كشف الاسرار و عدة الأبراریوسف - كشف الاسرار و عدة الأبرار

کشف الأسرار و عده الأبرار رشید الدین میبدى سوره یوسف آیه ۵۳-۵۷

۷- النوبه الاولى‏

(۱۲/ ۵۷- ۵۳)

قوله تعالى:

«وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» من خویشتن را بى گناه ندارم و ندانم،

«إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ» که تن آدمى نهمار بدفرمایست و بدآموز،

«إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» مگر آنچ خداوند من ببخشاید و نگاه دارد،

«إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (۵۳)» خداوند من عیب پوشست و آمرزگار، بخشاینده و مهربان.

«وَ قالَ الْمَلِکُ» ملک [مصر] گفت:

«ائْتُونِی بِهِ» بمن آرید او را،

«أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی» تا او را خاصه نفس خویش گیرم [و هم نشین تن خویش‏]،

«فَلَمَّا کَلَّمَهُ» چون سخن گفت او با وى،

«قالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنا» گفت تو امروز نزدیک ما،

«مَکِینٌ أَمِینٌ (۵۴)» پایگاه دارى استوارى و پسندیده‏

«قالَ اجْعَلْنِی عَلى‏ خَزائِنِ الْأَرْضِ» یوسف گفت مرا بر خزانهاى این زمین [مصر و این ولایت‏] گمار،

«إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ (۵۵)» که من آن را نگاه دارنده‏اى داناام.

«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» و هم چنان جاى ساختیم و پایگاه دادیم یوسف را و توان در آن زمین،

«یَتَبَوَّأُ مِنْها حَیْثُ یَشاءُ» تا جاى مى‏گیرد هر جاى که خواهد،

«نُصِیبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ» رسانیم بخشایش خویش باو که خواهیم،

«وَ لا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (۵۶)» و ما ضایع نکنیم مزد نیکوکاران‏

«وَ لَأَجْرُ الْآخِرَهِ خَیْرٌ» و براستى که مزد آن جهان به است،

«لِلَّذِینَ آمَنُوا» ایشان را که بگرویدند،

«وَ کانُوا یَتَّقُونَ (۵۷)» و از بد بپرهیزیدند.

 

النوبه الثانیه

 

قوله تعالى: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» لمّا قال یوسف (ع) ذلک لیعلم انّى لم اخنه بالغیب. قال له جبرئیل و لا حین هممت بها یا یوسف: و ما ابرّئ نفسى اى ما أزکّی نفسى عن الهمّ، «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ» اى انّ نفوس بنى آدم تأمرهم بما تهوى و ان لم یکن فیه رضى اللَّه. فانّى لا ابرّئ نفسى من ذلک و ان کنت لا اطاوعها، «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» اى الّا رحمه ربّى: یعنى کلّ نفس تأمر صاحبها هواها الّا ما ادرکته رحمه اللَّه فدفعته. و قیل المعنى لکن من رحمه اللَّه عصمه ممّا تأمره به نفسه.

معنى این کلمات آنست که نفس آدمى ببدى فرماید و آنچ در آن رضاء اللَّه نبود خواهد و من نفس خود را از آن منزّه نمى ‏دارم که آن در طبع بشرى سرشته اگر چه من آن را مطاوع نبودم و بر تحقیق آن همّت و حرکت طبعى عزم نکردم.

آن گه گفت: «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» اشارتست که این برحمت خداوند منست که هر که اللَّه تعالى بر وى رحمت کند او را از آن معصوم دارد. جماعتى مفسّران گفتند که این همه سخن زلیخاست متّصل بآنچ گفت: «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» آن گه گفت ذلک اى الاقرار على نفسى لیعلم یوسف انّى لم اخنه بظهر الغیب و انّ اللَّه لا یهدى کید الخائنین.

این اقرار که دادم بر خویشتن بآن دادم که تا یوسف بداند که من بظهر الغیب با وى خیانت نکردم و اقرار باز نگرفتم. «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» عن ذنب هممت به، «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ» اذا غلبت الشهوه، «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» بنزع الشهوه عن یوسف و هذا قول لطیف و هو الاظهر و لا یبعد من قولها:

«إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ» مع کفرها فانّ الکفّار مقرّون باللّه عزّ و جلّ، یقول اللَّه تعالى: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ».

