داستان فتح خیبر ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره مبارکه فتح
داستان فتح خیبر
پس از آنکه رسول خدا (ص) از حدیبیه بمدینه بازگشت شب در مدینه اقامت فرموده سپس رهسپار سوى خیبر گردید.
ابن اسحاق به استاد خود ابى مروان اسلمى از پدرش از جدش نقل میکند همراه پیامبر خدا (ص) بسوى خیبر رفتیم تا اینکه بنزدیکى خیبر رسیده بطورى که بر آن مسلط شدیم، حضرت فرمودند: توقف کنید، مردم همگى ایستادند، حضرت دست بدعا برداشته این دعا را خواندند:
«اللهم رب السماوات السبع و ما اظللن و رب الارضین السبع و ما اقللن و رب الشیاطین و ما اظللن، انا نسألک خیر هذه القریه و خیر اهلها و خیر ما فیها و نعوذ بک من شر هذا القریه و شر اهلها و شر ما فیها»
یعنى: (بار خدایا اى پروردگارا آسمانهاى هفتگانه و آنچه بر آن سایه افکندهاند، و اى پروردگار زمینهاى هفتگانه و آنچه بر روى خود برداشته اند و اى پروردگار شیاطین و آنها که گمراه کردهاند، ما از خیر این قریه و خیر ساکنان آن را و خیر آنچه در آنست درخواست داریم، و از شر این قریه و شر اهل آن و شر آنچه در آنست بتو پناه میبریم).
و پس از خواندن این دعا فرمودند: بنام خدا پیش روید.
و از سلمه بن اکوع روایت شده است که ما همراه رسول خدا (ص) بسوى خیبر روانه شدیم و شبانه راه افتادیم، شخصى از قوم به عامر به اکوع گفت: آیا از اشعار دل انگیزت چیزى براى ما نمیخوانى، و عامر مردى شاعر بود و این اشعار را خواند:
(لاهم لو لا انت ما حجینا | و لا تصدقنا و لا صلینا | |
فاغضر فداء لک ما اقتتینا | و ثبت الاقدام ان لاقینا | |
و انزلن سکینه علینا | انا اذا صیح بنا أتینا | |
و بالصباح عولوا علینا |
یعنى: (سوگند بخدا اگر تو نبودى ما حج نمیرفتیم و صدقه نداده و نماز نمیخواندیم بفداى سرت گناهان ما را ببخش، و بهنگام برخورد با دشمن ما را ثابت قدم و با استقامت ساز، بر ما آرامش نازل فرما که هر وقت فریاد زدند ما بیائیم، و صبحگاهان بر ما اعتماد نمایند).
حضرت رسول (ص) فرمودند: این که جلو افراد شعر میخواند کیست؟
گفتند: او عامر است حضرت فرمود: خداوند رحمتش فرماید، عمر که بر شترى تنبل سوار بود گفت: یا رسول اللَّه چه میشد که میگذاشتى از عامر بهرهمند باشیم؟
و علت این سخن عمر این بود که هیچگاه رسول خدا (ص) براى شخصى مخصوصا دعا نمیفرمود مگر آنکه آن شخص بشهادت میرسید، میگویند: هنگامى که جنگ آغاز شد و دو صف در برابر یکدیگر قرار گرفتند یک نفر یهودى بمیدان آمد در حالى که رجز خوانده میگفت:
قد علمت خیبرانى مرحب | شاکى السلاح بطل مجرب | |
اذ الحروب اقبلت تلهب یعنى: مردم خیبر میدانند منم مرحب که همیشه سلاحم آماده است و من قهرمانى کار آزموده هستم).
از صف مسلمانان عامر بمیدانش رفت و در حالى که رجز خوانده میگفت:
قد علمت خیبر انى عامر | شاکى السلاح بطل مغامر | |
این دو پهلوان رقیب دو ضربت رد و بدل کردند، که شمشیر یهودى روى سپر عامر فرود آمد، و چون شمشیر عامر کوتاه بود ساق پاى یهودى را هدف گرفت تا بر آن ضربتى وارد کند که شمشیر بهدف اصابت نکرد و به ران خودش خورد و در اثر ضربت خودش بشهادت رسید.
