كشف الاسرار و عدة الأبراریوسف - كشف الاسرار و عدة الأبرار

کشف الأسرار و عده الأبرار رشید الدین میبدى سوره یوسف آیه ۶۹-۸۰

۹- النوبه الاولى‏

(۱۲/ ۸۰- ۶۹)

قوله تعالى:

«وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ» چون پیش یوسف در شدند،

«آوى‏ إِلَیْهِ أَخاهُ» برادر خویش را بنیامین با خود آورد و خود او را خالى کرد،

«قالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ» گفت من یوسفم هم مادر تو،

«فَلا تَبْتَئِسْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ (۶۹)» نگر تیمار ندارى و باک از آنچ ایشان کردند با من و از آنچ کنند پس ازین.

«فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» چون ایشان را گسیل کرد ساخته،

«جَعَلَ السِّقایَهَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ» یوسف فرمود تا آن صواع در جوال بنیامین پنهان کردند،

«ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ» آن گه آواز دهنده‏اى بر در شهر آواز داد [چون کاروان در رفت ایستاد]،

«أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ (۷۰)» اى کاروانیان بدارید که در میان شما دزدست.

«قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ» کاروانیان جواب دادند و روى فرا منادى کردند،

«ما ذا تَفْقِدُونَ (۷۱)» گفتند آن چیست که باز نمى‏یابید؟

«قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِکِ» گفتند که صواع ملک باز نمى‏یابیم،

«وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ» و هر کس را که آن صواع باز آرد،

«حِمْلُ بَعِیرٍ» او راست شتروارى گندم،

«وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ (۷۲)» و من او را میانجى‏ام.

«قالُوا تَاللَّهِ» گفتند بخداى،

«لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِی الْأَرْضِ» که شما دانسته‏اید که ما نیامدیم که راه مصر ناایمن کنیم،

«وَ ما کُنَّا سارِقِینَ (۷۳)» و ما دزدان نه‏ایم.

«قالُوا فَما جَزاؤُهُ» [منادیان‏] گفتند پاداش این دزد اکنون چیست؟

«إِنْ کُنْتُمْ کاذِبِینَ (۷۴)» اگر شما دروغ مى‏گویید.

«قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ» گفتند پاداش این دزد آنست که صواع در جوال او باز یابند

«فَهُوَ جَزاؤُهُ» که این دزد بعقوبت دزدى بنده ملک است پس ازین،

«کَذلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ (۷۵)» چنین پاداش کنیم ما دزدان را.

«فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ» پیشى کرد بجوالهاى دیگر برادران جستن،

«قَبْلَ‏ وِعاءِ أَخِیهِ» پیش از جوال بنیامین،

«ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِیهِ» آن گه از جوال بنیامین بیرون آوردند،

«کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» آن چنان کید ما ساختیم یوسف را،

«ما کانَ لِیَأْخُذَ أَخاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ» یوسف را برده گرفتن دزد حکم دین وى نبود،

«إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ» مگر آنچ خواهد میکند اللَّه،

«نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ» بر میداریم درجهاى هر کس که خواهیم [بخرد و دانش‏]،

«وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ (۷۶)» و زبر هر خداوند دانشى دانایى است.

«قالُوا إِنْ یَسْرِقْ» گفتند اگر دزدى کرد او،

«فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ» برادرى بود او را ازین پیش او هم دزدى کرده بود،

«فَأَسَرَّها یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ» یوسف خشم خویش و جواب آن سخن ایشان در دل خویش پنهان داشت،

«وَ لَمْ یُبْدِها لَهُمْ» و پیدا نکرد ایشان را،

«قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً» یوسف در خویشتن گفت شما بتر از دزداید،

«وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ (۷۷)» و خداى تعالى به داند که آن چیست که شما مى‏گوئید.

«قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» گفتند اى عزیز

«إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً» این برادر را پدرى است پیرى سخت بزرگ،

«فَخُذْ أَحَدَنا مَکانَهُ» یکى را از ما برده گیر بجایگاه او،

«إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (۷۸)» ما ترا از نیکوکاران مى بینیم [در پادشاهى‏].

«قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ» گفت معاذ اللَّه که ما برده گیریم،

«إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ» مگر آن کس را که کالاى خویش بنزدیک او یافتیم،

«إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ (۷۹)» ما پس آن گه ستمکارانیم.

«فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ» چون نومید شدند ازو،

«خَلَصُوا نَجِیًّا» با یک سو شدند خود بخود بى بیگانه راز در گرفتند،

«قالَ کَبِیرُهُمْ» برادر ایشان شمعون فرا ایشان گفت،

«أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباکُمْ» دانسته نه‏اید که پدر شما،

«قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» بر شما پیمانى گرفت از خداى تعالى،

«وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ» و پیش ازین خود هیچیز فرو نگذاشتید در کار یوسف [از رنج نهادن بر دل پدر]،

«فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ» من بارى از زمین مصر بنجنبم،

«حَتَّى یَأْذَنَ لِی أَبِی» تا آن گه که پدر دستورى دهد مرا [و نشان فرستد]،

«أَوْ یَحْکُمَ اللَّهُ لِی» یا خداى مرا حکم نماید،

«وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ (۸۰)» و او خداى بهتر کار گزارى و بهتر کاررانى است.

 

 

النوبه الثانیه

 

قوله تعالى: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَخاهُ» اى ضمّ الیه اخاه، یقال آویت فلانا بالمدّ اذا ضممته الیک، و اویت الیه بقصر الالف لجأت الیه. و چون برادران یوسف از کنعان بیرون آمدند و بنیامین با ایشان همراه او را گرامى داشتند و خدمت وى کردند و بهر منزل که رسیدند جاى وى میساختند و طعام و شراب بر وى عرضه میکردند تا رسیدند بیک فرسنگى مصر و یوسف آنجا مرد نشانده بود تا از آمدن ایشان او را خبر کند، کس فرستاد و یوسف را خبر کرد که آن ده مرد کنعانى باز آمده‏اند و جوانى دیگر با ایشانست که او را مکرّم و محترم مى‏دارند، یوسف بدانست که بنیامین با ایشانست، بفرمود تا سراى وى بیاراستند و آئین بستند و تخت بنهادند و امرا و وزرا و حجّاب و سروران و سرهنگان هر کسى را بجاى خویش بخدمت بداشتند و یوسف خود را بیاراست، تاج بر سر نهاد و بر تخت ملک بنشست، چون برادران در آمدند بر پاى خاست و همه را ببر اندر گرفت و پرسش کرد و پیش خود بنشاند، روى با بنیامین کرد و گفت اى جوان تو چه نامى؟

گفت بنیامین و بر پاى خاست و بر یوسف ثنا گفت و آفرین کرد هم بزبان عبرى و هم بتازى، آن گه گفت پدرم این نام نهاد که گفتم، امّا چون عزیز را دیدم نام من آن بود که وى فرماید، یوسف گفت فرزند دارى؟ گفت دارم. گفت چه نام نهادى فرزند را؟ گفت یوسف. گفت چرا نام وى یوسف کردى؟ گفت از بهر آنک مرابرادرى بود نام وى یوسف و غایب گشت اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد. یوسف زیر برقع اندر بگریست و زمانى خاموش گشت.

آن گه گفت طعام بیارید ایشان را، شش خوان بیاوردند آراسته و ساخته با طعامهاى الوان، یوسف گفت هر دو برادر که از یک مادرید بر یک خوان نشینید، دو دو همى نشستند و بنیامین تنها بماند. یوسف گفت تو چرا نمى ‏نشینى، بنیامین بگریست گفت شرط هم خوانى هم مادرى کردى و مرا برادر هم مادر نیست و آن کس که هم مادر من بوده حاضر نیست، نه زندگى وى مرا معلوم تا بجویمش، نه از مردگى وى مرا خبر تا بمویمش، نه طاقت دل بر فراق نهادن، نه امید وصال داشتن و نه آن پدر پیر را در محنت و سوگوارى دیدن و نه بچاره وى رسیدن.

یوسف روى سوى برادران کرد، گفت چون تنهاست او را فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند، برادران همه بر پاى خاستند و عزیز را آفرین کردند و گفتند اگر تو او را با خود بر خوان‏ نشانى ذخیره‏اى عظیم باشد او را و شرفى بزرگ موجب افتخار و سبب استبشار و نیز شادى باشد که بدل آن پیر محنت زده اندوه مالیده رسانى، پس یوسف او را با خود بر خوان نشاند.

