داستان صالح ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی سوره الأعراف آیه ۴۰- ۷۹
تاریخ نویسان مىگویند: همین که قوم عاد هلاک شدند، قوم ثمود جانشین آنها گشتند و با جمعیتى عظیم به عمران و آبادى زمین پرداختند. زندگى خوشى داشتند و در ناز و نعمت مى غلتیدند. بجاى اینکه از این موقعیت و فرصت، براى عاقبت کار و آخرت خود فکرى کنند، در فساد و بى بند و بارى غوطه ور شدند و به پرستش بتها پرداختند. خداوند صالح را که از خانوادهاى متوسط و مردى با کمال و صاحب فضیلت بود، در میان ایشان مبعوث کرد. در روایت است که: در این وقت شانزده ساله بود و تا سن ۱۲۰ سالگى در میان این قوم عبرى زبان بدعوت و نصیحت پرداخت، اما نتیجه اى نگرفت. آنها داراى هفتاد بت بودند. صالح گفت بیایید یکى از دو کار بکنید: یا از خدایان شما درخواست میکنم و اگر مرا اجابت کردند، تابع کیش شما مى شوم یا ازخداى خودم درخواست مى کنم که هر چه بخواهید اجابت کند. گفتند منصفانه است.
براى این کار روز عید را در نظر گرفتند. روز عید فرا رسید. در پیشگاه مبارک بتها! مراسمى با شکوه و خیره کننده تشکیل دادند. مراسمى که هر بینندهاى را غرق در شکوه و عظمت ظاهرى خود میکرد ولى جامد و بى روح بود! خوردنیها و نوشابه ها در خور عید و مراسم خدایگان بود! خوردند و نوشیدند و شادى کردند. بخصوص که صالح را در این مسابقه، شکست خورده میپنداشتند. سرانجام مسابقه آغاز شد.
صالح پیش آمد. در پیشگاه بتان با قلبى سرشار از تنفر، آغاز راز و نیاز کرد، خواهش کرد، استغاثه کرد و … اما از یک مشت اجسام بى جان چه کارى ساخته بود! طبیعى است که پاسخى نمیدادند.
صالح رو بسوى قوم کرد، گفت: ملاحظه مىکنید که اینان مرا پاسخ نمیدهند.
اجازه دهید از خداوند یکتا، آن مظهر عظمت و شکوه حقیقى، در خواست کنم تا شما را اجابت کند.
در آنجا سنگى عظیم بود. اشاره به سنگ کردند. گفتند: اگر از این سنگ، شترى زیبا بیرون آورى ترا تصدیق مىکنیم.
صالح از خداى خود در خواست کرد که این خواسته را مستجاب فرماید. سنگ بصدا در آمد. صدایى بس هولناک که نزدیک بود عقل را از آنها برباید. سپس همچون زنى که بدرد زایمان گرفتار است و بخود مىپیچد، بناله درآمد. نالید و نالید و سرانجام شکم سنگ شکافته شد و شترى آن چنان که آنها خواسته بودند از دل سنگ بیرون آمد. آرى سنگ زائید و ماده شترى بدنیا آورد! قوم غرق در حیرت شده بودند. نوزاد- که از عظمت و زیبایى بى نظیر و در نوع خود مثل و مانند ندارد- در برابر چشمان حیرت زده قوم، بدرد زائیدن گرفتار شد و در فاصله چند لحظه کره شترى بدنیا آورد! حادثهاى عظیم بود. خداى صالح روى خدایان مصنوعى را سیاه کرده بود! صالح به پیروزى بزرگى رسیده است. قوم در برابر این حادثه شگفت انگیز، بر سر دو راهى رسیده است. دیگر جاى چون و چرا باقى نمانده است. یا باید در برابر حقیقت سر تسلیم فرود آورد و خوشبخت شود، یا باید راه فنا را پیش گیرد و بزندگى رسوا و ننگین خود خاتمه بخشد.
گروهى که داراى وجدانى سالم بودند، ایمان آوردند، اما طبقه اعیان و اشراف، که همواره براى هر اجتماعى، بمنزله مهره هاى هرز ماشین ترقى و تکامل است، دست از عناد و سرکشى بر نداشت. غیر از این هم از آنها توقعى نبود! صالح رو بجانب قوم کرده، گفت: این است شترى که در خواست میکردید.
یک روز تمام آبهاى شما اختصاص بخود شما. وقتى که شتر سر را بطرف آب مىبرد، تا قطره آخر یک نفس مىنوشید. آن گاه سر را بلند مىکرد. در عوض هر چه از او شیر مىدوشیدند، تمام شدنى نبود. ظرفها را از شیر شتر پر مىکردند و نگاه مىداشتند.