سلمه گوید: ناگهان عده اى از یاران رسول خدا (ص) را دیدم که میگویند:
کار عامر باطل شد او خودش را کشت، من خدمت پیامبر رسیدم و در حالى که گریه میکردم گفتم: میگویند: عمل عامر باطل شده است؟! حضرت فرمودند این حرف را چه کسى گفته است؟ گفتم: افرادى از اصحاب شما، فرمودند: دروغ گفته اند بلکه عامر دو بار اجر دریافت نمود، راوى گوید: ما عاقبت آنان را به محاصره در آوردیم، بطورى که ما نیز در وضع نامناسبى قرار گرفتیم، ولى سرانجام خداوند فتح و پیروزى را نصیب ما فرمود، و جریان آن بدین ترتیب بود:
پیامبر خدا (ص) پرچم جنگ را بدوش عمر بن خطاب گذاشت و آنچه که از سپاه اسلام لازم بود همراه او براه افتادند، و با مردم خیبر برخورد کردند، عمر و یارانش عقب نشینى کردند و خدمت پیامبر خدا (ص) آمدند، در حالى که یاران عمر او را میترسانیدند، و عمر نیز آنان را از عظمت و قدرت دشمن میترسانید، پیامبر (ص) نیز سردرد داشتند و بمیان مردم نمى آمدند، پس از آنکه دردش خوب شد فرمود: مردم با خیبر چه کردند؟ جریان را بحضرتش خبر دادند حضرت فرمود:
(لاعطین الرایه غدا رجلا یحبّ اللَّه و رسوله، و یحبّه اللَّه و رسوله کراراغیر فرار لا یرجع حتى یفتح اللَّه على یدیه). یعنى: (فردا پرچم را تحویل کسى خواهم داد که خدا و رسول را دوست داشته خدا و رسول نیز را دوست دارد، سخت یورش کننده اى است که فرار نخواهد کرد، و از جبهه باز نخواهد گشت مگر آنکه خداوند خیبر را بدست او فتح خواهد فرمود).
بخارى و مسلم از قتیبه بن سعید روایت میکنند که یعقوب از عبد الرحمن اسکندرانى از ابى حازم براى ما نقل کردند که سعد بن سهل براى من گفت رسول خدا (ص) روز خیبر فرمودند:
(لاعطین هذه الرایه غدا رجلا یفتح اللَّه على یدیه، یحب اللَّه و رسوله، و یحبه اللَّه و رسوله ). راوى گوید: مردم آن شب را خوابیدند در حالى که همگى در هم مى لولیدند که پیامبر فردا پرچم را بدوش کدامشان خواهد داد، همین که صبح شد مردم همگى اطراف پیامبر اکرم (ص) جمع شدند در حالى که هر کس انتظار داشت پیامبر پرچم را بدوش او خواهد داد، مردم که جمع شدند حضرت فرمود على بن ابى طالب کجا است؟
گفتند: یا رسول اللَّه على از درد چشم مى نالد.
فرمودند: بفرستید سراغش.
على را آوردند، حضرت از آب دهان مبارک خود بچشمان على (ع) مالید و براى او دعا کرد، چشمان على (ع) طورى شفا یافت گویى که اصلا دردى نداشته است، حضرت (ص) پرچم را بدست على (ع) داد، على (ع) گفت: یا رسول اللَّه من میروم با آن میجنگم تا هنگامى که مانند ما اسلام بیاورند، حضرت فرمود:
حرکت کن ابتدا با ملایمت و مدارا هنگامى که نزدیک آنان رسیدى آنان را بسوى خدا دعوت کن، و به آنان خبر ده که چه حقوقى از خدا بر آنان واجب است.
