حکایات كشف الأسرار و عدة الأبراركشف الاسرار و عدة الأبرار

قصه اصحاب الکهف در قرآن کشف الاسرار و عده الأبرار

اما قصه اصحاب الکهف و بدو کار ایشان و بیان سیرت و حلیت و روش ایشان‏

علماء صحابه و تابعین و ائمّه دین در آن مختلفند و در روایات و اقوال ایشان اختلاف و تفاوت است. قول امیر المؤمنین على (ع) آنست که اصحاب الکهف قومى بودند در روزگار ملوک طوایف میان عیسى (ع) و محمد (ص) و مسکن ایشان زمین روم بود در شهر افسوس گفته ‏اند که آن شهر امروز طرسوس است، و اهل آن شهر بر دین عیسى بودند و کتاب ایشان انجیل بود، و ایشان را ملکى بود صالح تا آن ملک بر جاى بود کار ایشان بر نظام بود و بر دین عیسى راست بودند،

چون آن ملک از دنیا برفت کار بر ایشان مضطرب گشت و سر بباطل و ضلالت و تباه کارى در نهادند و بت پرست شدند، و در میان ایشان قومى اندک بماندند متوارى از بقایاى اهل توحید که بر دین عیسى بودند، و پادشاه اهل ضلالت در آن وقت دقیانوس بود جبّارى متمرّد، کافرى بت ‏پرست، قومى گفتند دعوى خدایى کرد و خلق را بر طاعت خود دعوت کرد، و این دقیانوس با لشکر و حشم فراوان از زمین پارس آمده بود و این مدینه افسوس دار الملک خود ساخته و هر کس که سر در چنبر طاعت وى نیاوردى و از دین وى بر گشتى او را هلاک کردى.

و میگویند درین شهر افسوس قصرى عظیم ساخته بود از آبگینه بر چهار ستون زرّین بداشته و قندیلهاى زرّین از آن در آویخته بزنجیرهاى سیمین، و از جوانب آن روزنها ساخته بلند چنان که هر روز آفتاب از روزنى دیگر در تافتى و بدیگرى بیرون شدى، و در آن قصر تختى زرّین ساخته هشتاد گز طول آن و چهل گز عرض آن بانواع جواهر و یواقیت مرصّع کرده،

و بیک جانب تخت هشتاد کرسى زرّین نهاده که امیران و سالاران لشکر و ارکان دولت بر آن نشستندى، و بدیگر جانب همچندان کرسى نهاده که علماء و قضات و احبار بر آن نشستندى، و بر سر خود تاجى نهاده که چهار گوشه داشت در هر گوشه ‏اى گوهرى نشانده که در شب تاریک چون شمع مى‏تافت، و پنجاه غلام از ملک زادگان با جمال بر سر وى ایستاده، هر یکى را تاجى بر سر و عمودها در دست، شش جوان دیگر از فرزندان ملوک با خرد و راى و تدبیر تمام ایستاده بر راست و چپ وى، این شش جوان‏اند که اصحاب الکهف‏اند، نامهاى ایشان: یملیخا، مکسلمینا، محشطلینا، مرطونس، اساطونس، افطونس. و قیل یملیخا و مکسلمینا و مرطوس و ینینوس و سارینوس و ذوانیوانس.

آن متکبر متمرّد دقیانوس برین صفت پادشاهى و مملکت مى‏راند و هرگز او را درد سرى نبود و تبى نگرفت تا از متکبّرى و جبّارى که بود دعوى خدایى کرد! چنانک فرعون با موسى کرد و خلق را بر عبادت و خدمت خود راست کرد، و هر که بخدایى او اقرار ندادى او را هلاک کردى، روزى دعوتى ساخته بود و ارکان دولت و جمله خیل و حشم را خوانده، بطریقى در آمد گفت لشکر فلان ملک آمد و قصد ولایت تو دارد، لرزه بر وى افتاد و هراسى و ترسى عظیم در دلش پدید آمد بر صنعتى که تاج از سر وى بیفتاد و زرد روى گشت، و آن روز نوبت خدمت یملیخا بود که آب بر دست ملک میریخت، و این شش کس نوبت کرده بودند که چون از خدمت وى فارغ شدندى بدعوت بخانه یکى از ایشان بودندى، و آن روز اتفاق را نوبت یملیخا بود چون خوان بنهادند و دست بطعام بردند، یملیخا نخورد و هم چنان متفکر و مضطرب نشسته، گفتند چرا طعام نخورى و بر طبع خود نه‏اى؟- گفت، اى برادران مرا اندیشه‏اى در دل افتاد که خورد و خواب و قرار از من ربوده، گفتند آن چه اندیشه است؟!

