بیان عشق و مراتب آن و مراتب حبّ بیان السعاده فى مقامات العباده سلطان محمد گنابادی«سلطانعلیشاه»
بیان عشق[۷] و مراتب آن و مراتب حبّ
بدان که خلاف و شکّى نیست که زلیخا عاشق یوسف علیه السّلام شد،و تردّد و رفت و آمد او ناشى از محض شهوت حیوانى و سرکشى قوّه بهیمى نبوده، چنانچه کسانى که به حقایق الهى و صفات ربوبى آشنایى ندارند چنین سخنى بر زبان آورده اند.
چه آنها به این نظر کرده اند که زلیخا یوسف را تهدید به زندان کرد و راضى شد که یوسف در زندان بماند در حالى که عاشق ممکن نیست که بتواند معشوق را تهدید کند و گرفتارى و سرزنش را شعار عشقش قرار مى دهد، و آن را از لذّتهاى سوزش راه عشق مى شمرد و آن را موجبات ازدیاد محبّت و اشتعال شوقش مى داند.
البتّه در این که آیا عشق زلیخا سفلى بوده و او را از جهت انسانى عالى برگردانده و به حیوانیّت بهیمى که مقتضى زنا و فسق و فجور است فرا خوانده یا عشق علوى بوده، اختلاف نظر وجود دارد.
بعضى قراین چنین نشان مىدهد، که عشق سفلى بوده است زیرا که مراوده زلیخا براى همین جهت بود، چون لفظ (هیت) به آن دلالت مىکند، و نیز گفته زلیخا:
إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ … وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ و (لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ) و گفتهى یوسف: (مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ) همه دلالت بر همان عشق سفلى مىکند.
بعضى مىگویند: عشق زلیخا علوى بوده و از جهت حیوانى سفلى به عشق انسانى عالى برگشته که مقتضى پاک بودن نفس ازنجاستها و پلیدیها و موجب قرب به حقّ اوّل تعالى است.
زیرا که همین عشق یوسف منتهى به محبّت خدا و مشاهدهى جمال او شد، و از مشاهده مظاهر بى نیاز گشت تا چه برسد به جماع و زنا، چنانچه وارد شده است که یوسف به وسیله زلیخا آزمایش شد، و زلیخا به وسیله یوسف به درجه اى رسید که عشقش به خداى تعالى منتقل شد و از یوسف بى نیاز گشت.
و تحقیق این معنا مستدعى تحقیق معناى عشق و محبّت و بیان حقیقت و مراتب آن است.
پس مىگوییم در حالى که از خدا توفیق و کمک مىطلبیم:
عشق از صفتهاى والا و بلند خدا است که به وسیله آن آسمانها و زمینها استوار شده اند، و عشق است که ارکان هر چیزى را پر کرده است، و اگر عشق نبود زمین و آسمانى، ملک و ملکوتى نبود، و آن مساوق وجود است، حقیقت عشق حقیقت حقّ اوّل تعالى است، و آن به صورت اطلاقش غیب مطلق است که نه اسمى دارد و نه رسمى، و نه خبرى از او هست و نه اثرى، و لذا گفته شده است:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان | چون به عشق آیم خجل مانم از آن | |
شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت | عقل در شرحش چو خر در گل به خفت | |
چون عشق مانند وجود است، نه به کنه آن مىتوان رسید و نه به آن احاطه مى توان کرد، زیرا که عشق عین واقع و حاقّ تحقّق است، پس اگر کنه آن درک شود به واقع برمى گردد و به ذهن منقلب مى شود و امر واقعى امر ذهنى مى شود.
و نیز حقیقت عشق مطلق مانند حقیقت وجود مطلق است که از ادراک حسّ و خیال و عقل منزّه است، زیرا که لازم است بین درک کننده و درک شونده سنخیّت و متناسب باشد، بلکه باید بین آن دو اتّحاد باشد، و سنخیّت و اتّحادى بین مطلق و مقیّد نیست و لذا وارد شده است که او با هر چیز است.
او با شماست هرجا که باشید، و آن حقیقت هر چیز است، و او به سبب فعلش همه اشیاء است و شیئى از اشیاء با او نیست.
آنجا که تویى چو من نباشد | کس محرم این سخن نباشد | |
و نیز عشق مقیّد که از والاترین اوصاف انسان است و بدان وسیله از سایر حیوانات جدا مىشود، و در حقیقت همان فعلیّت انسان است، و با آن انسانیّت انسان محقّق مىشود … حال او با حال و قال یا با عقل و خیال درک نمى شود.