«وَ قالَ الْمَلِکُ» لمّا تبیّن للملک عذر یوسف و عرف امانته و علمه قال: «ائْتُونِی بِهِ»- چون عقل و علم یوسف بدانست و امانت و کفایت وى او را معلوم شد و عذروى ظاهر گشت گفت: «ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی»- اجعله خالصا لنفسى من غیر شرکه. پس خاصگیان خود فرستاد بزندان تا یوسف بیرون آید، یوسف چون خواست که بیرون آید زندانیان را دل خوشى داد و بفرج اومیدوار کرد و از بهر ایشان این دعا کرد: «اللهم اعطف علیهم بقلوب الاخیار و لا تغم علیهم الاخبار»- بار خدایا دلهاى نیکان و نیک مردان بر ایشان مشفق گردان و خبرها بر ایشان مپوشان، از اینست که در هر شهرى زندانیان خبرهاى اطراف بیشتر دانند و در میان ایشان اراجیف بسیار رود.

چون از زندان بدر آمد بر در زندان بنشست و گفت هذا قبور الاحیاء و بیت الاحزان و تجربه الاصدقاء و شماته الاعداء، پس غسل کرد و اسباب نظافت بکار داشت و جامه نیکو در پوشید و قصد سراى ملک کرد، چون بدر سراى ملک رسید بایستاد و گفت: حسبى ربّى من دنیاى، حسبى ربّى من خلقه عزّ جاره و جلّ ثناؤه و لا اله غیره، پس در سراى ملک شد گفت: اللّهم انّى اسئلک بخیرک من خیره و اعوذ بک من شرّه و شرّ غیره. چون بر ملک رسید بر ملک سلام کرد بزبان عربى، ملک گفت ما هذا اللسان؟ قال لسان عمّى اسماعیل، آن گه او را بعبرانى دعا گفت، ملک گفت این چه زبانست؟ گفت زبان پدران من یعقوب و اسحاق و ابراهیم.

و گفته ‏اند که ملک زبانها و لغتهاى بسیار دانست، به هفتاد زبان با یوسف سخن گفت و یوسف بهر زبان که ملک با وى سخن گفت هم بآن زبان جواب وى میداد، ملک را آن خوش آمد و از وى بپسندید و یوسف را آن وقت سى سال از عمر گذشته بود، ملک با ندیمان و نزدیکان خود مى ‏نگرد و مى ‏گوید: جوانى بدین سن که اوست با این علم و عقل و زیرکى و دانایى عجبست و طرفه ‏تر آنست که ساحران و کاهنان روزگار از تعبیر آن خواب که من دیدم درماندند و او بیان کرد و از عاقبت آن ما را خبر کرد!

آن گه ملک گفت خواهم که آن خواب و تعبیر آن بمشافهت از تو بشنوم، یوسف آن چنان که ملک دیده بود بخواب از اوّل تا آخر بگفت و تعبیر آن بر وى روشن کرد، ملک گفت اکنون رأى تو اى صدّیق درین کار چیست و رشد ما و صلاح ما در چیست؟ یوسف گفت باین هفت سال که در پیش است بفرماى تا نهمار زرع کنند و چندانک توانند جمع کنند در انبارها و دانهاى قوت همه در خوشه ‏ها بگذارند تا هم مردمان را قوت بود و هم چهار پایان را علف. و نیز چون جمع طعام کرده باشند بروزگار قحط که از اطراف خلق روى بتو نهند، چنانک خود خواهى توانى فروختن و از آن گنجهاى عظیم توان نهادن، ملک گفت: و من لى بهذا و من بجمعه؟

فقال یوسف: «اجْعَلْنِی عَلى‏ خَزائِنِ الْأَرْضِ» اى ولّنى امر خزائن مصر یعنى خزائن الطّعام المدّخره للقحط، «إِنِّی حَفِیظٌ» احفظ ما یجب حفظه، «عَلِیمٌ» اعلم المواضع الّتى یجب ان توضع الاموال فیها. قال الزجاج انّما سأل ذلک لانّ الانبیاء علیهم السلام بعثوا لاقامه الحق و وضع الاشیاء مواضعها فعلم انّه لا یقوم احد بذلک مثله و لا احد اقوم منه بمصلحه النّاس فاراد الصّلاح و الثّواب.

