حکایات_تفسیرمجمع البیان

اصحاب اخدود مجمع البیان فی تفسیر القرآن فضل بن حسن طبرسی

داستان اصحاب اخدود

(مسلم بن حجاج قشیرى) در صحیح خود از هدیه بن خالد از حماد ابن سلمه از ثابت بن عبد الرّحمن بن ابى لیلى از صهیب از رسول خدا (ص) روایت کرده که فرمود: پادشاهى قبل از شما بود که جادوگر و ساحرى داشت و او بیمار شد گفت اجل و مرگ من رسیده یک جوانى در اختیار من گذارید تا باو سحر بیاموزم. پس جوانى باو سپردند. و آن جوان با او رفت و آمد داشت و میان منزل ساحر و قصر پادشاه راهبى سکونت داشت در دیر و صومعه ‏اش، و خدا را عبادت میکرد.

آن جوان روزى عبورش بر راهب افتاد و از سخنان او تعجّب کرده و از حالش خوشش آمده و زیاد نزد او میماند. و چون از رفتن نزد ساحر دیر میکرد ساحر او را میزد و نیز چون از رفتن نزد کسانش تأخیر میکرد او را میزدند.

پس جوان براهب شکایت کرد. و راهب باو گفت پسرم وقتى ساحر گفت چرا دیر کردى بگو کسان من مرا نگه داشتند و هر گاه کسان تو گفتند چرا تأخیر کردى بگو ساحر مرا معطّل نمود. پس در همین رفت و آمد بود که روزى مردم را دید یک اژدهاى بزرگ خطرناکى، محاصره کرده و میخواهد مردم را هلاک کند پس گفت امروز معلوم میکنم که آیا امر راهب برتر و بهتر است یا کار ساحر. پس سنگى برداشت و گفت بار خدایا اگر امر راهب محبوب‏تر است نزد تو پس این اژدها را باین سنگ بکش و سنگ بر سر اژدها زد و او را کشت و مردم راحت شده و عقب کار خود رفتند. و جوان این خبر را براهب داد وى گفت جوان بزودى تو گرفتار خواهى شد و هر گاه گرفتار شدى مرا معرّفى نکن.

و آن جوان از آن بعد شروع بمداواى مردم کرد و جذامى و برصى را معالجه و بهبودى میداد و او در این حال بود که یکى از ندیمان شاه نابینا شد پس نزد آن جوان آمده و مال بسیارى آورد و گفت مرا شفاء بده و آنچه در اینجا هست و آورده ‏ام مال تو باشد. گفت من کسى را شفا نمیدهم بلکه خداوند شفا میدهد.

پس اگر ایمان آوردى بخدا من خدا را میخوانم تا شفایت دهد. پس ندیم شاه ایمان آورده و جوان دعا نمود و خداوند او را شفا داد. پس ندیم با چشم بینا نزد پادشاه رفت پادشاه گفت فلانى که تو را شفا داد. گفت پروردگارم گفت من گفت نه پروردگار من و تو گفت آیا غیر از من خدایى براى تو است. گفت بلى پروردگار من و پروردگار تو خداست پس او را گرفت و شکنجه نمود تا او را بآن جوان راهنمایى نمود. پس مأمور فرستاد و آن جوان را دستگیر نمود و گفت بمن رسیده که تو بیماران جذامى و مبروص را شفا میدهى. گفت من احدى را. شفا نمیدهم بلکه پروردگارم شفا میدهد. گفت آیا غیر از من براى تو خدایى هست گفت بلى خداى من و تو.

پس دستور داد او را شکنجه نمودند که محرّک و معلّم اوّلى را معرّفى کند و آن قدر شکنجه ‏اش کردند تا راهب را معرّفى کرد. پس مأموران آن کافر بدبخت راهب را گرفته و ارّه بر سر او گذارده و او را دو پاره نمودند و بجوان گفت از دینت بر گرد جوان امتناع نمود. دستور داد عدّه ‏اى او را برداشته و بفلان و فلان کوه بردند اگر از دینش برگشت او را رها سازند و اگر برنگشت از بالاى کوه غلطانیده و بدرّه عمیق اندازند تا پاره پاره شود.