حسن بن محبوب گوید: مردى بنام سعید بن یزید مىگفت: به سرزمین ثمود رفتم و جایى که شتر از میان دو کوه بیرون آمده بود، اندازه گرفتم، هشتاد زراع بود.
روزى که خوردن آب نوبت شتر بود، آنها ناراحت بودند. حیوانات آنها از این شتر عظیم مىترسیدند. از اینرو در صدد کشتن شتر بر آمدند. زنى زیبا روى بنام «صدوف» داراى گاو و گوسفند و شتر بود و بیشتر از همه بصالح دشمنى مىورزید.
او مردى از قوم ثمود بنام مصدع بن مهرج را پیش خود خواند و به او وعده داد که اگر شتر را بکشد، بهمسرى او در مىآید. زنى دیگر بنام عنیزه، مردى کوتاه و کبود چشم و سرخ پوست و زنازاده، بنام قدار بن سالف، پیش خود خواند و گفت: هر کدام از دخترانم را بخواهى بتو مىدهم که شتر را بکشى. قدار در میان قوم خود مورد توجه و احترام بود.
این دو زن خیره سر، بذر فساد را کاشتند. بار دیگر بدست این جنس لطیف، غریزه جنسى دو مرد بلهوس تحریک شد و بزرگترین فاجعه انسانیت بوقوع پیوست! این دو مرد، هفت نفر دیگر را با خود همراه و شتر صالح را پى کردند. سدّى و دیگران گویند: خداوند به صالح وحى کرد که: بزودى قوم تو شتر را پى خواهند کرد.
صالح این مطلب را با قوم در میان گذاشت. گفتند: ما چنین تصمیمى نداریم. صالح گفت: در شهر شما پسرى بدنیا مىآید که شتر را مىکشد و باعث هلاک و بدبختى شما میشود. گفتند: هر بچه اى در این شهر بدنیا بیاید، او را مى کشیم. براى نه نفر آنها پسرانى تولد شدند و آنها را کشتند. دهمین کودک را نکشتند. پدر کودک از قتل وى مانع شد. این همان کودک کبود چشم و سرخ پوست بود که بسرعت رشد میکرد. گاهى که بر پدران پسر کشته، مىگذشت، خشمگین مى شدند و صالح را سبب قتل پسران خود مىدانستند. تصمیم گرفتند که صالح را بکشند. نقشه قتل او را بطور مرموزى طرح کردند. گفتند: به بهانه مسافرت در یکى از غارهاى مجاور مخفى مىشویم و شب هنگام که صالح به مسجد خود مى رود، بر او حمله ور شده، او را مىکشیم. مردم از کجا مىدانند که قاتل صالح که بوده است؟ پس از قتل صالح، از مسافرت دروغین باز مىگردیم و مثل دیگران در سوک فقدان او دیده اشک مىباریم! صالح شبها در شهر نمى خوابید. محل خواب و استراحت او جایى بود که «مسجد صالح» خوانده مىشد. روزها به شهر مى آمد و مردم را موعظه مىکرد.
عده نه نفرى دست بکار اجراى نقشه شیطانى خود شدند. اما این نقشه اجرا نشد، زیرا همین که وارد غار شدند، سقف غار بر سر ایشان فرو ریخت و همگى هلاک شدند.
افرادى که از این نقشه با خبر بودند، رفتند که از حال آنها خبرى بدست آوردند، ولى آنها را در زیر آوار پیدا کردند. اینها بودند که مردم شهر را بهیجان آوردند.
همین که وارد شهر شدند، فریاد آنها بلند شد. مىگفتند: صالح نه تنها فرزندان این نه نفر را به کشتن داد، بلکه خودشان را هم کشت. مردم اجتماع کردند و براى کشتن شتر آماده شدند.
ابن اسحاق گوید: این نه نفر پس از کشته شدن شتر و تهدید صالح مردم را بعذاب، در صدد قتلش بر آمدند.
سدّى گوید: وقتى که قدار بزرگ شد، روزى با عدهاى مشغول نوشیدن شراب بود. احتیاج بمقدارى آب پیدا کردند که در شراب خود بریزند. اما وقتى که بر سر آب رفتند، تمام آب را شتر خورده بود. آن روز نوبت شتر بود. هم پیاله هاى قدار خشمگین شدند. قدار گفت: میل دارید من شتر را بکشم؟ گفتند: آرى.
کعب گوید: علت کشتن شتر این بود که زنى بنام ملکا بر قوم سلطنت مىکرد.