یوسف دست از آستین بیرون کرد تا طعام بخورد، بنیامین دست یوسف بدید دمى سرد برآورد و آب از چشم فرو ریخت و طعام نمى‏خورد، یوسف گفت چرا طعام نمى‏خورى؟ گفت مرا طبع شهوت طعام خوردن نماند، بعد از آنک دست و انگشتان تو دیدم که سخت ماننده است بدست و انگشتان برادرم، یوسف کانّه و العزیز تفّاحه شقّت بنصفین.

یوسف چون آن سخن از وى بشنید گریستن بوى در افتاد و بر خود بپیچید، اما صبر کرد و خویشتن را ننمود تا از طعام فارغ شدند و بدست هر یکى خلالى سیمین دادند و بدست بنیامین خلالى زرّین دادند بر سر وى مرغى مجوّف بمشک سوده آکنده، بنیامین خلال همى کرد و مشک بر وى همى ریخت، برادران را عجب آمد آن اعزاز و اکرام، تا روبیل گفت: ما رأینا مثل هذا، پس ایشان را بمهمان خانه فرو آوردند و یوسف بخلوت خانه خود باز رفت و کس فرستاد و بنیامین را بخواند و با وى گفت در آن خلوت خانه که: أ تحبّ ان اکون اخاک بدل اخیک الهالک؟ فقال بنیامین ایّها الملک و من یجد اخا مثلک لکنّ لم یلدک یعقوب و لا راحیل- یوسف گفت خواهى که من ترا برادر باشم بجاى آن برادر گم شده؟

بنیامین گفت اى ملک چون تو برادر کرا بود و کرا سزد و کجا بخاطر در توان آورد لکن نه چون یوسف که یعقوب و راحیل او را زادند. یوسف چون این سخن شنید بگریست، برخاست و او را در بر گرفت و گفت: «إِنِّی أَنَا أَخُوکَ»، اندوه مدار و غم مخور که من برادر توام یوسف، «فَلا تَبْتَئِسْ» اى لا تحزن، و الابتئاس افتعال من البؤس و هو سوء العیش، «بِما کانُوا یَعْمَلُونَ» فى حقّنا.

«فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» اى هیّأ اسبابهم و او فى الکیل لهم و حمل لهم بعیرا و حمل باسم بنیامین بعیرا ثمّ امر بسقایه الملک فجعلت «فِی رَحْلِ أَخِیهِ» بنیامین بغیر علمه. و قیل کان ذلک بتقریر منه و توطین نفس على ما نسب الیه من السّرقه، و السّقایه و الصّواع فى السّوره واحد و هو الملوک الفارسى و کانت من فضّه منقوشه بالذّهب اعلاه اضیق من اسفله کانت العجم تشرب به.

و قیل کان کأسا من ذهب مرصّع بالجواهر کان یوسف یشرب منه فجعله مکیالا لعزّه الطعام حتّى لا یکال بغیره. قال النقّاش: السّقایه و الصّواع شى‏ء واحد اناء له رأسان فى وسطه مقبض کان الملک یشرب من رأس فیسمى سقایه و یکال الطعام بالرأس الآخر فیسمّى صواعا. قال و کان الصّواع ینطق بمقدار ما کیل به باحسن صوت یسمع النّاس به، ثمّ ارتحلوا و امهلهم یوسف حتّى انطلقوا.

چون فرا راه بودند بدر شهر رسیده و بنیامین با ایشان، مرد یوسف از پى در رسید و ایشان را بداشت و منادى ندا کرد، فذلک قوله: «ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ» اى اعلم معلم و نادى مناد، «أَیَّتُهَا الْعِیرُ» یعنى یا اصحاب العیر و- العیر- الإبل الّتی تحمل المیره، منادى آواز داد که «إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ» در تأویل این کلمه اقوال مفسّران مختلف است: قال بعضهم انّ المنادى ناداهم من غیر اذن یوسف، وقیل معناه انّکم لسارقون لیوسف من ابیه حین اخذوه و باعوه، و قیل فیه استفهام اى ائنّکم لسارقون، و قیل اراد ان ظهر منکم السّرق فانّکم سارقون، و قیل انّکم فى قوم من یسرق کما یقال قتل بنو فلان رجلا و القاتل واحد او اثنان.

«قالُوا» اى قال اخوه یوسف، «وَ أَقْبَلُوا» على المنادى و من معه، «ما ذا تَفْقِدُونَ» ما الّذى ضلّ منکم.

«قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِکِ وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ» من الطّعام، «وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ» کفیل ضمین، یقوله المنادى و حدّ المؤذن ثمّ جمع الضّمیر العائد ثمّ وحّد الزّعیم لانّ المؤذن او النّاشد لا یکون الّا واحدا و الزّعیم هو المؤذن و لسان القوم.

برادران چون حدیث دزدى شنیدند گفتند: «تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِی الْأَرْضِ» تاللّه، این- تا- بدل واو است در قسم و واو بدل با است و درین سخن معنى تعجبست چنانک پارسیان گویند چیزى را که عجب دارند بخدا که این بس طرفه است، ایشان همین گفتند: بخدا که این بس عجبست که شما همى دانید که ما در زمین مصر نه بدان آمدیم تا تباهکارى کنیم، و این از بهر آن گفتند که ایشان هر گاه که بمصر آمدندى دهنهاى چهار پایان بر بستندى تا از کشت زار مردم هیچیز نخوردندى و مردم از ایشان این دیده بودند. و قیل لانّهم ردّوا ما وجدوا فى رحالهم و هذا لا یلیق بالسّراق.

«قالُوا فَما جَزاؤُهُ» اى ما عقوبه السّارق و ما جزاء السرق، «إِنْ کُنْتُمْ کاذِبِینَ» فى قولکم و ما کنّا سارقین.

«قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ» اى اخذ من وجد فى رحله رقا، «فَهُوَ جَزاؤُهُ» عندنا و کان عند آل یعقوب من یسرق یسترق و عند اهل مصر ان یضرب و یغرّم ضعفى ما سرق. منادیان گفتند جزاء دزدى چیست اگر شما دروغ گوئید؟ جواب دادند که جزاء دزدى آنست که آن دزد را برده گیرند بعقوبت آن دزدى، اینست جزاء دزدى بنزدیک ما که آل یعقوبیم «کَذلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ» این ظلم اینجا بمعنى دزدى است، اى کذلک نجزى السّارقین عندنا فى ارضنا، و یوسف این تقریربآن مى‏کرد تا بنیامین را بحکم ایشان باز گیرد.

«فَبَدَأَ» یعنى بدأ المؤذن الزّعیم. و قیل ردّوهم الى مصر. فبدأ واحدا بعد واحد، «قَبْلَ وِعاءِ أَخِیهِ» لتزول الریبه و لو بدأ بوعاء اخیه لعلموا انّهم جعلوا فیه ثمّ استخرجها یعنى السّقایه من وعاء اخیه، «کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» الکید ها هنا ردّ الحکم الى بنى یعقوب- مى‏گوید این تدبیر ما بدست یوسف دادیم و این کید ما ساختیم که او را الهام دادیم تا حکم با برادران افکند، این بآن کردیم تا برادر با وى بداشتیم، «ما کانَ لِیَأْخُذَ أَخاهُ» و یستوجب ضمّه الیه، «فِی دِینِ الْمَلِکِ» اى فى حکم الملک و سیرته و عادته لانّ دینه فى السرقه الضرب و التغریم- مى‏گوید یوسف را برده گرفتن دزد حکم دین وى نبود و موافقت نبود او را در دیانت بدین ملک، «إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ» اى الا بمشیّه اللَّه، یرید انّه لم یتمکّن یوسف من حبس اخیه فى حکم الملک لو لا ما کان اللَّه له تلطفا حتّى وجد السّبیل الى ذلک و هو ما جرى على السنه اخوته انّ جزاء السّارق الاسترقاق، «نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ» بضروب الکرامات و ابواب العلم کما رفعنا درجه یوسف على اخوته فى کلّ شى‏ء و قیل معناه نبیح لمن نشاء ما نشاء و نخصّه بالتّوسعه، «وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ» یکون هذا اعلم من هذا و هذا من هذا حتى ینتهى العلم الى اللَّه عزّ و جل.

قال الحسن: و اللَّه ما امسى على ظهر الارض من عالم الّا و فوقه من هو اعلم منه حتّى ینتهى العلم الى اللَّه عزّ و جلّ الّذی علّمه منه بدأ و الیه یعود.

وعن محمد بن- کعب القرظى: انّ علىّ بن ابى طالب (ع) قضى بقضیّه، فقال رجل من ناحیه- المسجد یا امیر المؤمنین لیس القضاء کما قضیت، قال فکیف هو؟ قال هو کذا و کذا، قال صدقت و اخطأت.

«وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ» معنى آیت آنست که برداریم درجات آن کس که خواهیم بعلم زبر هر عالمى عالمى تا آن گاه که نهایت علم با خداى تعالى ماند عزّ ذکره که علم همه خلق آسمان و زمین در علم وى کم از قطره ایست در دریا.

«قالُوا إِنْ یَسْرِقْ» بنیامین، «فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ» یعنى یوسف،اى له عرق فى السّرقه من اخیه نزع فى الشّبه الیه. عکرمه گفت، ربّ العزّه یوسف را عقوبت کرد باین کلمات که بر زبان برادران وى براند در مقابله آنچ یوسف گفت بایشان که: انّکم لسارقون.

یقول اللَّه تعالى: «مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً یُجْزَ بِهِ» و مفسّران را اختلاف اقوال است در سرقت یوسف که چه بود: قومى گفتند طعام از مائده یعقوب پنهان بر مى‏ گرفت و بدرویشان مى‏ داد. و گفته‏ اند که روزى درویشى از وى مرغى آرزو کرد، یوسف بخانه شد و مادرش زنده بود از وى مرغ طلب کرد، نداد و یوسف را دل بآرزوى درویش متعلّق بود، مرغ بدزدید و بدرویش برد، برادران آن حال دانسته بودند پس از چندین سال بعیب باز گفتند. سعید بن جبیر گفت: بتى از پدر مادر بدزدید و بشکست و بر راه بیفکند.

مجاهد گفت: انّ عمّته بنت اسحاق ورثت من ابیها منطقه له و کانت هى تکفل یوسف و تحبّه و لا تصبر عنه، فاراد یعقوب اخذ یوسف منها فسائها ذلک فشدّت المنطقه على وسطه ثمّ اظهرت ضیاع المنطقه فوجدت عند یوسف فصارت فى حکمهم احقّ به، «فَأَسَرَّها یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ» هذا اضمار قبل الذّکر على شریطه التفسیر لانّ قوله: «أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً» بدل من الهاء فى قوله فاسرّها و المعنى اسرّ یوسف هذه الکلمه فى نفسه و هى قوله «أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً» اى انتم شرّ صنیعا منه و منّى لما اقدمتم علیه من ظلم اخیکم و عقوق ابیکم، و قیل اسرّ الغضبه و رجعه کلمتهم فى قلبه.

مى‏گوید یوسف از آن سخن ایشان خشم گرفت و جواب آن سخن داشت در دل اما بر ایشان پیدا نکرد نه آن خشم و نه آن جواب که داشت، و جواب آن بود که در دل خود با خویشتن گفت انتم شرّ مکانا فى السّرق لانّکم سرقتم اخاکم یوسف من ابیه على الحقیقه، «وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ» اى قد علم انّ الّذى تذکرونه کذب.

«قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً» کلفا بحبّه کبیرا فى السّن کبیرا فى القدر و المنزله. گفتند اى عزیز او را پدرى است پیر بزرگ قدر، محنت روزگار در وى اثر کرده و سوگوار در بیت الاحزان نشسته، بر فراق پسرى که از وى‏ غائب گشته و بنیامین را دوست دارد و غمگسار وى باشد که هم مادر آن پسر غائب است، بر عجز و پیرى وى ببخشاى و دردش بر درد میفزاى، «فَخُذْ أَحَدَنا مَکانَهُ» یکى را از ما برادران بجاى وى برده گیر، «إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ» الینا بردّ بضاعتنا و ایفاء الکیل لنا و اذا فعلت ذلک فقد زدت فى احساننا.

«قالَ مَعاذَ اللَّهِ» اى اعوذ باللَّه و اعتصم به و هو نصب على المصدر، اى اعوذ باللَّه معاذا و کذلک یقال اعوذ باللَّه و العیاذ باللَّه اى اعوذ باللَّه، معنى آنست که باز داشت خواهم بخداى، «أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ» و لم یقل من سرق تحرّزا من الکذب، «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ» جائرون ان اخذنا بریئا بسقیم.

