حکایات كشف الأسرار و عدة الأبراركشف الاسرار و عدة الأبرارمطالب برگزیده كشف الأسرار و عدة الأبرار

نحویه نزول اولین وحی به حضرت رسول اکرم (ص)کشف الاسرار و عده الأبرار

خبر درست است از عایشه قالت- اول ما بدى به رسول اللَّه من الوحى‏ الرؤیا الصادقه فکان لا یرى رؤیا الا جاءت مثل فلق الصبح. ابتداء وحى که برسول خدا آشکار گشت اندر خواب بود شش ماه و سر این خبر آنست که تا روح پاک وى از ظلمت طبیعت توقى میگیرد و کلمات الهیت را بافاضت جود حق تلقى میکند تا بلطائف مشاهدت مهذب و مقرب گردد.

شش ماه جان مقدس وى بدین لطائف، بتدریج وحى حق قبول همى کرد، چون نسیم وحى پاک بجان پاک وى رسیدى، بآشیان صورت بازشتافتى و آن خواب که دیدى کفلق الصبح پیدا آمدى و در آن روزگار شخص شریف آن مهتر از روح لطیف وى مدد همى گرفت تا جسم او مانند روح گشت در صفا و بها. آن گه پیغام و امر الهى بعد از کمال مدت شش ماه بر شخص وى ظاهر گشت و روح القدس جبرائیل بعد از آن که مکاشف روح وى بود مشاهد حس وى شد و بچشم سر بدید.

چون آن حال بدین کمال رسید ملکى صورت گشت از صحبت خلق دور شد و سلوت همه اندر خلوت جست و عزلت اختیار کرد بغار حرا باز شد و آن غار صومعه شخص وى گشت، از خلق نفور گشته و از خویش و پیوند دور شده سراى و خانه یکبارگى وداع کرده. گاهى در هواء بسط جولان کردى، گاهى در عالم قبض میدان کردى.

هفته‏ اى برو بگذشتى که از آدمیان کس او را ندیدى و از او سخن نشنیدى. در بوته اختیارش همى گداختند و در میدان انتظارش همه تاختند. کس نمى‏دانست که آن مهتر عالم را چه در دست، بحالتى شد که مردم از وى بگفت و گوى افتادند. یکى میگفت- عاشق است، درمان او وصال بود. یکى میگفت- درویش است، درمان او مال بود. یکى میگفت- یتیم است و درمانده، سامان او بخت و اقبال بود. یکى میگفت- سوداش گرفته صبر باید کرد که تا عاقبتش بر چه حال بود. خویشان او همه رنجور گشته که این عزیز ما را چه چشم بد رسیده که در اندوه و غم چنین متحیر شده و زبان حال او میگوید:

اندوه این جهان بسر آید جز آن من‏ معروف شد بگیتى نام و نشان من‏

بو طالب بر وى مشفق و مهربان بود، گفت اى چشم و چراغ من و اى میوه دل من، مرا طاقت نماند که ترا بدین صفت مى‏بینم. اگر ترا غمى است، غم‏ خویش با من بگوى، تا ترا درمان سازم، اگر مراد تو حشمت و ریاست است، قریش همه مطیع من‏اند. از ایشان ترا خدم و حشم سازم و اگر مراد تو توانگرى است چندان که ترا اندیشه است مال بتو رسانم و گر خصمى دارى بگوى تا بقوت خود از تو دفع کنم. ما را دل و جان از بهر تو بى‏قرار شد. رخسار تو را زرد مى‏بینم و باطن پر درد. رخسارت زرد چراست و باطنت پردرد چراست؟
مهتر (ص) بگریست گفت- آن درد که مراست زبان من از بیان آن عاجز است و من درمان آن ندانم. دردى است که درمان وى همان کس کند که درد نهاد.
من صبر کنم تا همان کس که این درد نهاد شفا فرستد و زبان افتقار بنعت انکسار این ترنم همى کند:

هم تو مگر سامان کنى‏  را هم بخود آسان کنى‏
وین درد را درمان کنى ‏ زان مرهم احسان تو

چون مدت انتظار بسر آمد و درخت امید ببرآمد، شب هجر بپایان رسید و نسیم صبح وصال بردمید و خورشید نبوت در فلک سعادت بتابید، آن مهتر در آن غار بنالید و در حق زارید، گفت- یا دلیل المتحیرین و هادى الضالین اى دست گیر متحیران و راه نماى سرگشتگان و فریادرس بیچارگان، بنده را صبر بیش نماند و با وى جز تن درویش و دل پر ریش نماند چون قصه نیاز بدرگاه برداشت، فرمان رسید باجزاء عالم تا بسلام و تحیت او را استقبال کنند. سید عالم از غار بیرون آمد. بهر سنگى که بگذشت، بهر درختى که رسید، هر جانورى که او را پیش آمد، روى بوى کرد که: السلام علیک یا نبى اللَّه، السلام علیک یا رسول اللَّه.