وقتى که مردم متوجه صالح شدند، وى از مسند حکومت، طرد شد و نسبت بصالح رشک برد و دشمنى او را در دل گرفت. بزنى بنام قطام که معشوقه قدار بن سالف بود و زنى دیگر که معشوقه مصدع بود و شبها در کنار آنها بعیش و نوش و شرب خمر مشغول بودند، گفت: امشب تسلیم قدار و مصدع نشوید و به آنها بگویید: ملکاء، بخاطر این شتر و بخاطر صالح محزون است. تا شتر را نکشید، از ما کام نخواهید گرفت. شب هنگام آنها این مطلب را با عاشقان سینه چاک خود در میان گذاشتند و آنها را براى قتل شتر تحریک کردند. قدار و مصدع با هفت نفر دیگر همدست شدند و در محلى که شتر براى نوشیدن آب مىآمد. کمین کردند و با چند شتر تیر از پایش در آوردند.
مردم شهر، جمع شدند و گوشت شتر را در میان خود تقسیم کردند و خوردند. کره شتر، همین که این صحنه را دید، پا بفرار گذاشت و بالاى کوهى رفت و با نعرههاى هول انگیز خود مردم شهر را بوحشت انداخت. وقتى که صالح آمد، قوم نزد او رفته، زبان بعذر- خواهى گشودند و قاتلان شتر را معرفى کردند. صالح گفت: اگر بتوانید بچه شتر را برگردانید، ممکن است از عذاب نجات پیدا کنید. اما آنها هر چه در کوه و صحرا گشتند، او را نیافتند. شتر را در شب چهارشنبه کشته بودند. صالح به آنها گفت: در خانه هاى خود بمانید و آخرین تمتع خود را از زندگى برگیرید که سه روز دیگر عذاب خدا بر شما نازل میشود. سپس به آنها گفت: فردا صورت شما زرد میشود. روز دوم سرخ و روز سوم سیاه خواهد شد. روزها از پى یکدیگر سپرى مىشدند و نشانه هایى که صالح داده بود پدیدار مى گشتند. قوم با دیدن این نشانه ها بهلاک خود و راستگویى صالح اطمینان پیدا مى کردند. نیمه شب سوم جبرئیل نازل شد و چنان صیحهاى کشید که پردههاى گوشها پاره شد و دلها به طپش افتاد. آنها کفن پوشیده آماده مرگ بودند.
سرانجام آخرین لحظه زندگى ننگین آنها فرا رسید و خرد و کلان طعمه مرگ شدند! بدنبال آن آتشى نازل شد و همه را سوزاند و خاکستر کرد. این است سزاى نافرمانى! در تفسیر على بن ابراهیم آمده است که: خداوند صیحه و زلزله را با هم بر آنها نازل کرد. ثعلبى روایت کرده است که: پیامبر گرامى به على ع فرمود آیا بدبخت- ترین گذشتگان را مىشناسى؟ عرض کرد: قاتل شتر صالح! فرمود: آیا بدبختترین آخرین را مىشناسى؟ جواب داد: خدا و رسولش داناترند. فرمود قاتل تو! در روایت دیگر است که فرمود: شقىترین مردم روزگار کسى است که این را از این رنگین مىکند و اشاره به سر و ریش على کرد. ابو زبیر از جابر بن عبد اللَّه روایت کرده است که: وقتى پیامبر در جنگ تبوک از آن سنگ گذشت، به اصحاب خود فرمود: هیچیک از شما داخل این قریه نشود و از آبشان ننوشد و بر این عذاب دیدگان داخل نشود، مگر با چشم گریان. تا به آن عذابى که آنها گرفتار شدند، گرفتار نشوید. سپس فرمود: بعد از این از پیامبر خود چنین معجزاتى نخواهید، اینها قوم صالح هستند که از پیامبر خود معجزه خواستند و خداوند شترى بسوى آنها فرستاد. این شتر از این راه مىآمد و از این راه مىرفت و روزى که آمد همه آبهاى قوم را مىخورد و تپهاى که کره شتر از آن بالا مىرفت، به آنها نشان داد. سرانجام شتر را پى کردند و خداوند تمام افراد آنها را هلاک کرد بجز مردى بنام ابو رغال که پدر ثقیف است. او در حرم خدا بود و از برکت حرم، از عذاب خدا نجات پیدا کرد. همین که از حرم خارج شد، بهمان عذاب گرفتار شد و با او شمشى از طلا بود. سپس قبر وى را به آنها نشان داد. افراد با شمشیر خود قبر را شکافتند و طلا را بیرون آوردند. پیامبر پس از این جریان، با سرعت هر چه بیشتر از آن وادى گذشت.