آورده ‏اند که پسران یعقوب را قوّت بآن حد بود که اگر یکى از ایشان بانگ زدى چهار فرسنگ بانگ وى بشنیدندى و هر که شنیدى اندر دل وى خلل پدید آمدى و اعضاهایش سست گشتى و هر زن بارور که شنیدى بار بنهادى‏ و چون خشم گرفتندى کس طاقت ایشان نیاوردى مگر که بوقت خشم هم از نژاد ایشان کسى دست بوى فرو آوردى که آن گه آن خشم از وى باز شدى، روبیل برادر مهین در آن حال که این مناظره مى‏ رفت در باز گرفت، بنیامین خشم گرفت چنانک مویه اى اندام وى از جاى برخاست و سر از جامه بیرون کرد و گفت ایّها الملک و اللَّه لتترکنا او لاصیحنّ صیحه لا تبقى بمصر امرأه حامل الا القت ما فى بطنها، یوسف چون او را دید که در خشم شد پسر خود را گفت: افرائیم خیز و دست بوى فرود آر تا خشم وى باز نشیند و ساکن گردد، افرائیم دست بوى فرو آورد و آن غضب وى ساکن گشت، روبیل گفت: من هذا انّ فى هذا البلد لینذرا من بذر یعقوب، درین شهر که باشد که نهاد وى از تخم یعقوب است، یوسف گفت یعقوب کیست؟ روبیل دیگر باره خشم گرفت، گفت: اسرائیل اللَّه بن ذبیح اللَّه بن خلیل اللَّه، یوسف گفت راست مى‏گویى.

«فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ» یئسوا من اجابه یوسف الى ما سألوه، یئس و استیأس‏ بمعنى واحد مثل سخر و استسخر و عجب و استعجب و- ایس- مقلوب یئس و بمعناه.

و منه قراءه ابن کثیر: «فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیًّا» اى انفردوا لیس معهم غیرهم یتناجون بینهم و النّجى اسم للواحد و الجمیع، قال اللَّه تعالى لموسى‏ «وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا» جمعه انجیاء و انجیه و هو مصدر فى موضع الحال ها هنا و مثله النّجوى یکون اسما و مصدرا. قال اللَّه تعالى‏ «وَ إِذْ هُمْ نَجْوى‏»، اى متناجون و قال فى المصدر انّما النّجوى من الشیطان، «قالَ کَبِیرُهُمْ» اى اکبرهم فى السن و هو روبیل و قیل یهودا و قیل کبیرهم فى العقل و العلم لا فى السن و هو شمعون و کان رئیسهم، «أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباکُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» اى عهدا وثیقا و هو قوله: فلمّا آتوه موثقهم، «وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ» این ماء صلت است، تقدیره و من قبل فرّطتم فى یوسف، و روا باشد که ما فرّطتم ابتدا نهند و من قبل خبر یعنى و تفریطکم فى یوسف ثابت من قبل، و روا باشد که موضع آن نصب بود اى و تعلمون تفریطکم اى تقصیر کم، «فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ» لا افارق ارض مصر و الارض منصوبه بواسطه الجار اى عن الارض و لیست ظرفا و لا مفعولا به، «حَتَّى یَأْذَنَ لِی أَبِی» یبعث الى ان آتاه، «أَوْ یَحْکُمَ اللَّهُ لِی» گفته‏اند این مرگ است که خواست در تنگى دل هم چنان که در کلمه ابراهیم گفتند: «رَبِّ هَبْ لِی حُکْماً». و قیل معناه او یحکم اللَّه لى بالسّیف فاحارب من حبس اخى بنیامین، «وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ» اعدلهم لعباده.

 

 

النوبه الثالثه

 

قوله تعالى: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَخاهُ» زیر تقدیر الیه تعبیه‏ هاست و در قصّه دوستى در باب دوستان قضیّه ‏هاست، یعقوب و بنیامین هر دو مشتاق دیدار یوسف بودند و خسته تیر فراق او، آن گه یعقوب در بیت الاحزان با درد فراق سالها بمانده و بنیامین بمشاهده یوسف رسیده و شادى بشارت انّى انا اخوک یافته، فمنهم مرفوق به و منهم صاحب بلاء، نه از آن که بنیامین را بر یعقوب شرف است لکن با ضعیفان رفق بیشتر کنند که حوصله ایشان بار بلا کم بر تابد و بلا که‏ روى نماید بقدر ایمان روى نماید، هر کرا ایمان قوى‏تر، بلاء وى بیشتر موسى- کلیم را گفت: «وَ فَتَنَّاکَ فُتُوناً» اى طبخناک بالبلاء طبخا حتّى صرت صافیا نقیّا وقال النّبی (ص): «ان اللَّه عز و جل ادخر البلاء لاولیائه کما ادخر الشهاده لاحبائه».

