کشف الأسرار و عده الأبرار رشید الدین میبدى سوره النصر
۱۱۰- سوره النصر- المدنیه
النوبه الاولى
(۱۱۰/ ۳- ۱)
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ چون یارى اللَّه بتو رسد وَ الْفَتْحُ (۱) و گشاد [مکّه].
وَ رَأَیْتَ النَّاسَ و مردمان را بینى یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ که در دین خداى مىآیند أَفْواجاً (۲) جوقاجوق[۱]، گروه گروه.
فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ بستاى خداوند خویش را [بسزا و سزاوارى و خدایى را].
وَ اسْتَغْفِرْهُ و آمرزش خواه ازو إِنَّهُ کانَ تَوَّاباً (۳) که او خداوند توبه پذیر است [همیشه].
النوبه الثانیه
این سوره هفتاد و هفت حرف است، نوزده کلمه، سه آیت. جمله به مدینه فرو آمد. قومى گفتند: مکّى است، این سوره به مکّه فرو آمد. و درین سوره ناسخ و منسوخ نیست. و در خبرست از مصطفى (ص): «هر که این سوره برخواند، چنانست که با مصطفى (ص) روز فتح مکّه آنجا حاضر بوده و بثواب و کرامت آن جمع رسیده». قوله:
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ جمهور مفسّران بر آنند که: این فتح، فتح مکّه است. و شرح این قصّه بر قول محمد بن اسحاق بن یسار و بر قول علماء اصحاب اخبار آنست که: رسول خدا (ص) سال حدیبیه او را با قریش صلح افتاد، بشرط آنکه از قبائل عرب هر که خواهد در عهد و امان رسول خدا (ص) شود و هر که خواهد در عهد و عقد قریش شود. بنو خزاعه در عهد و امان رسول خدا شدند و بنو بکر درعهد قریش شدند.
و پیش از مبعث مصطفى (ص) میان این دو قبیله عداوت بود، بسبب آنکه بنو خزاعه یکى را کشته بودند از بنى بکر و ایشان آن عداوت در دل گرفته بودند، و پیوسته آن خصومت و کینه در دل داشته. چون آن صلح افتاد. رسول (ص) به مدینه باز شد و مکّیان سلاح بنهادند و ایمن شدند. چون سالى بر آمد، بنو بکر از مکّیان یارى خواستند و بر بنى خزاعه افتادند و خلقى را بکشتند و باقى بهزیمت شدند.
جبرئیل (ع) از پیغام حقّ جلّ جلاله آمد و رسول (ص) را خبر داد که ایشان نقض عهد کردند، اکنون بسیج راه کن، به مکّه رو، که وقت فتح آمد. و بنو خزاعه نفیر نامه برسول (ص) فرستادند، و رسول خود خبر داشت. قریش چون بدانستند که رسول خدا (ص) از آن حال خبر یافت، بترسیدند و رعبى عظیم در دل ایشان افتاد.
گفتند:نباید که رسول ایشان را یارى دهد و بر ما چیره شوند. بوسفیان را فرا راه کردند تا به مدینه شود و از رسول خدا (ص) عذر خواهد. جبرئیل (ع) آمد و رسول را خبر داد از آمدن بوسفیان. و رسول یاران را گفت که: بوسفیان بعذر همى آید و من قبول نخواهم کرد. بوسفیان چون به مدینه رسید، نخست بدر خانه فاطمه علیها السّلام شد و قصّه خود بگفت.
فاطمه (ع) گفت: این کار بزرگتر از آنست که حدیث زنان درآن گنجد! پس بنزدیک رسول (ص) شد، و رسول (ص) بیش از آن نگفت که: مکّیان عهد بشکستند! و نیز جواب سخنان وى نداد تا بوسفیان نومید برخاست و بنزدیک امّ حبیبه دختر خویش شد که عیال رسول بود. و آن روز نوبت رسول آنجا بود. نطعى از ادیم عکاظى باز کرده که رسول (ص) بر آنجا نشستى. بوسفیان خواست که بر آنجا نشیند، امّ حبیبه بنگذاشت؛ گفت: این جامه رسول (ص) و جاى رسول (ص) است، کافر را با نجاست کفر نرسد و نسزد که بر جامه و جاى رسول (ص) نشیند! بوسفیان غمگین و نومید باز گشت و قصد مکّه کرد.