و آن مهتر متحیر شده که این چه حالست و چه کار، این چه روز است و چه راز، اندوه دلش یکى هزار شده و صبر از سینه وى بیزار شده، هم در آن غم بخانه باز آمد. خدیجه را گفت ندانم که مرا چه بوده است، همى ترسم که شوریده خواهم گشت، همه روز در سوز بود و همه شب در اندوه بود.

دیگر روز در خود صبر نیافت، هم بدان غار شتافت و بر عادت خود نوحه برآورد که: یا دلیل المتحیرین ندا آمد از جبار قدیم، خداوند عظیم بجبرئیل پیک حضرت برید رحمت که- یاجبرئیل پر طاوسى برگشاى و از کنگره عرش تا دامن فرش همه معطر و معتبر کن، پیغام و سلام ما بآن دوست ما برسان، یا جبرئیل یکبارگى ذات صورت خود بر آن دوست اظهار و جلوه مکن که آن دوست در نقطه جمع، مستغرق مشاهده ماست طاقت تفرقت اغیار ندارد، تا خوى کند و آرام گیرد و بتدریج حالا بعد حال سینه او قابل وحى گردد.

جبرئیل بامر حق از آسمان فرو آمد برابر در غار، بر تختى رفیع بر هواء آواز داد که: السلام علیک یا رسول اللَّه، رسول برو نگرست جبرئیل را دید بر کرسى میان زمین و آسمان چون خورشید تابان و آن مهتر پیش از آن صورت ملکى ندیده بود و آن جمال و کمال معهود و مألوف وى نبود، در خبر است که رسول (ص) خویشتن را از بالاء کوه در مى انداخت و جبرئیل او را بفرمان حق نگه میداشت، بعضى عامه علما گویند آن خویشتن انداختن رسول از آن بود که طاقت دیدار جبرئیل نداشت و در نهایت حال جبرئیل طاقت صحبت وى نداشت.

در اول حال رسول از زمین بر جبرئیل مینگرست بر هوا و در آخر حال جبرئیل از سدره منتهى بر رسول مینگرست بر افق اعلى. در اول حال رسول جبرئیل را دید بیهوش شد و در نهایت حال جبرئیل یک گام بر اثر رسول برداشت، با خود بگداخت، چون صعوه‏اى شد.

در بدایت حال سید را در دیدن جبرئیل اثر در صفات آمد و در نهایت جبرئیل را از صحبت سید اثر در ذات آمد. این خود سخن اهل ظاهر است در بیهوشى رسول (ص)، اما سرّ این حال نزد اهل تحقیق آنست که آن مهتر اندر غار در مشاهده صفات جلال حق جمع گشته بود و جز کشف غیب مرو را حالى نبود، چون جبرئیل را در آن صورت بدید، تفرقه بوى راه یافت که سرّ وى بعد از آن که جمع بود بمشاهده ملک متفرق شد و صعب باشد کسى که از جمع با تفرقه افتد. مهتر (ص) آن ساعت از مشاهده حق بنظر غیرى محجوب گشت از غیرت که او را بود، بر وقت خود خویشتن را از کوه در مى انداخت، گفت اگر بر این غیرت هلاک شوم دوست‏تر از آن دارم که لمحتى از دوست محجوب گردم و لهذاقال النبى لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبى مرسل.

رسول بهوش باز آمد و راست بنشست بهوا برنگرست. دیگر بار جبرئیل خود را بدو نمود و بر وى سلام کرد و اندر نقاب شد.
رسول قصد حجره خدیجه کرد و سلام فریشته اندر همه ذرات زمین سرایت کرد، بهر سنگ و کلوخ که میرسید بآواز همى گفت که: السلام علیک یا رسول اللَّه. هم چنان متغیر و متحیر بدر حجره خدیجه آمد. رخسارش زرد گشته، یک طرف عمامه گشاد شد «۱». گفت- یا خدیجه زمّلینى دثّرینى، مرا بخوابان، چادر بر من پوش، تا زمانى آرام گیرم، سر بر بالین نهم من بر خود مى‏ ترسم، نباید که دیوانه باشم، اندر هوا شخصى همى بینم که هرگز مثل وى ندیده‏ ام، از جنس آدمیان نیست و بجمال وى کس نیست.