بنیامین از پیش پدر بیامد پدر را درد بر درد بیفزود امّا یوسف بدیدار وى بیاسود، آرى چنین است تقدیر الهى و حکم ربّانى، آفتاب رخشان هر چند فرو مى شود از قومى تا بر ایشان ظلمت آرد، بقومى باز برآید و نور بارد: مصائب قوم عند قوم فوائد.- بنیامین را اگر شب فراق پدر پیش آمد آخر صبح وصال یوسفش بر آمد و ماه روى دولت ناگاه از در درآمد. یکى را پرسیدند که در جهان چه خوشتر؟

گفت: ایاب من غیر ارتیاب و قفله على غفله و وصول من غیر رسول، دوستى که ناگاه از در درآید و غایب شده‏اى که باز آید.

بنیامین را بار نسبت دزدى بر نهادند! گفت باکى نیست هزار چندان بردارم، در مشاهده جمال یوسف اکنون که بقرب یوسف روح خود یافتم آن شربت زهر آلوده نوشاگین انگاشتم و اگر روزى بحسرت اشک باریدم امروز آن حسرت همه دولت انگاریدم:

گر روز وصال باز بینم روزى‏ با او گله‏هاى روز هجران نکنم‏

«کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» قال ابن عطاء: ابلیناه بانواع البلاء حتّى اوصلناه الى محلّ العزّ و الشّرف، از روى اشارت میگوید: یوسف را بانواع بلا بگردانیدیم و بر مقام حیرت بر بساط حسرت بسى بداشتیم تا او را بمحل کرامت و رفعت رسانیدیم و شراب زلفت و الفت چشانیدیم، آن محنت در مقابل این نعمت نه گرانست، و آن حسرت بجنب این زلفت نه تاوانست، سنّت خداوند جهان اینست که مایه شادى همه رنج است و زیر یک ناکامى هزار گنج است، و اگر حکمت ازین روشن تر خواهى و بیان ازین شافى‏تر، ما در ازل حکم کرده‏ایم و قضا رانده که یوسف پادشاه مصر خواهد بود، نخست او را ذلّ بندگى نمودیم تا از حسرت دل اسیران و بردگان‏ خبر دارد، پس او را ببلاء زندان مبتلا کردیم تا از سوز و اندوه زندانیان آگاه بود، بوحشت غربت افکندیم تا از درماندگى غریبان غافل نبود:

مادرى کن مر یتیمان را بپرورشان بلطف‏ خواجگى کن سائلان را طمعشان گردان وفا
با تو در فقر و غریبى ما چه کردیم از کرم‏ تو همان کن اى کریم از خلق خود بر خلق ما

«نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ» بالاستقامه، ثمّ بالمکاشفه، ثمّ بالمشاهده، ما آن را که خواهیم پایگاه بلند دهیم و درجات وى برداریم، اوّل توفیق طاعت پس تحقیق مثوبت، اوّل اخلاص اعمال پس تصفیه احوال، اوّل دوام خدمت بر مقام شریعت پس یافت مشاهدت در عین حقیقت، آن استقامت اشارت بشریعت است و آن مکاشفت نشان طریقت است و آن مشاهده عین حقیقتست، شریعت بندگى است، طریقت بى خودى است، حقیقت از میان هر دو آزادیست:

آزاد شو از هر چه بکون اندر تا باشى یار غار آن دلبر

قوله «یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً» الآیه … چون یوسف، بنیامین را بعلّت دزدى باز گرفت هر چند برادران کوشیدند و وسائل برانگیختند و حرمت پیرى پدر شفیع آوردند تا یکى را از ایشان بجاى وى بدارد و بدل پذیرد، نپذیرفت و سود نداشت، اشارت است که فرداى قیامت هر کس بفعل خود مطالب است و بگناه خود معاقب: «لا یَجْزِی والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَیْئاً وَ لا تَزِرُ وازِرَهٌ وِزْرَ أُخْرى‏» کذلک قال یوسف: «مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ».

 

کشف الأسرار و عده الأبرار// ابو الفضل رشید الدین میبدى جلد ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=