گفت:این ملک دعوى خدایى مى‏کند و من امروز او را بر حالى دیدم از بیم و ترس که‏ خدایان چنان نباشند و چنان نترسند، و نیز اندیشه میکنم که خدایى را کسى شاید و خداوندى کسى را سزد که آفریدگار آسمان و زمین و جهان و جهانیان بود.

چون یملیخا این سرّ بر ایشان آشکارا کرد، ایشان چشم وى را بوسه همى دادند و مى‏گفتند ما را همین اندیشه بخاطر در مى‏ آمد لکن زهره آن نداشتیم که این حال را کشف کنیم، بیکبار آواز بر آوردند که دقیانوس خداى نیست و جز آفریدگار آسمان و زمین خداوند و جبّار نیست: «رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».

یملیخا گفت اکنون یقین دانید که ما این دین در میان این قوم نتوانیم داشت، ما را بباید گریخت در وقت غفلت ایشان ببهانه اسب تاختن و گوى زدن، پس چون دانستند که قوم از ایشان غافل‏اند، برنشستند و از شهر بیرون شدند و سه میل گرم براندند، آن گه یملیخا گفت از اسب فرو آئید که ناز این جهانى از ما شد و نیاز آن جهانى آمد، از ستور پیاده شدند و قصد رفتن کردند، جوانان بناز و نعمت پرورده همى کلفت و مشقّت اختیار کردند و محنت بر نعمت گزیدند، پاى برهنه آن روز هفت فرسنگ برفتند تا پایهاشان افکار شده و رنجور گشته، گرسنه و تشنه، شبانى را دیدند گفتند هیچ طعام دارى یا پاره شیر که بما دهى؟

گفت: دارم، لیکن رویهاى شما روى ملوکست و بر شما اثر پادشاهى مى‏بینم نه اثر درویشى و چنان دانم که شما از دقیانوس گریخته‏ اید! قصّه خویش با من بگوئید، ایشان گفتند، ما دینى گرفته‏ ایم که اندر آن دین دروغ گفتن روا نیست، اگر قصّه خود با تو راست گوئیم ما را از تو هیچ رنجى و گزندى رسد؟

شبان گفت نه، پس ایشان قصّه خود بگفتند، شبان بپاى ایشان در افتاد و گفت دیرست تا مرا در دل همین مى‏آید که شما مى‏ گوئید، چندان صبر کنید تا من این گوسفندان را بخداوندان باز رسانم که آن همه امانت‏اند بنزدیک من، شبان رفت و گوسفندان را بخداوندان باز رسانم که آن همه امانت‏اند بنزدیک من، شبان رفت و گوسفندان باز سپرد و بنزدیک ایشان باز آمد و آن سگ با ایشان همى ‏رفت.

گفته ‏اند که نام آن سگ قطمیر بود و گفته‏ اند صهبا و گفته‏ اند بسیط و گفته‏ اند قطفیر و گفته ‏اند قطمور، و رنگ وى ابلق بود و گفته ‏اند آسمان- گون و گفته‏ اند از سرخى بزردى زدى، و نام شبان کفیشططیونس، جوانان گفتند مر شبان را که این سگ را بران که سگ غمّاز باشد، نباید که ببانگ خویش ما را فضیحت کند، هر چند که شبان وى را همى‏ راند نمى ‏رفت،

آخر آن سگ بزبانى فصبح آواز داد که مرا مرانید که من نیز گواهى می دهم که خدا یکیست، دست از من بدارید تا بیایم و شما را پاسبانى کنم تا دشمن بر شما ظفر نیابد، و اگر شما را نزد خداوند قربتى باشد ما نیز ببرکت شما بنعمتى در رسیم، جوانان چون این بشنیدند او را فرو گذاشتند،