«فو اللَّه لان یهدى اللَّه بک رجلا واحدا خیر لک من ان یکون لک حمر النعم»
یعنى: (بخدا سوگند اگر خداوند بوسیله تو یک نفر را هدایت کند براى تو بهتر است از گله شتران سرخ مو).
سلمه گوید: از طرف یهودیان مرحب بمیدان آمد در حالتى که رجز خود را میخواند: «قد علمت خیبر انى مرحب …».
از لشگر مسلمانان هم على (ع) بمیدانش رفت در حالى که این اشعار را رجز میخواند:
«انا الذى سمتنی امى حیدره | کلیث غابات کریه المنظره | |
او فیهم بالصاع کیل السندره» |
یعنى: (منم آنکه مادرم مرا شیر نامید، بسان شیران جنگل که تاب دیدنش نیست، دمار از دشمن بر آورده قتل عامشان خواهم نمود).
و در جنگ با مرحب ضربتى بر سرش زد و فرقش را شکافت و او را کشت و فتح و پیروزى بدست او انجام گرفت، این روایت را مسلم در صحیح خود وارد نموده است.
ابو عبد اللَّه حافظ با سندهاى خود از ابى رافع غلام رسول اللَّه (ص) روایت کرده است هنگامى که رسول خدا (ص) على (ع) را بطرف خیبر فرستاد ما نیز همراه على (ع) راه افتادیم، همین که به قلعه نزدیک شد مردم خیبر بیرون آمدند، على با آنان جنگید، مردى از یهود ضربتى بطرف حضرت نواخت که سپر او از دستش افتاد، حضرت در قلعه را از جا کند و از آن بعنوان سپر استفاده کرد، و این لنگه در هم چنان در دست على (ع) بود و با آن میجنگید تا آنکه خداوند قلعه خیبر را بدست او فتح کرد آن گاه حضرت لنگه در را زمین انداخت، من خودم با هفت نفر که من نفر هشتم آنان میشدم هر چه کوشش کردیم این لنگه در را بر گردانیم نتوانستیم.
نیز ابو عبد اللَّه حافظ با سندهاى خود از لیث بن ابى سلیم از ابى جعفر محمد بن على (ع) روایت میکند که فرمودند: جابر بن عبد اللَّه انصارى نقل کرده است که على (ع) در روز جنگ خیبر در قلعه را روى دست گرفت و مسلمانان از روى آن رد شدند، و بعدا این لنگه در را که میخواستند جابجا کنند چهل نفر نتوانستند آن را از جا بلند کنند.
راوى گوید: از طریق دیگرى از جابر روایت شده است که سپس هفتاد نفر آمدند و تلاش نمودند و این لنگه در را سر جاى اولش بازگرداندند! از عبد الرحمن بن ابى لیلى روایت شده است که على (ع) همیشه در گرماى تابستان و سرماى زمستان قباى ضخیمى را مىپوشید و از گرما باک نداشت، جمعى از یارانم نزد من آمدند و گفتند: ما از امیر المؤمنین (ع) چیزى شگفت آمیز دیدهایم آیا تو نیز مشاهده نمودهاى؟
گفتم: چه دیده اید؟ گفتند: او را مى بینیم که در گرماى بسیار شدید در حالى که قباى آستردار ضخیم پوشیده است بمیان ما مى آید و از ما هم ناراحت نیست، و بر عکس در سرماى سخت زمستان هم دیده ایم که با دو عدد پیراهن سبک بیرون مىآید در حالى که از سرما هم ناراحت نیست، آیا در این باره چیزى شنیده اى؟! گفتم: نه، گفتند پس از پدرت در این مورد براى ما بپرس، زیرا پدر تو با او بسیار میزیسته است، از پدرم پرسیدم گفت: من نیز در این باره چیزى نشنیده ام، رفت وارد بر على (ع) شد و شب خدمت حضرت ماند و از او در این باره پرسید؟ حضرت فرمود: آیا تو در روز جنگ خیبر شاهد نبودى؟ گفتم: چرا شاهد بودم، فرمود: آیا رسول خدا (ص) را ندیدى هنگامى که ابو بکر را فرا خواند و فرماندهى لشگر را به او سپرد او را بسوى خیبر فرستاد، ابو بکر نیز رفت و با کفار خیبر برخورد کرد مقدارى با آنان جنگید و سپس در حالتى که شکست خورده بود بازگشت نمود، آن گاه رسول خدا (ص) فرمودند: امروز پرچم را به مردى خواهم سپرد که خدا و رسول را دوست دارد، و خدا و رسول هم او را دوست دارند، خداوند قلعه خیبر را بدست او فتح خواهد فرمود: او یورش کنندهاى است که فرار نخواهد کرد، آن گاه مرا فرا خواند و پرچم را بمن سپرده سپس براى من دعا کرده فرمود:
(اللهم اکفه الحر و البرد) یعنى: (خداوند او را از حرارت و سرما حفظ کن).