یوسف دانست که در روزگار قحط مصالح مردمان چنانک وى نگه دارد هیچ کس نگه ندارد، از بهر آن گفت: «اجْعَلْنِی عَلى‏ خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ». و قیل هذه الایه حجّه فى نظریّه النفس بالحق عند الحاجه الیها و لا یکون من التزکیه المنهىّ عنها، بقوله‏ «فَلا تُزَکُّوا أَنْفُسَکُمْ». درین آیت تقدیم و تأخیر است، تقدیره اجعلنى على خزائن الارض انّى حفیظ علیم، فقال الملک «إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنا مَکِینٌ أَمِینٌ» اى اجابه الى ملتمسه، مکین اى ذو مکانه و منزله، امین مأمون قد عرفنا امانتک و براءتک، و قیل امین آمن لا تخاف العواقب فمر لی بما هدیت الیه و اشرت به.

عن ابن عباس قال قال رسول اللَّه (ص): «رحم اللَّه اخى یوسف لو لم یقل اجعلنى على خزائن الارض لاستعمله من ساعته و لکنّه اخّر ذلک سنه فاقام فى بیته عنده سنه مع الملک».

پس از آنک این سخن میان ایشان برفت یوسف یک سال در خانه ملک مى ‏بود، عزیز و مکرّم و محترم و ملک مى ‏گفت تو از خاصگیان و مقرّبان منى،در مملکت من هیچیز از تو دریغ نیست و هر چه انواع اکرام و احسانست ترا مبذولست مگر آنک با تو طعام نخورم.

یوسف گفت چرا نخورى با من طعام؟ گفت از بهر آنک بنده بوده‏ اى، یوسف گفت من سزاوارترم که از تو ننگ دارم که من پسر یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم‏ام، و مقصود ملک آن بود تا بحقیقت بداند که وى کیست‏. چون بدانست با وى طعام خورد و اکرامهاى عظیم کرد.

ابن عباس گفت چون آن یک سال بسر آمد ملک بفرمود تا شهر را آیین بستند و سراى ملک بیاراستند و تخت زرّین بجواهر مرصّع کرده بنهادند و یوسف را بر تخت نشاند بعد از آنک وى را خلعت گرانمایه پوشانید و تاج بر سر نهاد و مملکت مصر بوى تسلیم کرد و امیران و سرهنگان و سروران لشکر همه را بخدمت وى بداشت و اظفیر را معزول کرد و یوسف را بجاى وى بنشاند و بر آنچ او داشت بسیار بیفزود. چون روزى چند برآمد اظفیر بمرد و ملک زلیخا را بزنى بیوسف داد، آن گه ملک مصر بوى راست شد، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ».

بروایتى دیگر گفته‏اند که پس از مرگ اظفیر، زلیخا عاجز گشت و مالى که داشت از دست وى بشد و در یمن برادران داشت که ملوک یمن ایشان بودند، دشمن بر ایشان دست یافت و همه را بکشتند و مملکت بدست فرو گرفتند، زلیخا تنها و بیچاره بماند مال از دست شده و مرگ گرامیان دیده و روزگار دراز اندوه عشق یوسف کشیده پیر و نابینا و عاجز گشته و ذل و انکسار درویشى بر وى پیدا شده و با این همه هنوز بت مى ‏پرستید، آخر روزى در کار خویش و بت پرستیدن خویش اندیشه کرد، از کمین گاه غیب کمند توفیق درو انداختند، روى با آن بت خویش کرد گفت اى بتى که نه سود کنى نه زیان و عابد تو هر روز که برآید نگونسارتر و زیانکارتر! از تو بیزار گشتم و از عبادت تو پشیمان شدم و بخداى یوسف ایمان آوردم.

آن گه بت را بر زمین زد و روى بآسمان کرد، گفت: اى خداى یوسف اگر عاصى‏ مى ‏پذیرى اینک آمدم بپذیر، و اگر معیوبان را مینوازى منم معیوب بنواز، ور بیچارگان را چاره میکنى منم درمانده و بیچاره چاره من بساز، اى خداى یوسف دانى که بجمال بسى کوشیدم و بمال جهد کردم و در چاره و حیلت بسى آویختم و سیاست و صولت نمودم و بمقصود نرسیدم وز آن پس مرگ گرامیان دیدم و فراق خویشان چشیدم و رنج درویشى و عشق یوسف بر دلم هر روز تازه تر و جوان تر، بار خدایا بر من ببخشاى و یوسف را بمن نماى که از همه حیلتها و چارها عاجز گشتم و خیره فرو ماندم.