و گفته ‏اند که او را بر گردن گرفتند و بنوبت او را همى ‏بردند، پس شبان ایشان را بکوهى برد نام آن کوه بنجلوس و در پیش آن غارى بود و نزدیک آن غار درخت مثمره‏اى بود و چشمه آب روان، ایشان از آن میوه و آب خوردند و در غار شدند، اینست که ربّ العزّه گفت:«إِذْ أَوَى الْفِتْیَهُ إِلَى الْکَهْفِ» اى اذکر یا محمد «إِذْ أَوَى الْفِتْیَهُ».(۱)

و بقولى دیگر چون مدّت درنگ ایشان بسر آمد و سیصد و نه سال تمام شد، از خواب در آمدند، گفتند آه که وقت نماز بما درگذشت که در خواب دیر بماندیم، و ایشان چون در غار مى‏ شدند چشمه آب و درختان دیده بودند بر در غار، گفتند تا رویم و آب دست کنیم، چون بیرون آمدند آن چشمه را خشک دیدند و از آن درختان هیچ نمانده، با خود تعجب همى‏ کردند که دیروز ما اینجا چشمه آب و درختان دیدیم و امروز چنین است!!

با یکدیگر گفتند:«کَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ» باین سخن در خلاف افتادند، مهتر ایشان گفت: لا تختلفوا فانّه لم یختلف قوم الّا هلکوا، پس آن درم که داشتند از ضرب دقیانوس به یملیخا دادند تا بشهر رود و طعام آورد، اینست که ربّ العالمین گفت: «فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْیَتَلَطَّفْ وَ لا یُشْعِرَنَّ بِکُمْ أَحَداً» طعامى حلال طلب کردند از ذبایح مؤمنان و از آن که در آن هیچ غصب نرفته که ایشان در عهد دقیانوس دیده بودند که گوشت خوک مى‏ خوردند و پیه خوک در میان طعامها مى‏ کردند، یملیخا درم برداشت و روى بشهر نهاد، همه آن دید که ندیده بود!

بعضى خرابها بعمارت دید و بعضى عمارت خراب دید: هم چنان متفکر مى‏ رفت و تعجب همى‏ کرد تا بدروازه شهر رسید، علمى دید نصب کرده بر آن علم نبشته که: لا اله الّا اللَّه عیسى رسول اللَّه، زمانى بایستاد و تفکر همى‏ کرد پس در آن شهر شد و هیچ کس را نمى‏ شناخت، بقومى بر گذشت که کتاب انجیل مى ‏خواندند و عبادت همى‏ کردند، نه چنان که وى دیده بود، همى‏ رفت در بازار تا بدکان خبّاز رسید، آنجا بنشست و خبّاز را گفت این شهر را چه گویند؟- گفت: افسوس، گفت نام ملک شما چیست؟- گفت: عبد الرّحمن.

پس یملیخا درم بوى داد تا بدان طعام خرد، خبّاز در آن نگرست ضرب‏ دقیانوس دید، گفت تو گنجى یافته ‏اى اگر مرا از آن بهره کنى و گرنه ترا بپادشاه شهر سپارم، یملیخا گفت من گنج نیافته ‏ام، امّا کارى عجبست کار من و حالى طرفه! و بعضى قصّه خویش بگفت، خبّاز دست وى بگرفت و او را بقهر پیش ملک عبد الرّحمن برد، ملک از حال وى باز پرسید و گفت درین شهر هیچ کس را دانى؟- یملیخا گفت هزار کس دانم و نامهاى ایشان بر شمرد، ملک گفت این نامها خود نه نام اهل این زمانست، درین شهر هیچ سراى دارى؟

گفت دارم، یملیخا مى‏رفت و ملک عبد الرّحمن با ارکان دولت با وى همى‏ رفتند تا بدر سرایى رسیدند که از آن عالى‏ تر سرایى نبود، گفت این سراى منست، پیرى از آن سراى بیرون آمد عصابه‏اى بر پیشانى بسته، گفت چه بوده است که امیر با لشکر اینجا آمده است، گفتند این مرد همى‏ گوید که این سراى منست، آن پیر گفت من این سراى بمیراث دارم از آبا و اجداد خویش، یملیخا گفت از آن آبا و اجداد خویش هیچکس را نام بدانى گفتن؟

گفت آرى از فرزندان یملیخاام، یملیخا گفت پس بدان که من یملیخاام، آن پیر بوى در افتاد و بوسه بر سر و چشم وى مى‏ نهاد و میگفت بآن خداى که یکتاست که او راست مى‏ گوید و این جدّ منست.