پس رسول (ص) مهاجر و انصار را جمع کرد و گفت: اسباب راه را بسازید که بسفر مى باید شد. یاران را دشخوار آمد که سفر روم مى پنداشتند، از آنکه خبر روم آمده بود. و رسول (ص) حدیث مکّه پنهان داشت تا آن ساعت که فرا راه بود. بیرون آمد با ده هزار سوار پیاده و سوى مکّه رفت و فرمود که: سرراهها فرو گیرید تا پیش از ما کسى بایشان نرسد. زنى بود نام وى ساره مغنیّه بود. و نیز در میان لشگر جامه شویى کردى، ملطّفهاى ستد از حاطب بن ابى بلتعه به مکّه. و قصّه این زن و این ملطّفه در ابتداء سوره الممتحنه بیان کرده شد. پس رسول خدا (ص) با لشگر اسلام رفتند تا بغطفان رسیدند. و اهل مکّه را از ایشان خبر نه، امّا همى ترسیدند و بوسفیان را گفتند: هیچ خبر از محمد (ص) نمى رسد و ما را دل مشغولست؟ یکى را بفرست تا خبر باز آرد.
بوسفیان گفت: این کار منست. من خود بروم و حقیقت این حال باز دانم. بو سفیان با حکیم بن حزام برفتند براه مدینه تا بغطفان رسیدند بشب و همه کوه و دشت و صحرا روشنایى دیدند از چراغها و آتشها که افروخته بودند. بو سفیان تعجّب همى کرد که این مگر نه محمد (ص) است که او را چندین سپاه و حشم نباشد! و عباس بن عبد المطّلب آن شب از لشگرگاه بیرون آمده بود، و تجسّس اخبار همى کرد. بوسفیان بر وى رسید، و میان عباس و بوسفیان دوستى بود از قدیم، باز گفت: اى با سفیان تو اینجا چگونه افتادى؟ باین وقت اگر عمر ترا دریابد ترا هلاک کند! آن گه او را بر مرکوب خود نشاند و ردیف خویش ساخت.
عمر همان ساعت بیرون آمده بود، چون بوسفیان را دید تیغ برکشید و قصد قتل وى کرد. عباس گفت: اى عمر او در امان منست! پس عمر رفت تا رسول (ص) را خبر کند. عباس نیزبشتافت تا هردو بهم بدرخیمه رسول (ص) رسیدند. عمرگفت: یا رسول اللَّه هذا ابوسفیان عدوّ اللَّه قد امکن اللَّه منه بغیر عهد و لا عقد فدعنى اضرب عنقه! عباس گفت: یا رسول اللَّه انّى قد اجرته! پس رسول خدا (ص) او را امان داد و قصد عمر از وى باز داشت. و او را به عباس سپرد، گفت:«امشب تو او را بخیمه خویش بر».عباس او را بخیمه خویش برد. دیگر روز بامداد بحضرت رسول (ص) آمد.
رسول گفت:«ویحک یا با سفیان ا لم یأن لک ان تعلم ان لا اله الّا اللَّه و انّى رسول اللَّه»؟– بوسفیان گفت: بابى انت و امّى ما اوصلک و احلمک و اکرمک و اللَّه لقد ظننت ان لو کان مع اللَّه اله غیره لقد اغنى شیئا. مادر و پدر من فداى تو باد اى محمد چه حلیم و کریم که تویى و چه بردبار و بزرگوار و کریم طبع و خوش خوى که تویى اى محمد. و اللَّه که ظنّ من چنانست که اگر با اللَّه خدایى دیگر بودى ازو کارى بگشادى و ما را بکار آمدى!
رسول (ص) گفت: «یا با سفیان نمىدانى که من رسول خداام»؟- بوسفیان گفت: چیزى از این معنى در دل من مى بود. عباس گفت: ویحک یا با سفیان اسلم و اشهد ان لا اله الّا اللَّه و انّ محمدا رسول اللَّه قبل ان یضرب عنقک. بوسفیان چون این سخن از عباس بشنید، کلمه شهادت بگفت و مسلمان گشت. عباس گفت: یا رسول اللَّه این بوسفیان مردى بزرگ منش است. و تفاخر دوست دارد. با وى کرامتى کن. برو نواختى نه.