پس وى را بالاى کوه بردند. پس گفت بار پروردگارا خودت آنها را کفایت و شرّ ایشان را از من بگردان پس باراده خدا کوه لرزیده و تمام آنها را در دره انداخت و هلاکشان ساخت و جوان سالما نزد پادشاه آمد شاه گفت مأمورین چه شدند. گفت خداوند آنها را هلاک نمود.

پس بار دوّم امر کرد او را گرفته و در میان امواج خروشان دریا اندازند اگر از دینش بر نگشت. پس با یک کشتى بزرگ او را در میان دریا برده خواستند در دریا غرق کنند گفت بار پروردگارا خودت شرّ اینها را کفایت کن. پس کشتى غرق شده و همه مأمورین طعمه نهنگ‏ها و کوسه ماهیها شدند. و جوان نزد پادشاه آمد. گفت مأمورین چه شدند. گفت خداى من آنها را کفایت و همگى هلاک و غرق شدند گفت تو قاتل من نیستى تا اینکه هر چه من بتو میگویم انجام دهى. گفت چه کنم گفت مردم را جمع کن و مرا بدار بزن بر تنه درخت خرمایى پس تیرى از تیردان من بگیر و در مرکز کمان گذارده و بگو بنام پروردگار و خداى این جوان و کمان را بکش تا تیر بمن اصابت کرده و کشته شوم.

پس پادشاه مردم را جمع و جوان را بدار آویخت و تیرى از کیسه تیر او بکمان گذارد و گفت بنام خداى این جوان و تیر را رها نمود و تیر به پیشانى جوان خورد و شهید شد. پس مردم همه گفتند ما ایمان بخداى این جوان آوردیم.

پس بآن پادشاه جبّار بیدادگر گفتند دیدى از آنچه میترسیدى بسرت آمد و مردم همه بخداى جهان ایمان آوردند. پس آن ستمگر دستور داد که گودالها و حفره‏هاى عمیقى کندند و در آنها آتش انداخت. و گفت هر کس از دین جوان برگشت او را رها کنید و هر کس برنگشت او را در آن گودالهاى آتش اندازید.

پس مأمورین شروع کردند بانداختن مردم در آن حفره‏هاى سوزان و زنى که بچّه خرد سالى شیر خوارى در آغوش داشت آوردند. و زن میخواست که بر گردد از دین جوان که بقدرت خدا فرزند صغیرش گفت اى مادر صبر کن که تو بر حقّ هستى.

ابن مسیّب گوید: ما پیش عمر بن خطّاب نشسته بودیم که نامه ‏اى بعمر رسید که اصحاب او نوشته بودند که ما حفّارى میکردیم و آن جوان را یافتیم که دست بر پیشانى دارد و هر چه دست او را بر میداریم باز دستش را بر پیشانیش میگذارد. پس عمر نوشت هر طورى که او را یافتید همانطور دفن کنید سعید بن جبیر رحمه اللَّه روایت نموده که چون اهل اصفندهان فرار کردند عمر بن خطاب گفت ایشان نه یهودى هستند و نه نصرانى و کتابى آنها ندارند و آنها مجوس بودند.

حضرت على بن ابى طالب علیه السّلام فرمود: چرا بر ایشان کتابى بود ولى برداشته شد و جهتش این بود که ایشان پادشاهى داشتند مشروب خورد تا مست شد و با دختر خودش تجاوز کرد یا بل خواهرش (تردید از اوست) و چون بحال عادى برگشت بخواهر یا دخترش گفت راه فرار از این عمل چیست؟

گفت مردم را جمع کن و بآنها بگو که من نکاح و ازدواج و آمیزش با دختر را جایز میدانم و ایشان را امر کن که آن را حلال بدانند. پس مردم را جمع کرد و خبر داد و مردم زیر بار این رسوایى و بى ‏ناموسى نرفتند. پس آن شاه بدبخت در زمین براى آنها گودالها و حفره‏ها کند و در آن آتش افروخت و مردم را بر آن عرضه کرد و هر کس از پذیرفتن مرام او خود دارى کرد او را در آن آتش انداخت و هر کس پذیرفت او را آزاد نمود.

حسن گوید: هر گاه نزد پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله ذکر و یاد اصحاب اخدود میشد پیغمبر از سختى بلاء آنها پناه بخدا میبرد.