و قومى از مسلمانان گفتند آرى که ما از پدران خویش شنیده ‏ایم و ایشان از پدران خود شنیده که جمعى مسلمانان در روزگار دقیانوس بگریختند و پنهان شدند، مگر وى از ایشانست و آن لوح نیز با دست آوردند که نامهاى ایشان و سیرت ایشان بر آن نبشته بود و تاریخ آن گفته، پس ایشان را یقین شد که وى راست میگوید امیر از اسب فرود آمد و بوى تقرّبها کرد و او را بر گردن گرفتند و اهل شهر با وى برفتند تا یاران خود را بایشان نماید، و اهل شهر در آن زمان دو گروه بودند: گروهى ترسایان صلیب پرست، و گروهى مسلمانان بر دین عیسى (ع)، پس همه با وى برفتند، مسلمانان و ترسایان چون نزدیک غار رسیدند یملیخا گفت تا من از پیش بروم و از این احوال ایشان را خبر دهم تا ایشان آگاه شوند که این جمع دقیانوس نیست و الّا از ترس و بیم دقیانوس‏ هلاک شوند، یملیخا رفت و احوال با ایشان بگفت که روزگار نه آنست و پادشاه نه آن که شما دیدند، و مردمان شهر جمله آمده ‏اند که شما را ببینند، ایشان گفتند پس ما را در فتنه افکنند، دستها برداشتند و دعا کردند که بار خدایا ما را با آن حال بر که بودیم، ربّ العزّه دعاء ایشان اجابت کرد و با آن حال برد که بودند، و ایشان یملیخا را دیدند که در آن غار شد و نیز ایشان را باز نیافتند و هیچکس زهره نداشت که در آن غار شود، پس مسلمانان گفتند که بر دین ما بودند و ترسایان گفتند ملک زادگان ما بودند، ما بایشان اولیتریم حرب ساختند، و مسلمانان غالب گشتند، آنجا مسجدى بنا کردند، اینست که ربّ العالمین گفت: «لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِمْ مَسْجِداً».

و گفته ‏اند اهل آن شهر سه گروه بودند: بعضى منکران بعث، و بعضى نه منکر بودند لکن میگفتند بعث ارواح را بود نه اجساد را، بعضى گفتند که هم اجساد را بعث است و هم ارواح را، و آن ملک ایشان از آن خلاف ضجر همى شد و او را شبهت پدید همى ‏آمد و مسلمان بود، پس روزى بصحرا شد و بر خاک نشست و دعا کرد گفت الهى بنماى علامتى ما را چندانک این خلاف بر خیزد، ربّ العالمین ایشان را از آن خواب بیدار کرد و آن حال بایشان نمود تا ببعث و نشور یقین شدند، اینست که ربّ العالمین گفت:

«وَ کَذلِکَ أَعْثَرْنا عَلَیْهِمْ لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَهَ لا رَیْبَ فِیها» اى کما بعثنا هم من نومهم اطلعنا علیهم یعنى اعلمنا النّاس بحالهم لیستدلّوا على صحّه البعث، یقال عثر على کذا عثورا اذا علمه و اعثر غیره اعلمه، «لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ» یعنى لیزداد اصحاب الکهف علما بقیام السّاعه و معرفه بقدره اللَّه عزّ و جل.(۲)

 

(۱)کشف الأسرار و عده الأبرار رشید الدین میبدى سوره الکهف آیه ۱- ۱۲

(۲)کشف الأسرار و عده الأبرار رشید الدین میبدى سوره الکهف آیه ۱۳- ۲۲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=