رسول (ص) فرمود:«من دخل دار ابى سفیان فهو آمن و من دخل المسجد فهو آمن و من اغلق علیه بابه فهو آمن».
بوسفیان خواست که از پیش برود به مکّه. رسول (ص) عباس را گفت.«احبسه بمصیق الوادى حتّى یمرّ علیه جنود اللَّه فیراها».او را بر رهگذر لشگر اسلام بدار تا همه را ببیند عباس او را بر ممرّ لشگر اسلام بداشت. فوج فوج، جوق جوق، کردوس کردوس بر وى همى گذشتند و عباس وى را همى گفت که: ایشان که اند و از کدام قبیله اند.
و هر قوم که همى گذشتند فرا عباس می گفت: أ فیهم ابن اخیک؟ تا آن گه که وفدى عظیم درآمد از مهاجر و انصار. و رسول (ص) در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان بو سفیان گفت: بزرگ ملکى شد این برادر زاده تو! عباس گفت: ویحک یا با سفیان این نه ملک است که این نبوّت است و او ملک نیست که او پیغامبر خداى است. و رسول (ص) بر ناقهاى نشسته، پشت مبارک خویش دو تاه کرده و زنخ بر پیش پالان نهاده همى گفت: «انّا عبده لا اله الّا هو وحده، صدق وعده و نصر عبده و اعزّ جنده و هزم الاحزاب وحده».
پس بو سفیان از پیش برفت و در مکّه شد. و گفت: محمد آمد با سپاهى عظیم که کس طاقت آن ندارد. مردمان همىگریختند، بعضى بکوه همىشدند، بعضى در مسجد، بعضى در سراى بو سفیان تا سراى وى پر شد؛ و بعضى همى آمدند و دست بر در سراى وى مىنهادند. آن گه یک ساعت از روز قتل کردند، و
فی الخبر الصّحیح قال النّبی (ص) یوم فتح مکّه: «انّ هذا البلد حرّمه اللَّه یوم خلق السّماوات و الارض فهو حرام بحرمه اللَّه الى یوم القیامه و انّه لن یحلّ القتال فیه لاحد قبلى و لم یحلّ لى الّا ساعه من نهارفهو حرام بحرمه اللَّه الى یوم القیامه».
پس یک ساعت مردمان خزاعه را دستورى داد بقتل، آن گه نهى کرد، گفت:«لا تقتلوا احدا الّا من قاتلکم»،
و جمعى مشرکان آن روز با هم افتادند، قریب چهار هزار مرد، پیشرو و سرخیل ایشان عکرمه بن ابى جهل بود و مقیس بن ضبابه و سهیل بن عمرو و صفوان بن امیّه، یک زمان با خالد ولید و سپاه اسلام جنگ کردند، آخر بهزیمت شدند و در مکّه بجز آن یک زمان قتال نرفت. و و رسول خدا (ص) تنى چند را نامزد کرد که ایشان را بکشید اگر دریابید. پس قومى را از ایشان دریافتند و کشتند و قومى را در نیافتند و بآخر مسلمان شدند.
پس رسول خدا (ص) در مسجد شد و طواف کرد و در خانه کعبه باز کرد و بفرمود تا بتان را جمله بیرون انداختند و بشکستند و هبل را که بت مهین بود بآستانه در بیفکندند.
بر گذرگاه مردم، تا هر کسى قدم برو مىنهد و حقارت و خوارى وى پیدا میشود. آن گه رسول (ص) بلال را فرمود تا بر بام کعبه بانگ نماز گفت و مسلمانان در مسجد آمدند و رسول (ص) دست در حلقه آویخت و گفت:«لا اله الّا اللَّه وحده، الحمد للَّه وحده، صدق وعده و نصر جنده و حزم الاحزاب وحده».