با من خطابى همى کند و بنامى همى خواند که بآن نام کس معروف نیست. ندانم یا خدیجه که در زیر این پرده چیست. سید (ص) ساعتى لطیف اندر خواب شد و باز بیدار گشت. سر از بالین برگرفت، جبرئیل را در هواى حجره بدید، على کرسى بین السماء و الارض، بوى اشارت کرد که- السلام علیک یا رسول اللَّه. رسول مر خدیجه را گفت که انک آن شخص باجمال با کمال اندر هوا مرا تحیت همى آرد.خدیجه مرو را تنگ در برگرفت گفت- اکنون او را همى، بینى گفت همى بینم.

خدیجه عاقله بود و کتاب خوانده و صفت ملک و حال مقربان شناخته، دست دراز کرد و مقنعه از سر بکشید و موى برهنه کرد و رسول را هم چنان در برداشت، گفت اکنون او را همى بینى. رسول گفت- ناپیدا گشت، خدیجه دیگر بار مقنعه بر سر افکند و موى بپوشید رسول گفت: یا خدیجه اکنون همان صورت خوب باز آمد و او را همى بینم. خدیجه بر پاى جست و بخندید گفت یا سید آن تحیت که او همى گوید مرا و خلق را هم چنان میباید گفت، السلام علیک یا رسول اللَّه، آنچه جستم یافتم، غم من بسر آمد درخت امید من ببر آمد، هماى عزم من بپر آمد. دیر بود تا این روز را همى جستم. اکنون روى از گرد ادبار بشستم، یافتم آنچه همى خواستم در طلب این دولت بسى نشستم و خاستم.

وصل آمد و ز بیم جدایى رستم‏  با دلبر خود بکام دل بنشستم‏

یا سید دل رنجور مدار و خوش باش که آن شخص که تو مى‏بینى فرشته امین است و رسول رب العالمین است، همان فرشته است که برسالت نزدیک موسى‏ کلیم آمده است و من این قصه از پسر عم خویش ورقه نوفل شنیده‏ام و وى در حق تو خوابها دیده بشارتت باد که سید ولد آدم تویى، گزیده خلق عالم تویى، آنچه در کتب خواندم بعیان دیدم و آنچه بخواب دیدم بیدارى یافتم.

ورقه نوفل وقتى نزدیک خدیجه آمد و خدیجه تورات و انجیل خوانده بود و صفت رسول شنیده بود از کتب خوانده، ورقه گفت یا خدیجه سه شب پیوسته بخواب دیدم که در زمین مکه حق تعالى پیغامبرى خواهد فرستاد نام وى محمد و من در خلق و خلق همه عرب نظاره کردم، هیچ کس را جامع‏تر ازین محمد که شوى تو است نمى‏بینم.
بر وى از همه آدمیان نیکوتر است، بخرد از همه خردمندان بیشتر است، بخوبى از همه خوبتر است، بامانت از همه امین‏تر است مگر آن پیغامبر او خواهد بود.

فصل‏

بدانکه در اول وحى، روایات مختلف است یک روایت آنست که رسول خدا خفته بود در خانه خدیجه و چادر در سر کشیده، جبرئیل بیامد و گوشه چادر باز گرفت و خود را بوى نمود و با وى این خطاب کرد که: یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ. دیگر روایت آنست که رسول خبر داد که من در غار حرا بودم اول که جبرئیل بمن آمد یک بار مرا در برگرفت و تنگ بخود درکشید و نیک بمالید و بجنبانید و باز رها کرد و آن گه دو بار دیگر هم چنان کرد و حکمت درین آن بود که سه بار طبیعت بشریت وى را بعنصر ملکى مزاج داد، آن گه گفت: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ‏ یا محمد برخوان.

رسول گفت:ما انا بقارى‏ چه خوانم که که من امّى ‏ام و خواندن ندانم، جبرئیل گفت: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ‏ باین روایت چنانست که اول سوره که وحى آمد از قرآن، سوره اقرأ بود، سدیگر روایت آنست که اول وحى که جبرئیل برسول آورد آیت، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏. بود و معنى‏ اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ‏ اینست که- بگوى بسم اللَّه الرحمن الرحیم.

پس اینجا سه قول آمد. روایت اول آنست که سوره: یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ، اول وحى آمد، روایت دیگر آنست که اول سوره اقرأ وحى آمد، روایت سدیگر آنست که- او بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏، وحى‏ آمد و جمع میان این روایات آنست که اول آیه که وحى آمد آیت‏ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏ بود و اینست معنى آن خطاب که جبرئیل گفت علیه السلام: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ‏، و اول سوره که وحى آمد سوره‏ یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ بود آن اول آیت باشد و این اول سوره تا جمله روایات درست بود و اللَّه اعلم.

کشف الأسرار و عده الأبرار رشید الدین میبدى سوره الفتح (الفتح مدنیه) آیه ۱۸ ـ ۲۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=