زلیخا این تضرع و زارى بر درگاه عزّت همى ‏کرد و یوسف آنجا که بود تقاضاى دیدار زلیخا از دلش سر برمى‏زد. اندیشه و تفکر زلیخا بر دل یوسف غالب گشت، با خود همى ‏گفت کاشکى بدانستمى که زلیخا را حال بچه رسید و کجا افتاد تا اگر در حال وى خللى است من با وى احسان کردمى و فساد معیشت وى بصلاح باز آوردمى که او را بر من حقهاست.

و آن روز که یوسف این سخن گفت و زلیخا آن دعا کرد پانزده سال گذشته بود که یوسف، زلیخا را ندیده بود. یوسف آن روز از سر آن اندیشه برخاست با خیل و حشم که من امروز سر آن دارم که تماشا را گرد مصر برآیم و تنزّه کنم، بظاهر تنزّه مینمود و بباطن احوال زلیخا را تعرّف همی کرد، بهر کویى که همى‏ رسید از احوال درویشان همى ‏پرسید تا مگر زلیخا بمیان برآید، آخر بسر کوى زلیخا رسید و زلیخا شنیده بود که یوسف همى‏ گذرد بسر کوى آمده و انتظار رسیدن وى مى‏کرد، چون در رسید او را گفتند اینک زلیخا درویش و نابینا و عاجز گشته، یوسف آنجا توقف کرد، زلیخا را دست گرفتند و فرا پیش وى بردند، حوادث روزگار در وى اثر کرده از اشک دیده مژگانش همه بریخته و نابینا گشته، شماتت اعداش گداخته و فراق گرامیانش مالیده.

یوسف که وى را دید آب در چشم آورد و اندوهگن گشت و با وى ساعتى بایستاد و زلیخا آواز رکاب داران و صهیل اسبان و بردابرد چاووشان همى ‏شنید و می گریست و دست بر اسب یوسف همى‏ مالید و مى ‏گفت سبحان الّذى اعزّ العبید بعزّ الطّاعه و اذلّ الملوک بذلّ المعصیه.

آن گه گفت اى یوسف مرا بسراى خود خوان که با تو حدیثى دارم، یوسف فرمود تا او را بسراى بردند و خود برآمد و بسراى آمد، زلیخا بیامد و پیش یوسف بنشست گفت اى یوسف از خاندان نبوّت حرمت داشتن و حق شناختن بدیع نبود و ممتحن را نواختن عجب نبود، اى یوسف اوّل بدانک من ایمان آورده‏ ام بیگانگى خداى آسمان و کردگار جهانیان، او را یکتا و یگانه دانم بى شریک و بى انباز و بى نظیر و بى نیاز، از آن دین که داشتم برگشتم و دین حق پذیرفتم و ملّت اسلام گزیدم و پسندیدم، اکنون بتو سه حاجت دارم: یکى آنست که من دانم تو بر خداوند خود کریمى و بنزدیک وى پایگاه بلند دارى از من بوى شفیع باشد تا چشم روشن بمن باز دهد، یوسف زبان تضرّع بگشاد و دعا کرد گفت: الهى بحقّ محمّد و آله ان تردّ على هذه الضّعیفه بصرها و لا تخجلنی عندها و عند النّاس.

زلیخا گفت یا یوسف الحمد للَّه که حاجت روا شد و چشم من بدیدار تو روشن کرد و دل من به معرفت ایمان نورانى کرد. یوسف گفت دیگر حاجت چیست؟ زلیخا گفت دعا کن تا جمال بمن باز دهد، یوسف رداء خود بر وى افکند و دعا کرد، زلیخا چنان شد که از نخست روز که یوسف را دید.

حاجت سوم آن بود که گفت مرا بزنى بخواه، سر در پیش افکند باین اندیشه تا جبرئیل آمد و گفت ملک جلّ جلاله مى گوید: زلیخا تا اکنون بحیلت و چاره خود ترا میطلبید لا جرم بتو نمى‏ رسید، اکنون ترا از ما طلب کرد و بسبب تو با ما صلح کرد، حاجت وى روا کن، یوسف بفرمان اللَّه تعالى او را بزنى بخواست، چون بهم رسیدند یوسف گفت: أ لیس هذا خیرا ممّا کنت تریدین؟ فقالت ایّها الصدّیق لا تلمنى فانّى کنت امرأه حسناء ناعمه کما ترى فى ملک و دنیا و کان صاحبى لا یأتى النّساء و کنت کما جعلک اللَّه فى حسنک و هیئتک فغلبتنى نفسى فوجدها یوسف عذراء فاصابها و ولد له منها ابنان: افرائیم و میشا.