مردمان همى آمدند گروه گروه در دین اسلام، چنانک ربّ العزّه گفت:وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً. و گفتهاند: رسول خدا (ص) حلقه در کعبه بگرفت و روى با قوم کرد، گفت:«ما ذا اقول و ما تقولون»؟
سهیل ابن عمرو برخاست، گفت: چگویم یا رسول اللَّه؟ اگر گویم اصیلى، اصیلى؛ اگر گویم کریمى، از تو کریمتر و حلیمتر کس نیست! لیکن وحشتى افتاد میان تو و قوم تو و بآن وحشت بغربت افتادى، آخر عزیز و مکرّم بمیان قوم خود باز آمدى؛ اگر نزدیک اجانب عزیز و مکرّم بودى نزدیک اقارب عزیزتر و مکرّمتر باشى. تو آن کن که سزاى طبع کریم و خلق عظیم تو است. رسول (ص) گفت: «من امروز آن میگویم با شما که برادرم یوسف (ع) گفت با برادران خویش: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. قال محمد بن اسحاق: کان جمیع من شهد فتح مکّه من المسلمین عشره آلاف. و کان فتح مکّه لعشر لیال بقین من رمضان سنه ثمان و اقام رسول اللَّه (ص)بمکّه بعد فتحها خمس عشره لیله، یقصر الصّلاه ثمّ خرج الى هوازن و ثقیف و قد نزلوا حنینا.
قوله:إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ قال ابن عباس: لمّا اقبل رسول اللَّه (ص) من غزوه حنین، انزلت هذه السّوره علیه و قیل: جاءه نصر اللَّه حین هاجر و آواه الانصار و توجّهت الیه القبائل و کاتبته ملوک الارض و فتحت علیه مکّه و شرعت له الشّرائع و احکمت له الاحکام و عقد الالویه و جنّد الجنود و خطب بمنا و عرفات و کسرت الاصنام و خاضت خیل الاسلام البحار، و ضرب على اهل الکتاب الجزیه و خافه ملک الروم.
وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً کان فیما قبل یصدّقه الرّجل و تصدّقه المرأه على خوف من النّاس و یقاسى من الاذى بلاء عظیما، فلمّا دنا اجله تقصّف علیه النّاس فکانت القبیله تأتیه باسرها یصدّقونه و یجاهدون معه و یبلغون عنه حتّى اتیه اهل الیمن بقبائلها و مخالیفها فسرّ بهم سرورا عظیما.
وقال: «اتیکم اهل الیمن ارقّ النّاس افئده الایمان یمان و الحکمه یمانیه».
و قال الحسن لمّا فتح اللَّه عزّ و جلّ على رسوله مکّه، قالت العرب بعضهم لبعض: ایّها القوم لا یدان لکم بهؤلاء فجعلوا یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً.
وروى انّ النّبی (ص) قال: «انّ النّاس دخلوا فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً و سیخرجون منه «افواجا». قوله:فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ اى- صلّ للَّه شکرا على نعمه علیک. و قیل: سبح بحمد اللَّه لا یحمد غیره.
وقالت عائشه: کان رسول اللَّه (ص) فی آخر عمره یکثر فی رکوعه و سجوده: «سبحانک اللّهم و بحمدک اللّهم اغفر لى و تب علىّ» یتاول هذه الآیه.
وفی روایه: «سبحانک اللّهم و بحمدک استغفرک و اتوب الیک».
قال اهل اللّغه: معنى الواو فی قوله: «و بحمدک» اى- سبّحتک. اللّهمّ بجمیع آلائک و بحمدک سبّحتک. و قیل: لمّا نزلت هذه السّوره،
قال رسول اللَّه (ص): «قد نعیت الىّ نفسى».
قال الحسن: اعلم انّه قد اقترب اجله و امر بالتّسبیح و التّوبه لیختم له بالزّیاده فی العمل الصّالح.
وعن ام سلمه قالت: کان رسول اللَّه (ص) بآخره لا یقوم و لا یقعد و لا یجیء و لا یذهب الّا قال: «سبحان اللَّه و بحمده استغفر اللَّه و اتوب الیه»-. فقلنا: یا رسول اللَّه: مالک لا تقوم و لا تقعد و لا تجىء و لاتذهب الّا قلت: «سبحان اللَّه و استغفر اللَّه و اتوب الیه»؟- قال: «فانّى امرت بها» ثمّ قرا:إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ حتّى ختمها.