عیاشى باسنادش از جابر از حضرت باقر علیه السّلام روایت کرده که‏ حضرت على علیه السّلام فرستاد نزد اسقف و بزرگ نصاراى نجران و از اصحاب اخدود سؤال کرد و او چیزى گفت. حضرت فرمود: مطلب اینطور که گفتى نیست و لیکن من بتو خبر میدهم از ایشان. خداوند مردى از حبشه را برسالت بر انگیخت و مردم حبشه او را تکذیب کردند. پس با آنها مقاتله کرد. پس مردم حبشه یاران او را کشتند و او را با بقیّه یارانش اسیر کردند سپس براى او سردابى بنا کرده و آن را پر از آتش نمودند و مردم را جمع کردند و گفتند هر کس بر دین ما و آئین ماست کنار رود و هر کس بر دین این مردم است خود را در آتش اندازد، پس یاران آن پیغمبر در افتادن در آتش از هم سبقت میگرفتند. پس زنى آوردند که بچّه شیر خوار یک ماهه در آغوش داشت و چون نزدیک آتش شد ترسید و بر طفل خردسال خود رقّت کرد. پس بچّه ‏اش بسخن آمد و گفت نترس و مرا با خودت بآتش انداز که جدّا بخدا قسم که این در راه خدا اندک است. پس خود را با طفلش بآتش انداخت. و این بچّه از آن اطفالى بود که در گهواره سخن گفت.

و نیز عیاشى باسنادش از میثم تمّار روایت کرده که گفت شنیدم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را که از اصحاب اخدود یاد نموده و فرمود ایشان ده نفر بودند و بر مانند ایشان ده نفر در این بازار کشته میشوند.

مقاتل گوید: اصحاب اخدود سه نفر بودند یکى در نجران و یکى در شام و یکى هم در فارس و هر سه بآتش سوختند. امّا آنکه در شام بود او انطیاخوس رومى بود و امّا آنکه در فارس بود او بخت نصر بود و امّا آنکه در زمین عرب بود پس او یوسف بن ذى نواس بود و امّا آنان که در فارس و شام بودند خداوند در باره آنها قرآن نازل نکرد (چیزى در باره آنها در قرآن نگفت) و در باره آنکه‏ در نجران بود نازل کرد و جهتش این بود که دو مرد مسلمان که انجیل تلاوت میکردند یکى از آنها در زمین تهامه بود و دیگرى در نجران یمن. یکى از آنها خود را براى کارى اجیر نمود. و او شروع بقرائت انجیل کرد. پس دختر صاحب کار دید نورى از دهان این مزدور و اجیر در موقع تلاوت انجیل بیرون مى‏ آید پس به پدرش گفت: پس پدر دختر در کمین نشست تا دید و از او پرسید و او خبر نداد و آن مرد مرتّبا از او استفسار کرد تا او را خبر از دین اسلام داد پس آن مرد پیروى کرده و با هشتاد و هفت نفر از مرد و زن ایمان آوردند و این بعد از رفع حضرت عیسى علیه السّلام بآسمان بود. پس یوسف بن ذى نواس بن شرا- حیل بن تبع حمیرى شنید پس براى آنها گودالى حفر کرد، و در آن آتش انداخت و آن مرد را حاضر و امر بکفر و عصیان نمود پس هر کس از کفر امتناع نمود او را در آن آتش انداختند و هر کس از دین عیسى علیه السّلام برگشت او را نیانداختند و ناگاه زنى را آوردند که با او طفل خردسالى بود که وقت سخن گفتنش نبود. پس چون در لب خندق آتش قرار گرفت نگاهى به پسرش کرد و برگشت. طفل بسخن آمد و گفت اى مادر من در پیش تو آتشى میبینم که هرگز خاموش نمیشود.

پس چون زن این سخن را از طفل نوزادش شنید خود را با طفلش در آتش انداخت و خداوند او را با طفلش در بهشت قرار داد. و انداختند در آتش هفتاد و هفت نفر را.

ابن عبّاس گوید: هر کس امتناع کرد که خود را در آتش اندازد او را با تازیانه میزدند پس خداوند ارواح آنها را در بهشت داخل نمود پیش از آنکه بدنهایشان بآتش اخدود برسد.

 

 

ترجمه تفسیر مجمع البیان، ج‏۲۶،سوره البروج آیه  ۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=