و از این پس نه احساس گرما کردم و نه احساس سرما، و این روایت تماما از کتاب دلائل النبوه امام ابى بکر بیهقى نقل شده است.
آن گاه رسول خدا (ص) مرتب قلعه هاى خیبر را یکى پس از دیگرى فتح میکرد و اموال آن را تصرف میفرمود تا اینکه به قلعه وطیح و سلالم که آخرین قلعه هاى خیبر بود رسیدند و آنهم فتح شد، و رسول خدا (ص) مدت بیست و چند روز آنان را در محاصره گرفت.
پس از آنکه قموص قلعه ابن ابى حقیق فتح شد صفیه دختر حى بن اخطب را با دختر دیگرى که همراهش بود خدمت پیامبر خدا (ص) آوردند، بلال آنان را که همراه خود داشت از کنار کشته هایى از مقتولین یهود عبور داد، دخترى که همراه صفیه بود وقتى این کشته ها را دید فریاد زد و بصورت خود لطمه زد و خاک بر سر خود ریخت، و هنگامى که رسول خدا (ص) او را مشاهده کرد فرمود این شیطان را از من دور سازید، و دستور فرمود صفیه را نگهدارند و رداء خود را روى او انداخت، مسلمانان فهمیدند که پیامبر صفیه را براى خودش انتخاب فرموده است.
بعد از آنکه رسول (ص) از آن دختر یهودیه آن گریه و زارى و بیتابى را مشاهده کرد به بلال فرمود اى بلال مثل اینکه رحم و عاطفه از تو سلب شده است، که این زنان را میبرى و از کنار جسد کشتگانشان میگذرانى.
البته صفیه که عروس کنانه بن ربیع بن ابى الحقیق بود شب قبل در خواب مشاهده میکند که ماه آمد و در دامنش قرار گرفت، و خواب خودش را براى شوهرش بیان میکند، شوهرش میگوید: این خواب تو هیچ معنایى ندارد مگر آنکه تو آرزوى همسرى پادشاه حجاز محمد را دارى و یک سیلى بیخ گوش او مینوازد که در اثر آن چشم صفیه کبود میشود، و هنگامى که او را خدمت پیامبر (ص) مىآورند هنوز اثر آن سیلى از بین نرفته است، حضرت از صفیه میپرسد این کبودى در اثر چیست؟ صفیه نیز جریان خواب خود و سیلى خوردنش را تشریح میکند.
چیزى نگذشت که ابن ابى الحقیق خدمت پیامبر (ص) فرستاد که پیاده شود تا با همدیگر در مورد جنگ مذاکره کنند حضرت اجابت فرمود و پیاده شد و با رسول خدا (ص) قرار گذاشتند که تمام افرادى که در قلعه او هستند از نظر جانى در امان باشند، و کسى متعرض زن و فرزندان آنان نشود، و آنان هم بدون اموال و اثاثیه دست زن و بچه هاى خود را گرفته از خیبر خارج شوند، و کلیه اموال و زمینها و باغها و کشتزارها همگى در اختیار حضرت محمد (ص) باشد و تنها آنان حق داشته باشند یک دست لباس بتن کنند و بیرون روند، حضرت نیز فرمود اگر چیزى از اموالتان را از ما کتمان کنید از امان خدا و رسول بى بهره خواهید بود، و بر این اساس مصالحه نمودند.
