاه عالم مؤمن را در کشتن خود منع کرد و گفت: خود را در طاعت ما مکش که هر چند که طاعت نیک است، تن تو به نزدیک ما گرامىتر از طاعت تست، و آسیه فرعون را از کشتن موسى منع کرد، روبیل برادران را از قتل یوسف منع کرد.
[۸] تفسیر الصافى ۳: ص ۸، مجمع البیان ۳: ص ۲۱۶
[۹] تفسیر الصافى ج ۳: ص ۸، تفسیر العیاشى ۲: ص ۱۶۷/ ح ۴
[۱۰] عصبه و عصابه به جماعتى بین ۱۰ تا ۴۰ نفر گفته مىشود( لسان العرب)
[۱] تفسیر الصافى ۲: ص ۱۰
[۲] تفسیر القمى ۱: ص ۳۴۲
[۳] اى عزیز! خداوند عالم شش چیز را( در شش چیز) پنهان کرد، تا کس نداند تقدیر و احکام او، مگر به تنبیه و الهام او: شب قدر را در میان شبها پنهان کرد، تا کس نداند مگر عابدان و عارفان. و نام مهین خود را در میان دعوتها پنهان کرد، تا کس نداند مگر عالمان. صلاه الوسطى را در میان نمازها پنهان کرد، تا کس نداند مگر ساجدان. ساعات شریف را در میان ساعات پنهان کرد، تا کس نداند مگر خاصّان. جمال یوسف را در طى خصال او پنهان کرد، تا کس او را نشناخت مگر عاشقان. برادران یوسف، یوسف را نشناختند، و اگر مىشناختند به درهم معدود کى نمىفروختند. یوسف را به حقیقت، یعقوب شناخت که در فراق بیت الاحزان ساخت، و زلیخا شناخت که در آرزوى وصلت او بود، حال و دل و دیده درباخت، هر که درد یعقوب ندارد او را به طمع وصال یوسفى خطا باشد. جامع الستّین جلد اوّل تفسیر سوره یوسف
[۴] اشاره چهار چیز به چهار چیز مشهور گشت: یونس به ماهى و یوسف به چاه، و آهو به مشک و مؤمن به ایمان و عارف به معرفت مشهور گشت، فردا اللّه تعالى به معرفت و ایمان مؤمن نگرد نه به بسیارى گناه. جامع الستّین جلد اوّل تفسیر سوره یوسف
[۵] البیوت خمسه بیت زیارات و بیت العباده و بیت الرعایه و بیت الکرامه و بیت الخلابه خانه زیارات حاجیان راست. امّا خانه دوّم خانه عبادت، خانه متّقیان است، فى بیوت اذن اللّه. امّا خانه سوم خانه رعایت است و آن کشتى نوح علیه السّلام بود، ربّ اغفر لی و لوالدى. سوره ابراهیم/ ۴۲ خانه چهارم: خانه کرامت است. و آن زن فرعون را بود. قالَتْ: رَبِّ ابْنِ لِی عِنْدَکَ بَیْتاً فِی الْجَنَّهِ. و آن خانه آن بود که چون آسیه معجزات موسى بدید، دل از فرعون ببرید و با باطن به حقّ بگروید. پنجم: خانه خلابت است و آن خانه زلیخا بود. قوله تعالى: و راودته الّتى هو فى بیتها عن نفسه. یوسف/ ۲۳
[۶] در لسان العرب و قاموس کلمه( هیت) مصدر ندارد و صرف نمىشود و به معنى، به من روى بیاور آمده و در تفسیر طبرى، هیت: بیا تو. در تفسیر سورآبادى: بیا که من تو دارم.
در کشف الاسرار: ساختهام تو را یا آمادهام براى تو و در تفسیر گفت: بیا که ایستادهام تو را
[۷] عشق یعنى شوق مفرط و میل شدید به چیزى.
عشق آتشى است که در قلب واقع شود و محبّ را بسوزد. عشق دریاى بلا و جنون الهى و قیام قلب است با معشوق بلا واسطه. مولانا گوید:
عشق جوشد بحر را مانند دیگ | عشق ساید کوه را مانند دیگ | |
عشق بشکافد فلک را صد شکاف | عشق لرزاند زمین را از گزاف | |
گر نبودى بحر عشق پاک را | کى وجودى دادمى افلاک را | |
عشق سوّمین رکن طریقت است و این مقام را تنها انسان کامل که مراتب ترقّى و تکامل را پیموده است درک مىکند. عاشق را در مرحله کمال عشق، حالتى دست دهد که از خود بیگانه و ناآگاه مىشود و از زمان و مکان، فارغ، و از فراغ محبوب مىسوزد و مىسازد.
تا نسوزد کى خنک گردد دلش | اى دل ما خاندان و منزلش | |
خوش بسوز این خانه را اى شیر مست | خانه عاشق چنین اولىتر است | |
بعد از این من سوز را قبله کنم | زانکه شمعم من بسوزش روشنم | |
خواب خود بگذار امشب اى پسر | یک شبى در کوى بىخوابان گذر | |
بنگر آنها را که مجنون گشتهاند | همچو پروانه به وصلش گشتهاند | |
و در آن هنگام مست عشق شده و میان خود و معشوق واسطهاى نمىبیند و این همان عشق حقیقى است.
اگر بسته عشقى خلاصى مجوى، و اگر کشتهى عشقى قصاصى مجوى، که عشق آتشى سوزان و بحرى بىپایان است.
اى عزیز! عشق، براق سالکان و مرکب روندگان است. هر چه عقل به پنجاه سال اندوخته باشد، عشق در یک دم آن جمله را بسوزاند و عاشق را پاک و صافى گرداند.
[۸] چهار کس به چهار چیز قصد کردند و مقصود خود نیافتند، دزدان به تلبیس حال خویش بر رسول قصد کردند و آن مقصد خود نیافتند، جهودان قصد کشتن رسول کردند و مقصود خود نیافتند، منافقان به رنجانیدن رسول قصد کردند و مقصود خود نیافتند، زلیخا به دعوت یوسف قصد کرد و مقصود خود نیافت.( وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها) جامع الستّین جلد اوّل تفسیر سوره یوسف
ترجمه تفسیر بیان السعاده فى مقامات العباده، ج۷، ص: ۴۴۲