پس زلیخا بر عبادت اللَّه تعالى چنان حریص شد که یک ساعت فارغ نبودى ویوسف بخلوت وى رغبت همى ‏کرد و زلیخا احتراز همى ‏کرد! یوسف گفت اى زلیخا باین مدت کوتاه چنین از من ملول گشتى که در صحبت من رغبت همى ‏نکنى! زلیخا دست وى ببوسید و گفت حاشا که من از تو ملول شوم یا سر در چنبر تو نیارم که ترا بسه سبب دوست دارم: یکى آنک معشوق دیرینه منى، دیگر شوى محتشم منى، سوم پیغامبر خداى منى جلّ جلاله، لکن آن گه که در طلب تو بودم از خدمت حق غافل بودم، اکنون که او را بشناختم تا از عبادت وى فارغ نباشم با خدمت تو نپردازم.

«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا» اى کذلک التّمکین الاوّل بالانعام علیه بالخلاص من السّجن، «مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» جعلناه ممکّنا فى تدبیر ارض مصر، «یَتَبَوَّأُ مِنْها حَیْثُ یَشاءُ» اى یختار اطیبها و ینزل منها حیث اراد.- البواء- المنزل یقال بوّأته فتبوّء. و قرأ ابن کثیر حیث نشاء بالنّون على معنى حیث یشاء اللَّه و یرضاه ثناء على یوسف و من قرأ بالیاء فانّه اسند الفعل الى یوسف تفضیلا له على غیره بذلک و دلاله على تمکینه له ما لم یکن لغیره. قوله «نُصِیبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ» اخبار من اللَّه انّه ینعم على من یشاء من عباده کما انعم على یوسف، «وَ لا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ» ثواب الموحّدین.

قال ابن عباس: اجر المحسنین اى الصّابرین بصبره فى البئر و صبره فى السّجن و صبره فى الرّق و صبره عمّا دعته الیه المرأه. قال مجاهد: فلم یزل یدعو الملک الى الاسلام و یتلطّف له حتّى اسلم الملک و کثیر من النّاس فهذا فى الدّنیا، «وَ لَأَجْرُ الْآخِرَهِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَ کانُوا یَتَّقُونَ» اى ما یعطى اللَّه من ثواب الآخره خیر للمؤمنین، یعنى انّ ما یعطى اللَّه یوسف فى الآخره خیر ممّا اعطاه فى الدّنیا.

و لقد انشد البحترى:

اما فى رسول اللَّه یوسف اسوه لمثلک محبوسا على الظّلم و الافک‏
اقام جمیل الصّبر فى الحبس برهه فآل به الصّبر الجمیل الى الملک‏

کتب بعضهم الى صدیق له:

وراء مضیق الخوف متّسع الامن‏ و اوّل مفروج به آخر الحزن‏
فلا تأیسن فاللَّه ملّک یوسفا خزائنه بعد الخلاص من السّجن‏

 

 

 

النوبه الثالثه

 

قوله تعالى: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» الآیه … یوسف (ع) آن گه که گفت ذلک لیعلم انّى لم اخنه بالغیب، توفیق و عصمت حق دید، باز چون گفت و ما ابرّئ نفسى، تقصیر در خدمت خود دید، آن یکى بیان شکر توفیق است و این یکى بیان عذر تقصیر است و بنده باید که پیوسته میان شکر و عذر گردان بود، هر گه که با حق نگرد نعمت بیند بنازد و در شکر بیفزاید، چون با خود نگرد گناه بیند بسوزد و بعذر پیش آید، بآن شکر مستحق زیادت گردد، باین عذر مستوجب مغفرت شود.

پیر طریقت ازینجا گفت: الهى گاهى بخود نگرم گویم از من زارتر کیست؟

گاهى بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟!