وقال مقاتل: لمّا نزلت هذه السّوره قراها رسول اللَّه (ص) على اصحابه و فیهم ابو بکر و عمر و سعد بن ابى وقّاص، ففرحوا و استبشروا؛ و سمعها العباس فبکى! فقال له رسول اللَّه (ص): «ما یبکیک یا عمّ»؟-
قال:نعیت الیک نفسک.- قال: «انّه لکما تقول». فعاش النّبی (ص) بعدها سنتین ما رأى فیهما ضاحکا مستبشرا. و هذه السّوره تسمّى سوره «التّودیع».
النوبه الثالثه
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کشف الکروب، «بسم اللَّه» ستر العیوب، «بسم اللَّه» «غفر الذنوب».
گفتار «بسم اللَّه» دل را پر نور کند، سرّ را مسرور کند، طاعت را مبرور کند، گناه را مغفور کند. هر کرا در دل و بر[۲] زبان نام اللَّه نقش بود، اگر چه در آب و در آتش بود، عیش او با نام اللَّه خوش بود. عزیز بنده اى که در دل وى شوق اللَّه بود، بزرگوار بنده اى که بر زبان وى ذکر اللَّه بود. بزرگان دین چنین گفته اند: من انس الیوم بکلامه انس غدا بسلامه. هر کرا درین سراى راحت کلام اوست، فردا در بهشت او را لذّت سلام اوست. یکى از بزرگان دین در مناجات گفته:
الهى هر چه مرا از دنیا نصیب است، بکافران ده؛ و آنچه مرا از عقبى نصیب است، بمؤمنان ده. مرا درین جهان یاد و نام تو بس، و در آن جهان دیدار و سلام تو بس! قوله إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ چون این سوره از آسمان فرو آمد، رسول خدا (ص) گفت:«یا جبرئیل نعیت الىّ نفسى»!
این سوره از وفات ما خبر میدهد، که راه فنا مىبباید رفت، و شربت زهر مرگ مىبباید چشید و در خاک لحد مىبباید خفت! جبرئیل گفت: اى سیّد آن جهان ترا به از این جهان و جوار حقّ ترا به از دیدار خلق! اى سیّد، هر چند که راه بدو فناست، امّا فنا طریق بقا است و بقا وسیله لقا است.
اى جوانمرد اگر در کلّ کون با کسى مسامحهاى رفتى درین مرگ، آن کس جز مصطفى عربى نبودى! هر چند درّ یتیم بود آن سیّد (ص) از صدف قدرت بر آمده، آفتابى روشن بود از فلک اقبال بتافته، آسمان و زمین بدو آراسته؛ با این همه کرامت او را گفتند:
«إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ»! اى سیّد قدم در این سراى آدم نهادى، عالم کون زیر قدم آوردى. باز آى بحضرت که عالم ابد روشن بتو است. صعید قیامت در انتظار شفاعت تو است جمال فردوسیان عاشق چهره جمال تو است. آستان حضرت ما مشتاق قدم معرفت تو است. اى سیّد: هر چه در آفرینش حلقه درگاه ما مىکوبند، و تا تو نیایى یکى را جواب نیست؛ و هیچکس را بار نیست. اى جوانمرد، بوفات او پشت جبرئیل بشکست، بنا دیدن او دین اسلام خون گریست، بمفارقت او ایمان بماتم بنشست. آن روز که بیمارى در سینه او بکوفت، ایوان کلمه لا اله الّا اللَّه بلرزید. و چه عجب؟! سعد معاذ یکى از چاکران حضرت وى بود، چون از دنیا برفت، حضرت نبوّت (ص) این خبر باز داد که:«اهتزّ العرش لموت سعد بن معاذ».
بموت سعد معاذ عرش رحمان بلرزید! پس نگاه کن تا با فراق سیّد حال چگونه باشد؟! آخرتر نظر وى بصحابه آن بود که سیّد (ص) از حجره بیرون آمد، باطنش همه درد گرفته، رخسارش زرد گشته، تن ضعیف و نحیف شده، یک دست بر کتف على (ع) نهاده، و دیگر دست بر دوش فضل، از حجره بمسجد آمد؛ دو رکعت نماز کرد، پشت بمحراب باز نهاد، روى بیاران کرد، از دیده او آب روان گشت. صحابه دانستند که سیّد (ص) وداع خواهد کرد، و آن دیدار باز پسین است، که نیز جمال او نخواهند دید. سخن ملیح او نخواهند شنید. محراب از او جدا خواهد ماند. جهان از رفتن وى تاریک خواهد شد. جبرئیل نیز بسفارت نیاید. رضوان نیز ببشارت نیاید. سیّد (ص) از حجره بخاک خواهد رفت و از زبر منبر در لحد خواهد خفت.