هنگامى که ساکنان قلعه فدک از این صلحنامه با خبر شدند خدمت پیامبر (ص) قاصد فرستادند و از حضرت خواستند که به آنان هم تأمین جانى دهد و در مقابل کلیه اموالشان و املاکشان را بگذارند و کوچ کنند، حضرت درخواست آنان را نیز عملى فرمود.
و از جمله کسانى که در این مذاکرات بین حضرت و یهودیان رفت و آمد میکرد محیصه بن مسعود فردى از بنى حارثه بود، پس از آنکه اهل خیبر نیز بهمین سبک امان گرفتند از حضرت درخواست کردند که در مورد اموال با آنان نصف شود، و گفتند: ما بهتر از شما به این اموال و دارایى آشنا هستیم، و بهتر از شما بطریقه آباد کردن آنها آشنا هستیم، حضرت رسول (ص) نیز با آنان مصالحه به نصف فرمودند با این شرط که ما هر وقت خواستیم شما را بیرون کنیم حق داشته باشیم، و اهل فدک نیز بر همین اساس با حضرت مصالحه نمودند.
و اموال خیبر بصورت غنیمت جنگى میان مسلمانان تقسیم شد، و از میان آن باغها و مزارع فدک سهم مخصوص رسول خدا (ص) شد، زیرا مسلمانان فدک را با تاخت و تاز تصرف نکرده بودند.
پس از آنکه حضرت از جنگ آسوده شد، زنى از یهود خیبر بنام زینب دختر حارث زن سلام ابن مشکم که دختر برادر مرحب خیبرى بود یک بره بریان براى پیامبر (ص) هدیه فرستاد، و قبلا پرسیده بود که حضرت چه جاى گوسفند را بیشتر دوست دارد؟ گفته بودند حضرت دست گوسفند را بیشتر دوست دارد، و لذا زهر بیشترى در دست گوسفند ریخته بود و بقیه گوسفند را نیز مسموم کرده بود، سپس گوسفند بریان را خدمت حضرت مىآورد، گوسفند را که جلوى حضرت میگذارد حضرت دست گوسفند را جدا میکند و یک لقمه از آن بدهان مى گذارد و مشغول جویدن آن میشود، همراه حضرت بشر بن براء بن معرور است که او نیز مقدارى از این گوشت میخورد، که حضرت توجه پیدا میکند و میفرماید دست از خوردن این گوشت بردارید، زیرا کتف این گوسفند بمن خبر میدهد که مسموم است، سپس حضرت بسراغ زن یهودیه میفرستد و او را میآورند، زن یهودیه اعتراف میکند که گوسفند را مسموم کرده است، حضرت از او میپرسد چه چیز تو را وادار نمود که این عمل را انجام دهى، زن یهودیه گفت: خوب میدانى که چه بر سر اقوام من آوردهاى پیش خودم گفتم: اگر پیامبر باشد که به او خبر میدهند و مسموم نمیشود، و اگر پادشاهى است که ما از شرش خلاص خواهیم شد حضرت از خطاى این زن در گذشت، و بشر بن براء در اثر همان زهر مرد.
راوى گوید: مادر بشر بن براء وارد بر پیامبر خدا (ص) شد که از بخاطر بیمارىاى که در اثر آن فوت کرد از حضرت عیادت کند، حضرت فرمود: اى مادر بشر همان یک لقمه گوشت مسمومى که در خیبر با پسرت خوردم ناراحتى آن هم چنان بسراغ من مىآید و هم اکنون هنگام آن رسیده است که کارم را یکسره کند.
و مسلمانان چنان میدیدند که رسول خدا (ص) علاوه بر آنکه نبوت بحضرتش کرامت شده است، شهید از دنیا هم میرود.