حکایت طایف ترجمه بیان السعاده فى مقامات العباده سلطان محمد گنابادی«سلطان علیشاه»
نقل شده است هنگامى که ابو طالب وفات نمود بلاها بر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شدیدتر شد پس خواست در طائف بایستد به امید آنکه به او پناه دهند، سه نفر را دید که هر سه بزرگ قوم و برادر هم بودند، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله رسالت خود را به آنان عرضه داشت، پس یکى از آنان گفت: من جامهى کعبه را مى دزدم اگر خدا تو را به چیزى مبعوث کرده باشد.
و دیگرى گفت: آیا خداوند عاجز بود که غیر تو را براى رسالت بفرستد؟ سوّمى گفت: به خدا سوگند بعد از این مجلس با تو هرگز سخن نخواهم گفت.
اگر تو فرستادهى خدا باشى همانطور که مىگویى خطر تو بزرگتر از آن است که جواب تو داده شود و اگر بر خدا دروغ مى بندى پس شایسته نیست که من با تو سخن بگویم.
و او را به استهزا گرفتند و هنگامى که برگشتند آنچه را که واقع شده بود افشا کردند و مردم در دو صف در راه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله نشستند، پس آنگاه که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از بین آنها عبور مى کرد پاهاى مبارکش را بلند نمى کرد مگر آنکه آنها را با سنگ مى زدند.
تا جایى که پاهاى مبارک را خون آلود نمودند، وقتى پیامبر صلّى اللّه علیه و آله از میان آنان رفت در حالى که از پاهایش خون جارى مىشود خود را به دیوارى رسانید، در سایهى دیوار پناه گرفت در حالى که اندوهناک بود که از پاهایش خون جارى بود.
در همان حال در کنار دیوار عتبه بن ربیعه و شیبه بن ربیعه را دید رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از ایستادن در جاى آنها خوشش نیامد، چون مى دانست که آن دو با خدا و رسولش دشمنى دارند، وقتى آن دو نفر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را دیدند.
غلامى به نام «عداس» داشتند و او را نزد رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرستادند عداس نصرانى و از اهل نینوا بود و انگور به همراه داشت.
وقتى غلام خدمت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله رسید، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: از کدام سرزمین هستى؟ غلام گفت: از اهل نینوا، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: از شهر عبد صالح خدا یونس بن متى؟ عداس گفت: از یونس بن متى تو چه مى دانى؟ حضرت فرمود: من رسول خدا هستم و خداى تعالى خبر یونس بن متى را به من داده است، سپس آنچه را که درباره یونس بن متى به او وحى شده بود به عداس خبر داد، عداس به پاى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله افتاد و او را سجده نمود و در پاى مبارک را مى بوسید در حالى که از آن دو خون مى آمد. وقتى عتبه و شیبه کار غلام خویش را دیدند چیزى نگفتند تا غلام برگشت به او گفتند: این چه کارى بود که تو کردى و چرا به محمّد صلّى اللّه علیه و آله سجده کردى و دو پاى او را بوسیدى؟
ندیده ایم تاکنون تو با کسى چنین کارى بکنى …؟! عداس گفت:
این شخص مرد صالحى است او مرا به چیزى خبر داده است که فهمیدم این اخبار از شأن رسولى است که خداوند او را به سوى ما فرستاده است و نام آن رسول یونس بن متى مى باشد.
سپس آن دو خندیدند و گفتند: او تو را از نصرانیّت خویش برنگردانید؟ او مردى حیلهگر است؛ آنگاه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به مکّه بازگشت تا به «نحله» رسید و در وسط شب به نماز ایستاد.
در آن حال گروهى از جنّ اهل نصیبین از یمن عبورشان به آنجا افتاد، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را دیدند نماز ظهر مىخواند و قرآن تلاوت مىکند، آن را شنیدند و به آن گوش فرادادند و در داستان تمایل جنّ به رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله غیر از این مطالب چیزهاى دیگر روایت شده، که هر کس بخواهد مىتواند به کتابهاى مفصّل مراجعه کند.