گاهى که بطینت خود افتد نظرم‏ گویم که من از هر چه بعالم بترم‏
چون از صفت خویشتن اندر گذرم‏ از عرش همى بخویشتن در نگرم‏

فضیل عیاض را دیدند از خلق عزلت گرفته و در آن زاویه ‏اى از زوایاى مسجد تنها نشسته و ذکر حق را مونس خود کرده، خلوتى که جوانمردان را بر بساط انبساط در خیمه‏ «وَ هُوَ مَعَکُمْ» با حق بود با دست آورده، دوستى فرا رسید او را تنها دید، بدیدار وى تبرّک گرفت، پیش وى بنشست، فضیل گفت: یا اخى ما اجلسک الىّ، چه ترا بر آن داشت که درین خلوت ما زحمت آوردى، نهمار فارغى که بما میپردازى، درویش گفت معذورم دار که من ندانستم و از وقت و وجد تو بى خبر بودم، اکنون از وقت خویش ما را خبرى باز ده و از روش خویش نکته ‏اى بگوى تا از صحبت تو بى ‏نصیب نباشیم.

فضیل گفت آنچ ترا سزاست بگویم: بدانک فضیل را از گزارد شکر نعمت منعم و از عذر خواست زلّت خویش با دیگرى پرداخت نیست ودر دل وى نیز چیزى را جاى نیست، گاهى بخود نگرم عذر زلّت خواهم، گاهى بدو نگرم شکر نعمت گزارم، فضیل آن گه روى سوى آسمان کرد گفت: الهى آن طاقت که دارد که بخود شکر نعمت تو کند؟ آن کیست که بسزاى تو ترا خدمت کند؟

الیه مغبون کسى که نصیب او از دوستى تو گفتارست، او را که درین راه جان و دل بکارست، او را با وصل تو چه کارست؟ الهى ما را از نعمت تو این بس که هرگز در مهر تو شکیبا نبودیم و بجان و دل خاک سر کوى تو مى ‏بوئیم. و بدست امید حلقه در دوستى مى ‏کوبیم و هر جاى که در جهان گم شده ‏ایست قصّه خود با او مى ‏گوییم، آن گه روى با درویش کرد گفت: اخف مکانک و احفظ لسانک و استغفر اللَّه لذنبک و للمؤمنین و المؤمنات.

قوله «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ» بدانک نفس را چهار رتبت است: اول نفس امّاره، پس نفس مکاره، سیم سحّاره، چهارم مطمئنّه.- نفس امّاره آنست که در بوته ریاضت نگذشته پوست هستى از وى بد باغت باز نیفتاده و با خلق خدا بخصومت برخاسته و هنوز بر صفت سبعیّت بمانده، پیوسته در پوستین خلق افتاده، همه خطبه بر خود کند، همیشه قدم بر مراد خود نهد، در عالم انسانیّت مى‏ چرد و از چشمه هوا آب می خورد، جز خوردن و خفتن و کام راندن چیزى دیگر نداند، ربّ العزّه خداوندان این نفس را میگوید «ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ» آدمى رنگست بصورت، اما شیطان بود بصفت، اینست که گفت شیاطین الانس و الجنّ، حجاب عظیم است و قاطع دین است، معدن فسقها و مرکز شرّها، اگر کسى از وى بتواند رست بمخالفت وى تو اندرست، که قرآن مجید خبر چنین میدهد: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏ فَإِنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأْوى‏» و جمله انبیاء و رسل که آمدند ایشان را بقهر و جهاد این نفس فرمودند.

مصطفى (ص) گفت:«رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاکبر، اصعب الجهاد جهاد النفس، جاهدوا فى اللَّه حق جهاده»

، حقّ مجاهدت آنست که صفات نفس امّاره چون حرص و شهوت و شره و حقد و کبر و عداوت و بغض آن را پرورش ندهى و زیر دست خود دارى، هر گه‏ که سر برزند آن را بسنگ جهد از خود باز میدارى چنانک آن جوان مرد گفته:

مار نفست بر سر گنج دلت ساکن شدست‏ سنگ جهد از عهد دل بر تارک آن مار زن‏
ور کسى بیمار جانست از نهیب هزل چرخ‏ شربتى از جام جدّ بر جان آن بیمار زن‏

 