اى دریغا که آن جمال پر کمال که سلوت اندوهگنان و آرام دل ممتحنان بود در خاک خواهد شد، و خاک بر سر ما خواهد نشست. ما خبر آسمان نیز از که پرسیم؟ درمان درد هجران از که جوییم؟ اندیشه دل با که گوئیم؟ همچنین خروش صحابه در مسجد افتاده و گرد نومیدى بر رخسارها نشسته، و چراغ شادى در سینه ها فرو مرده، انفاس همگنان آوه و آه شده، همه گوش فرا داشته تا سیّد (ص) چه گوید؟ سیّد بلفظ شیرین و سخن پر آفرین گفت: «اى یاران من، اى عزیزان و اى غریبان، اى مهاجر و انصار، بدرود باشید که عمر ما را نهایت آمد و حساب ما فذلک شد، و دیدار ما با قیامت افتاد. شما را بدرود میکنم و همه امّت را که هستند و خواهند بود بدرود میکنم. سلام من بهمه امّت رسانید و بگوئید: که ما را آرزوى دیدار شما بود، لیکن اجل کمین بگشاد و مرگ شبیخون آورد، از حضرت آمدیم و باز بحضرت رفتیم، سنّت من نگاه دارید. فریضه حقّ بگزارید، نماز نگاه دارید، بندگان را نیکو دارید، یتیمان را بنوازید؛ همه را بدرود کردم، همه را بخدا سپردم. خداوندا همه را بتو سپردم، به بو بکر و عمر و عثمان و على (ع) نمىسپارم. آدم بفرزند سپرد. موسى ببرادر سپرد. خداوندا من همه را بتو مىسپارم. نگاه دارشان تو باش، و در حمایت و رعایت خودشان بدار».
تمامى قصّه وفات در سوره الانبیاء شرح دادهایم.
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ. این «نصر» «و فتح» همانست که آنجا گفت:
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ بر لسان اشارت، بر ذوق اهل فهم، «نصر» نصرت دلست بر سپاه نفس. و «فتح» گشاد شهرستان بشریّت است بسپاه حقیقت. و این نصرت در خزانه حکمت است. و مفتاح این «فتح» در خزانه مشیّت. تا هر دستى بدو نرسد. دستى که بدو رسد، دست سعادتست که در آستین خرقه بشریّت نبود، ساعد این دست از ایمان بود. بازو از توحید، انگشتان از معرفت. آن گه این دست بهر جاى که کشیده گردد این مقرعه در پیش مىزند که:
جاءَ نَصْرُ اللَّهِ حسین منصور را گفتند: دست دعا درازتر یا دست عبادت؟- گفت: نه این و نه آن. اگر دست دعا است تا بدامن نصیب بیش نرسد، و آن شرک راه مردان است. و اگر دست عبادتست تا بدامن تکلیف شرعى و شرطى بیش نرسد، و آن دهلیز سراى ایمان است. دستى که از آفرینش برتر رسد. آن دست سعادتست در سرا پرده عنایت متوارى، تا خود کى برون آید و دست بر که نهد؟!
شبلى گفت: ما در حال خویش فرو ماندیم، گاه باشد که بیک موى دیده خویش کونین از جاى برداریم، و گاه بود که چندان طاقت نماند که یک موى خویش را حمّالى کنیم. حسین منصور او را گفت: آن حال که کونین را بیک موى از جاى بردارى، برداشته عنایت باشى؛ و آن ساعت که یک موى خویش را حمّالى نتوانى کرد، از دست عنایت در افتاده باشى و صورت و صفت درهم شکسته.
___________________________
[۱] ( ۱)- الف: جوکاجوک جوک.
[۲] ( ۱)- الف: در
کشف الأسرار و عده الأبرار// ابو الفضل رشید الدین میبدى جلد دهم