چون از سلطان عقل خارج است تا چه برسد به افسار خیال چه که آن عشق مقتضى دهشت و حیرت و رها شدن از نظم دادن به حرکات و تدبیر امور، همانند دیوانگى است و عقل که مقتضى تدبیر و حفظ ناموس است حقیقت آن احوال را درک نمى کند چون عقل مقیّد است و عشق رها و مطلق است.
و روى همین جهت است که عقلا از حکما گمان کرده اند که آن عشق جنون است که از اختلال مغز یا فساد مجاز ناشى شده است، و بعضى از حکما چون سبب طبیعى براى این حالت پیدا نکرده از این هم فراتر رفته و گفته اند که آن جنون الهى است.
پس عشق مانند وجود است که مرتبه اى از آن واجب الوجود است و کسى را در ان کلامى و خلافى نیست، آنگاه که کلام به ذات مى رسد سکوت اختیار کرده و از بیان آن خوددارى مى کنند.
و مرتبه دیگر آن عشق مطلق و حقّ مضاف است که قوام هر چیزى به او است، و آن اضافه حقّ تعالى به اشیاء است که آن حقیقت هر صاحب حقیقتى است، و معیّت و قیّومیّت او با همین مرتبه از عشق است، و ظاهر و باطن و اوّل و آخر او است، و او به هر چیزى محیط است، و همان حقیقت بسیطى است که همه چیز است و در عین حال هیچ یک از اشیاء نیست، و با او چیزى باقى نمى ماند اگر چه او با هر چیز است.
و مرتبه دیگر عشق مجرّدات صرف است که گسترده و بى نهایتاند، و مرتبه دیگرش نفوس است، و مرتبه دیگر اشباح نورى و عالم مثال است که در آن جنان اصحاب یمین است، و مرتبه دیگر آن مادّیّات و عالم طبع است که در آن تکلیف و ترقّى تنزّل است، ترقّى به عالم مجرّدات نورى و تنزّل به عالم ارواح خبیثه و مرتبهى دیگر عشق عالم ارواح خبیثه است که در آن جحیم اشقیاء است، و در همان مرحله نزول عشق تمام مىشود، و از آنجا ابتداء صعود است.
چنانچه در اخبار ما به آن اشاره شده که بعضى از جنّها مؤمن هستند یعنى از مقام ارواح خبیثه بالا مى روند و صعود مى کنند.
یا این که ابتداى صعود از عالم طبع است چنانچه معظّم اهل نظر و بیان بر همین عقیده هستند.
و چون عالم طبع را عدمها احاطه کرده اند موصوف به تضادّ و عناد شده و به غایب شدن و فقدان و نیستى پیچیده شده اند، اهل حسن و خیال از آن عالم، عشق و محبّت را درک نمى کنند. چه درک آن حقیقت (عشق) مسبوق به علم و حیات است و اهل حسن و خیال حیات و شعورى را در عالم طبع درک نمى کنند.
لذا میل عناصر طبیعى به اصل خویش، و عشق طبیعتها به حفظ کردن مواد و صورتهایشان، و میل نبات در حرکاتش به سوى کمال نوعى خود و میل حیوان در اراده اش را عشق ننامیده اند و هیچ یک از اینها را عشق به حساب نیاورده اند، بلکه بین مراتب طلبها فرق گذاشته اند، مثلا طلب کردن اجرام سنگین و سبک جاى اصلى خود را هنگام خروج از مقرّ اصلى را میل نامیده اند.
و عشق جماد به باقى ماندن صورتش را حفظ نامیده اند، و عشق نبات براى نمو و تولید مثل را نموّ کردن و تولید نامیده اند، و طلب غذا را جذب گفته اند، و عشق به غذا و جماع را شهوت نام گذارده اند.
و عشق حیوان نسبت به اولادش چون شبیه به انس انسان است حبّ نامیده و حبّ انسان را از آن جهت که انسان است به اعتبار مراتبى که دارد از شدّت و ضعف و به اعتبار متعلّق به آن میل و شهوت و حبّ و عشق و شوق نامیده اند.
بدین ترتیب که اوّلین مرتبه اش را میل اسم گذارى کرده اند، و هرگاه شدّت پیدا کند به نحوى که صاحبش مالک خویشتن باشد و بتواند خود را نگهدارد شهوت و حبّ، و اگر مالک خویشتن نباشد عشق، نامیده اند که همان را در صورت وجود محبوب عشق و در صورت فقدان وجود محبوب شوق گفته اند.