امّا نفس مکّاره فروترست از نفس امّاره، قوّت آن ندارد که مقاومت مرد کند، اما پیوسته در کمین بود تا کى دست یابد، و مثالش آنست که چون مرید را در راه مجاهدت و ریاضت در مقام جمعیت بیند، سفرى از سفرهاى طاعت چون حجّ و غزا و زیارت در پیش وى نهد، گوید این بهتر و در منازل طاعات این قدم عالیتر، و وى در آنچ گفت راستگوى است، امّا مکرست که میکند و تلبیس که میخواهد تا مرید را از مقام جمعیّت بیفکند و او را در این سفر پراکنده خاطر و سرگردان کند و باشد که بمقصود رسد و باشد که نرسد، و اگر رسد باشد که این جمعیت هر گز باز نبیند، جنید از اینجا گفت: هزار مرید با ما قدم درین راه نهادند همه فرو شدند و من بر سر آمدم، و مریدان را در راه ارادت، پیر از بهر این میباید که پیران منازل این راه شناخته باشند و کمین گاه نفس مکّاره بر ایشان پوشیده نماند تا احوال مریدان را تتبع میکنند و آنچ سازگار قدم ایشان بود بر آن دلالت مى‏کنند.

بزرگان دین گفتند مرد تا صاحب تمکین نشود از نفس مکّاره ایمن نگردد، و آب اندک بقدرى نجاست پلید گردد اما بحر هرگز پلید نگردد، حال اهل بدایت باریک بود، خاطر ذمیمه از نفس مکّاره خیزد، او را بجنباند، اما حال اهل تمکین و ارباب نهایت کوه باشد و باد کوه را نتواند جنبانید، و بعد از نفس مکاره نفس سحّاره است، گرد اهل حقیقت گردد چون او را بر طاعات و انواع ریاضات محکم بیند، گوید بر نفس خود رحمت کن- انّ لنفسک علیک حقّا، چون مرد نه محقق باشد او را از مقام حقیقت با مقام شریعت آرد، رخصت پیش وى نهد و هر جا که رخصت آمد آرام نفس پدید آمد از آنجا نفس قوّت گیرد و او را بقدم اوّل باز برد، نفس امّاره باز دید آید.

ابراهیم خواص گفت: چهل سال با نفس در منازعت بودم که از من نان و ماست‏ میخواست، روزى مرا بر وى رحمت آمد، درمى سیم حلال بچنگ آوردم، در بغداد مى‏رفتم تا نان و ماست خرم، در خرابه‏اى شدم پیرى را دیدم در آن گرما گرم افتاده و زنبوران از هوا در مى‏پریدند و از وى گوشت بر میگرفتند، ابراهیم گفت مرا بر وى رحمت آمد، گفتم مسکین این مرد، سر برداشت و گفت اى خواص در من چه مسکینى مى‏بینى، نه تاج اسلام بر سر منست و گوهر معرفت در دل من، مسکین تویى که به چهل سال شهوت نان و ماست از نفس خود منع نمى‏توانى کرد.

در جمله بدانک نفس سحّاره مرد را به معصیت نفرماید، بطاعت فرماید، چون مرد قدم در کوى طاعت نهد از عین طاعت وى رنگى برآرد، گوید آخر تو بهترى از آن مرد شراب خوار فاسق، مرد در خود این اعتقاد کند، خود را بچشم پسند نگرد و دیگران را بچشم حقارت تا هلاک از وى برآید.

صدّیق اکبر رضى اللَّه عنه بدیده حقیقت نظر در خود کرد، حقیقت خود بدید گفت: اقیلونى فلست بخیرکم، اى صدّیق تو خود را این همى گویى و دین اسلام و شرع مقدس بر تو این خطبه میکند که: خیر النّاس بعد رسول اللَّه ابو بکر- الصدّیق، از آنجا نفس مطمئنّه آغاز کند و این نفس انبیاء و اولیاست، در پرده رعایت بند عصمت دارد، آنها که انبیااند در سراپرده عصمت‏اند و آنها که اولیااند در پرده حفظ و رعایت‏اند، اگر یک لحظه بند عصمت ازیشان برداشتندى، ازیشان همان آمدى که از فرعون و هامان، و اگر یک نفس حفظ و حیاطت و رعایت از اولیا منقطع گشتى همه اولیا زنّار در بستندى! اگر هزار سال احمد عربى میرفتى اگر «دَنا فَتَدَلَّى» نبودى کجا رسیدى؟

پیر طریقت گفت: الهى شاد بدانم که اوّل من نبودم تو بودى، آتش یافت با نور شناخت تو آمیختى، از باغ وصال نسیم قرب تو انگیختى، باران فردا نیّت برگرد بشریّت ریختى، بآتش دوستى آب و گل بسوختى تا دیده عارف بدیدار خود آموختى.

کشف الأسرار و عده الأبرار// ابو الفضل رشید الدین میبدى جلد ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=