حکایت حضرت علی (ع) حسن بن على (ع) کشف الأسرار و عده الأبرار
حسن بن على علیهما السلام زنى داشت طلاق داد، او را، پس چهل هزار درم مهر آن زن بود بوى فرستاد تا دلش خوش شود، زن آن مال پیش نهاد و گریستن در گرفت گفت:
متاع قلیل من حبیب مفارق
مرا خواسته جهان چه بکارست که کنارم تهى از یارست! و دوست از من بیزار است!
گویند- این سخن با حسن بن على افتاد، در وى اثر کرد، و او را مراجعت کرد.
در آثار بیارند که امیر المؤمنین على علیه السّلام روزى بزیارت بیرون رفت بر سر گور فاطمه، میگریست میگفت:
مالى وقفت على القبور مسلّما
قبر الحبیب فلم یرد جوابى
فهتف هاتف:
قال الحبیب و کیف لى بجوابکم
و أنارهین جنادل و تراب
اکل التراب محاسنى فنسیتکم
و حجبت عن اهلى و عن اصحابى
فعلیکم منّى السلام تقطعت
منّى و منکم وصله الاحباب
گفت:- چه بودست؟ و دوست را چه رسیدست؟ که سلام میکنم و مىپرسم و جواب نمیدهد.؟
هاتفى آواز داد-
که دوستت میگوید: چون جواب دهم، که مهرمرگ بر دهنم نهاده، در میان سنگ و خاک تنها بمانده، و از خویش و پیوند باز مانده، از من بتو درود باد. آن نظام دوستى و پیوستگى امروز میان ما از هم فرو ریختست.و قلاده آن از هم بگسستست.
على ع از سر آن رنجورى برخاست و میرفت و این بیت میگفت:
لکلّ اجتماع من خلیلین فرقه
و کلّ الّذى دون الفراق قلیل
و انّ افتقادى واحدا بعد واحد
دلیل على ان لا یدوم خلیل
چون درد فراق در جهان چیست، بگو
عاجز ز فراق ناشده کیست، بگو؟
گویند مرا که در فراقش مگری
آن کیست که از فراق نگریست، بگو؟