هر یک از این الفاظ بر هر یک از معانى فوق اطلاق مى شود، و حبّ نیز به معناى اعمّ است و بر مراتب عشق حیوان و نبات اطلاق مى شود که این اطلاق یا حقیقى است یا بر سبیل همانندى.
امّا عشق انسان از جهت نفس حیوانیش هوا و شهوت نامیده مى شود، و حبّ بر همه مراتب اطلاق مى شود، پس از همهى مراتب اعمّ است.
و مخفى نماند که هوا و شهوت و میل و حبّ و شوق غیر شدید از لوازم وجود انسان است، و بقاى شخص و بقاى نوع و آبادانى دنیا و آخرت ممکن نیست مگر به سبب همین چیزها که ذکر شد.
پس این امر از کمالاتى است که غایتها و مصلحتهاى متعدّدى بر آنها مترتّب مى شود.
و امّا عشق و شوقى که انسان را از تمالک و مالکیّت خویشتن بیرون بیاورد جز به صورتهاى زیبا و نیکو تعلّق پیدا نمى کند و گاهى به صداهاى سرودخوانان و لحنهاى متناسب متعلّق مى شود …
در این عشق و شوق کلمات اصحاب بیان و ارباب ذوق و وجدان مختلف است در این که آن دو از خصلتهاى خوب است یا از رذایل است، پس بیشتر عقلا را عقیده بر آن است که عشق رذیلت است و مستلزم رذیلتهاى زیاد و اوصاف مذموم، مانند بطالت و بیکارى در دنیا و اضطراب و ترس و بیدارى شبها و زردى رنگ، و گود رفتن چشمها و خروج حرکات از میزان عقل، و لذا گفته شده که آن جنون الهى یا مرض سوداوى و جنون حیوانى است.
و نیز از صفتهاى بدى که عشق و حبّ مستلزم آن است این که صاحب عشق از نصیحت پند نمى گیرد و از حرکات خلاف عقل خوددارى نمى ورزد، بلکه آن حرکات اشتداد پیدا مى کند، چنانچه مولوى گفته:
سختتر شد بند من از پند تو | عشق را نشناخت دانشمند تو | |
و از ترساندن به حبس و کشتن نمىترسد چنانچه مولوى گفته است:
تو مکن تهدیدم از کشتن که من | تشنه زارم به خون خویشتن | |
گر بریزد خون من آن دوست رو | پایکوبان جان برافشانم بر او | |
و صاحب این مرحله از عشق همنوعان خود وحشت دارد، و مى خواهد گوشه گیرى و خلوت اختیار کند، و تمام همّش را منحصر بر لقاى معشوق بکند و از هر کارى جز لقاء معشوق نفرت دارد، فقط به لقاى معشوق مى اندیشد اگر چه ترک عبادات و اعمال معاد باشد.
چنانچه مولوى گفته:
غیر معشوق ار تماشائى بود | عشق نبود هرزه سودائى بود | |
عشق آن شعله است کو چون برفروخت | هر چه جز معشوق باقى جمله سوخت | |
و نیز این مرحله از عشق در بعضى موارد مقتضى فسق و فجور و اشتداد شهوت حیوانى است به نحوى که انسان مالک خویشتن نمىشود و در چیزى داخل مىشود که شارع از آن منع و نهى کرده است.
اینان مىگویند همهى اینها که ذکر شد از رذایل و مناهى است که شرع تحریم کرده و با توحید مطلق منافات دارد.
بعضى از اهل نظر و همهى عرفا و صوفیان گفته اند که خود عشق از آن جهت که عشق است از فضیلتهاى نفسانى است اگر چه نسبت به کسى بهیمیّت بر او غلبه کرده بالعرض صفت پستى شده باشد، و نسبت به کسى که مشغول به خداست و اشراف بر برتر که از اخسّ و پستتر روى برمى گرداند.
و تحقیق حقّ دراین باره این است که بگوییم: شرافت اوصاف یا به شرافت مبادى آنهاست یا به شرافت محال و لوازمشان، یا به شرافت متعلّقات و غایات آنها و همهى اینها در عشق انسان نسبت به صورتهاى زیبا و صداهاى خواننده ها جمع شده است، و تخلّف بعضى از اوصاف در بعضى وقتها به سبب یک امر عرضى منافاتى با اقتضاء ذاتى ندارد، چه عشق ذاتا مقتضى همهى این اوصاف است اگر امر عارضى با آن معارضه نکند.
زیرا که مبدأ قریب و نزدیک عشق لطافت نفس و دقت ادراک، و رقّت قلب است، و لذا مى بینى که نفوس غلیظ و محکم و دلهاى خشک از محبّت و عشق خالى است مانند بعضى از مردم که از عشق جز جماع چیزى نمىدانند.
و مبدأ بعید خداى تعالى بتوسّط مبادى عالیه است بدینگونه که خداوند دیدن و شنیدن و نیکو شمردن شمایل معشوق را آماده و مهیّا مىسازد، چه عشق هر عاشقى سایه و معلول عشق اوّل تعالى است، ولى نه مثل معلولیّت اوصاف قهریّه خداى تعالى که آن اوصاف معلول خداى تعالى است بالعرض یا به توسّط مبادى قهریّه.
زیرا که کمال وجود از آن جهت که وجود است منتهى به وجود مىشود، و محلّ تحقیق این مطلب، حکمت عالیه است، و شکّى در شرافت همهى اینها نیست و محلّ عشق نفس انسانى است که آن صراط مستقیم به سوى هر خیر است و آن پلى است که بین جنّت و نار کشیده شده، و آن کتابى است که رحمان به دست خودش نوشته است، و از لوازم آن قرار دادن همهى همّ و غصّه ها یک همّ، و در فضل عشق همین بس که همهى هموم را همّ واحد قرار مى دهد.
همچنانکه مولوى (ره) گفته است:
عقل تو قسمت شده بر صد مهمّ | بر هزاران آرزو و طمّ و رمّ | |
جمع باید کرد اجزا را به عشق | تا شوى خوش چون سمرقند و دمشق | |
و نیز از لوازم عشق پاک شدن نفس از همهى رذیلتها بدیها است، چنانچه مولوى (ره) دراین باره گفته است:
هر که را جامه ز عشق چاک شد | او ز حرص و عیب کلّى پاک شد | |
شاد باش اى عشق خوش سوداى ما | و اى طبیب جمله علّتهاى ما | |
اى دواى نخوت و ناموس ما | اى تو افلاطون و جالینوس ما | |
چه عاشق مفتون و دیوانه را انگیزه هاى غضب و شهوت باقى نمى ماند، و لذا گفته شده است: عشق شهوت را مى سوزاند نه این که آن را مىافروزد و دامن مىزند.
و این که در بعضى هیجان شهوت دیده مىشود از جهت بقاى نفس بهیمى و غلبهى آن بر نفس انسانى است، و یا از جهت گستردگى نفس انسانى است و این که بهیمیّت نیز سهم خود را از عشق مىگیرد و این را دانستى که سهم بهیمیّت از عشق عبارت از قضاء شهوت و برآورده ساختن این حاجت است.
و نیز از لوازم عشق رقّت قلب است در هر حال، و تواضع نسبت به هر کس مخصوصا به کسى که منسوب به معشوق باشد، و از لوازم عشق نزدیکى به عالم مجرّدات و تشبّه به ملایکه است.
و لذا وارد شده است: هر کس عاشق شود و عفّت به خرج دهد و کتمان نماید و مرگ او فرارسد شهید مرده است، مولوى به زبان عاشق گفته:
خون بهاى من جمال ذو الجلال | خون بهاى خود خورم کسب حلال | |
و از لوازم عشق زهد حقیقى در دنیا است که در اتّصاف به زهد تکلّف و رنجى نیست.
عاشقان را با سر و سامان چه کار | با زن و فرزند و خانومان چه کار | |
و نیز از لوازم عشق رغبت به آخرت و طلب خلاصى از زندان دنیاست.
عاشقان را هر زمانى مردنى است | مردن عشّاق خود یک نوع نیست | |
او دو صد جان دارد از نور هدى | و آن دو صد را مىکند هر دم فدا | |
و متعلّق عشق بر حسب ظاهر صورتهاى زیبا است به کمک دیدن یا شنیدن و نغمه هاى الحان است به کمک شنیدن فقط.
گاهى تعلّق عشق به صورتهاى زیبا به سبب غلبه کردن شهوت یا نگاه کردن یا شنیدن.
و شرافت زیبایى صورت با کتاب و سنّت و عقل و فطرت ثابت شده است، و کسى که منکر آن باشد از همهى دینها خارج شده است و کسى که بین صورت زیبا و غیر آن تمیز ندهد اصلا انسان نیست.
نظر دقیق اقتضا مىکند که متعلّق عشق امر غیبى باشد که بر عاشق از آینهى جمال معشوق متجلّى گشته است، و چون زیادى زیبایى صورت و طراوت آن دلیل بر زیادى زیبایى سیرت و صفاى نفس است، و از طرفى ازدیاد صفاى نفس موجب اشتداد تجلّى آن امر غیبى مىشود.
لذا هر اندازه که صورت زیبا باشد تجلّى امر غیبى شدیدتر مىگردد، و بر حسب اشتداد آن عشق نیز شدّت مى یابد.
و از چیزهایى که دلالت مىکند بر این که متعلّق عشق آن امر غیبى است نه زیبایى بشرى فقط این است که اگر معشوق یک امر جسمانى باشد باید وقتى که به معشوقش رسید آتش شوقش خاموش شود و از سوختن فراقش باید تسلّى یابد و بى غم شود.
در حالى که عاشق وقتى به معشوق مى رسد و اتّصال جسمانى براى او حاصل مى شود سوز او فزونى یافته و ناآرامى اش شدّت مى یابد، چنانچه گفته شده:
اعانقها و النّفس بعد مشوّقه | الیها فهل بعد العناق تدانى | |
و الثم فاها کى یزول حرارتى | فیزداد ما یبقى من الهیجان | |
و نیز دلیل بر غیبى بودن عشق این که وقتى براى عاشق اتّصال ملکوتى به معشوق حاصل مى شود از صورت جسمانى او سرد و بى نیاز مىشود.
چنانچه از مجنون عامرى نقل شده که لیلى عامرى بر سر او ایستاد و گفت: اى مجنون من لیلاى توام مجنون به او توجهى نکرد، و گفت: براى من از تو چیزى است که مرا بى نیاز مى کند، و مولوى در مقام برهان بر این مطلب گفته است:
آنچه معشوق است صورت نیست آن | خواه عشق این جهان خواه آن جهان | |
آنچه بر صورت تو عاشق گشته اى | چون برون شد جان چرایش هشته اى | |
صورتش برجاست این زشتى ز چیست | عاشقا وابین که معشوق تو کیست | |
آنچه محسوس است اگر معشوقه است | عاشق استى هر که او را حسّ هست | |
چون وفا آن عشق افزون مىکند | کى وفا صورت دگرگون مىکند | |
غایت عشق دانسته شد که تجرّد از مقتضیات شهوت و غضب و از پلیدیهاى دنیا و تعلّق به آخرت بلکه به خداست، و هیچ شرفى شریفتر از آن نیست پس دانسته شد که محبّت شدید به خوشرویان از خصلتهاى شریف است، و گاهى چیزى عارض مىشود که به سبب آن مذموم و ناپسند مى شود، مانند عشق ورزى مقرّبین و مفتون شدن آنها به صورتهاى ملیح یا به سماع که این عشق از اوصاف اواسط و اصحاب یمین است که نسبت به مقرّبین سیّئه حساب مى شود، و از بعضى از بزرگان و کاملها از مشایخ نقل شده که آنها به سماع و صورتهاى زیبا مفتون شده اند.
و مانند عشق ورزى کسى که با عشق ورزى آتش شهوتش اشتداد پیدا کرده خواه نفس بهیمى او غالب بر نفس انسانى اش باشد یا مغلوب چه که به سبب اشتداد شهوت و اقتضاء فسق و فجور از نظر عقل و ذوق ناپسند، و از نظر شرع حرام حساب مىشود.
و چون عشق بیشتر مردم موجب اشتعال آتش شهوت گشته و منجرّ به فجور و گناه مى شود از نگاه کردن به مردها نهى وارد شده، و اهل ذوق آن را ناپسند دانسته اند. چنانچه مولوى گفته است:
عشقهایى که از پى رنگى بود | عشق نبود عاقبت ننگى بود | |
در این نوع عشق آثار عشق ممدوح یافت نمى شود، بلکه آن از توابع حرص و آز است که مذموم است.
در عشق زلیخا اگر چه بهیمیّت سهم خودش را از عشق گرفته است و زلیخا مستدعى زنا شده است، چنانچه ظواهر آیات و اخبار بر آن دلالت مى کند و لکن انسانیّت غالب است و عشق از آن ناشى شده است، و بهیمیّت بالتّبع سهم خود را گرفته است.
و لذا زلیخا آن را هفت سال کتمان کرده، و عشق زلیخا به این منتهى شده که از مقیّد بودن و مفتون شدن به صورت یوسف رها و خارج شود و به سوى مفتون شدن به معشوق حقیقى روى آورد و از معشوق مجازى فرار کند.